عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

بعدها... "فروغ فرخزاد"

 

 مرگ من روزی فرا خواهد رسید

 در بهاری روشن از امواج نور

 در زمستانی غبارآلود و دور

 یا خزانی خالی از فریاد و شور

 

مرگ من روزی فرا خواهد رسید:

روزی از این تلخ و شیرین روزها

 روز پوچی همچو روزان دگر

 سایه ی زامروزها، دیروزها

 

دیدگانم همچو دالان های تار

 گونه هایم همچو مرمرهای سرد

 ناگهان خوابی مرا خواهد ربود

 من تهی خواهم شد از فریاد درد

 

می خزند آرام روی دفترم

 دستهایم فارغ از افسون شعر

 یاد می آرم که در دستان من

 روزگاری شعله می زد خون شعر

 

خاک می خواند مرا هر دم به خویش

 می رسند از ره که در خاکم نهند

 آه شاید عاشقانم نیمه شب

 گل بروی گور غمناکم نهند

 

بعد من ناگه به یکسو می روند

 پرده های تیرهء دنیای من

 چشمهای ناشناسی می خزند

 روی کاغذها و دفترهای من

 

در اتاق کوچکم پا می نهد

 بعد من، با یاد من بیگانه ای

 در بر آئینه می ماند بجای

 تارموئی، نقش دستی، شانه ای

 

می رهم از خویش و می مانم ز خویش

 هر چه بر جا مانده ویران می شود

 روح من چون بادبان قایقی

 در افقها دور و پیدا می شود

 

می شتابند از پی هم بی شکیب

 روزها و هفته ها و ماه ها

 چشم تو در انتظار نامه ای

 خیره می ماند بچشم راهها

 

لیک دیگر پیکر سرد مرا

 می فشارد خاک دامنگیر خاک!

بی تو، دور از ضربه های قلب تو

 قلب من می پوسد آنجا زیر خاک

 

بعدها نام مرا باران و باد

 نرم می شویند از رخسار سنگ

 گور من گمنام می ماند به راه

 فارغ از افسانه های نام و ننگ

 

 

چهره خاموش خیال... "فروغ فرخزاد"

 

باز در چهره خاموش خیال

خنده زد چشم گناه آموزت

باز من ماندم و در غربت دل

حسرت بوسه هستی سوزت

 

باز من ماندم و یک مشت هوس

باز من ماندم و یک مشت امید

یاد آن پرتو سوزنده عشق

که ز چشمت به دل من تابید

 

باز در خلوت من دست خیال

صورت شاد ترا نقش نمود

بر لبانت هوس مستی ریخت

در نگاهت عطش توفان بود

 

یاد آنشب که ترا دیدم و گفت

دل من با دلت افسانه عشق

چشم من دید در آن چشم سیاه

نگهی تشنه و دیوانه عشق

 

یاد آن بوسه که هنگام وداع

بر لبم شعله حسرت افروخت

یاد آن خنده بیرنگ و خموش

که سراپای وجودم را سوخت

 

رفتی و در دل من ماند بجای

عشقی آلوده به نومیدی و درد

نگهی گمشده در پرده اشک

حسرتی یخ زده در خنده سرد

 

آه اگر باز بسویم آیی

دیگر از کف ندهم آسانت

ترسم این شعله سوزنده عشق

آخر آتش فکند برجانت...


نا آشنا... "فروغ فرخزاد"


باز هم قلبی به پایم اوفتاد

باز هم چشمی به رویم خیره شد

 

باز هم در گیرودار یک نبرد

عشق من بر قلب سردی چیره شد

 

باز هم از چشمه لبهای من

تشنه ای سیراب شد،سیراب شد

 

باز هم در بستر آغوش من

رهروی در خواب شد، در خواب شد

 

بر دو چشمش دیده می دوزم به ناز

خود نمی دانم چه می جویم در او

 

عاشقی دیوانه می خواهم که زود

بگذرد از جاه و مال و آبرو

 

او شراب بوسه می خواهد ز من

من چه گویم قلب پر امید را

 

او به فکر لذت و غافل که من

طالبم آن لذت جاوید را

 

من صفای عشق می خواهم از او

تا فدا سازم وجود خویش را

 

او تنی می خواهد از من آتشین

تا بسوزاند در او تشویش را

 

او به من می گوید ای آغوش گرم

مست نازم کن که من دیوانه ام

 

من به او می گویم ای نا آشنا

بگذر از من ، من تورا بیگانه ام

 

آه از این دل، آه از این جام امید

عاقبت بشکست و کس رازش نخواند

 

چنگ شد در دست هر بیگانه ای

ای دریغا، کس به آوازش نخواند


"صدا... "فروغ فرخزاد"

 

در آنجا ، بر فراز قلهٔ کوه

دو پایم خسته از رنج دویدن

به خود گفتم که در این اوج دیگر

صدایم را خدا خواهد شنیدن

 

به سوی ابرهای تیره پر زد

نگاه روشن امّیدوارم

ز دل فریاد کردم کای خداوند

من او را دوست دارم ، دوست دارم

 

صدایم رفت تا اعماق ظلمت

به هم زد خواب شوم اختران را

غبار آلوده و بی تاب کوبید

در زرین قصر آسمان را

  

ادامه مطلب ...

ای شب... "فروغ فرخزاد"

ای شب از رویای تو رنگین شده

سینه از عطر توام سنگین شده

ای به روی چشم من گسترده خویش

شادیم بخشیده از اندوه بیش

همچو بارانی که شوید جسم خاک

هستیم زآلودگی ها کرده پاک

 

 

ای تپش های تن سوزان من

آتشی در سایهء مژگان من

ای ز گندمزارها سرشارتر

ای ز زرین شاخه ها پر بارتر

ای در بگشوده بر خورشیدها

در هجوم ظلمت تردیدها

با توام دیگر ز دردی بیم نیست

هست اگر، جز درد خوشبختیم نیست

ای دل تنگ من و این بار نور؟

هایهوی زندگی در قعر گور؟

  

ادامه مطلب ...

دلم گرفته است... "فروغ فرخزاد"


دلم گرفته است

دلم گرفته است

 

به ایوان می روم و انگشتانم را

 

بر پوست کشیده شب می کشم

 

چراغهای رابطه تاریکند

 

چراغهای رابطه تاریکند

 

کسی مرا به آفتاب

 

معرفی نخواهد کرد

 

کسی مرا به میهمانی گنجشکها نخواهد برد

 

پرواز را به خاطر بسپار

 

پرنده مردنی است

 


از آسمان... ” فروغ فرخزاد"

امشب از آسمان دیدهٔ تو

روی شعرم ستاره می بارد

در سکوت سپید کاغذها

پنجه هایم جرقه می کارد

 

شعر دیوانهٔ تب آلودم

شرمگین از شیار خواهشها

پیکرش را دو باره می سوزد

عطش جاودان آتش ها

   ادامه مطلب ...