عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

شب که آرام تر از پلک تو را می بندم..."محمدعلی بهمنی"

تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست

محرمی چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست

 

از تو تا ما سخن عشق همان است که رفت

که در این وصف زبان دگری گویا نیست

 

بعد تو قول و غزل هاست جهان را اما

غزل توست که در قولی از آن ما نیست

 

تو چه رازی که بهر شیوه تو را می جویم

تازه می یابم و بازت اثری پیدا نیست

 

شب که آرام تر از پلک تو را می بندم

در دلم طاقت دیدار تو تا فردا نیست

 

این که پیوست به هر رود که دریا باشد

از تو گر موج نگیرد به خدا دریا نیست

 

من نه آنم که به توصیف خطا بنشینم

این تو هستی که سزاوار تو باز این ها نیست


 


لبت نه گوید و پیداست مـی‌گوید دلت آری... "محمد علی بهمنی"


 لبت نه گوید و پیداست مـی‌گوید دلت آری

که این سان دشمنی ، یعنی که خیلی دوستم داری

 

دلت می‌آید آیا از زبانی این همه شیرین

تو تنها حرف تلخی را همیشه بر زبان آری؟

 

نمی‌رنجم اگــر باور نداری عشق نابم را

که عاشق از عیار افتاده در این عصر عیاری

 

چه می‌پرسی ضمیر شعرهایم کیست آنِ من

مبادا لحظه‌ای حتی مرا این گونــه پنداری

 

ترا چون آرزوهایم همیشه دوست خواهم داشت

به شرطی که مرا در آرزوی خویش نگذاری

 

چه زیبا می‌شود دنیا برای من اگر روزی

تو از آنی که هستی ای معما  پرده برداری

 

چه فرقی می‌کند فریاد یا پژواک جان من

چه من خود را بیازارم چه تو خود را بیازاری

 

صدایی از صدای عشق خوشتر نیست حافظ گفت

اگر چه بر صدایش زخم ها زد تیغ تاتاری

 

 


هوا کم است ...“محمد علی بهمنی”

اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است 

دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است

 

اکسیر من  نه این که مرا شعر تازه نیست  

من از تو می نویسم و این کیمیا کم است

 

سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست          

درشعر من حقیقت یک ماجرا کم است

 

تا این غرل شبیه غزل های من شود              

چیزی شبیه عطر حضور شما کم است

 

گاهی ترا کنار خود احساس می کنم       

اما چقدر دل خوشی خواب ها کم است

 

خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست

آیا هنوز آمدنت را بها کم است

 

 

ماجرای من و تو... "محمدعلی بهمنی"

 

ماجرای من و تو

باور باورها نیست

ماجرایی ‌ست

کہ در حافظہ ی دنیا نیست

 

نه دروغیم ، نه رویا

نه خیالیم ، نه وهم

ذات عشقیم ، که در آیته ها پیدا نیست

 

تو گمی در من و من در تو گم‌ ام

باورکن

جز دراین شعر

نشان و اثری از ما نیست

 

شب که آرام ‌تر از پلک

تو را می ‌بندم

با دلم

طاقت دیدار تو

تا فردا نیست!...

 

 


 

 

تا نیمه چرا ای دوست؟... "محمد علی بهمنی"

جنگل همه‌ی شب سوخت در صاعقه‌ی پاییز

از آتش دامن‌گیر ای سبز جوان پرهیز!

 

برگ است که می‌بارد! چشم تو نبیند کاش

این منظره را هرگز در عالم رویا نیز

 

هیهات... نمی‌دانم این شعله که بر من زد

از آتش «تائیس» است یا بارقه‌ی «چنگیز»!

 

خاکستر من دیگر ققنوس نخواهد زاد؟

و آن هلهله پایان یافت این گونه ملال انگیز!

 

تا نیمه چرا ای دوست؟! لاجرعه مرا سرکش

من فلسفه‌ای دارم: یا خالی و یا لبریز

 

مگذار به طوفانم؛ چون دانه به خاکم بخش

شاید که بهاری باز صور تو دمد؛ برخیز!

 

 

 


کجا دنبال مفهومی برای عشق می‌گردی؟... "محمد علی بهمنی"

تو را گم می‌کنم هر روز و پیدا می‌کنم هرشب

بدین‌سان خواب‌ها را با تو زیبا می‌کنم هرشب

 

تبی این کاه را چون کوه سنگین می‌کند، آنگاه

چه آتش‌ها که در این کوه برپا می‌کنم هرشب

 

تماشایی‌ست پیچ و تاب آتش‌ها ... خوشا بر من

که پیچ و تاب آتش را تماشا می‌کنم هرشب

 

مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست

چگونه با جنون خود مدارا می‌کنم هرشب

 

چنان دستم تهی گردیده از گرمای دستانت

که این یخ کرده را از بی کسی، «ها» می‌کنم هرشب

 

تمام سایه‌ها را می‌کشم بر روزن مهتاب

حضورم را ز چشم شهر حاشا می‌کنم هرشب

 

دلم فریاد می‌خواهد ولی در انزوای خویش

چه بی‌آزار با دیوار نجوا می‌کنم هرشب

 

کجا دنبال مفهومی برای عشق می‌گردی؟

که من این واژه را تا صبح معنا می‌کنم هرشب

 


 

اگرچه نزد شما تشنه ی سخن بودم... "محمدعلی بهمنی"

اگرچه نزد شما تشنه ی سخن بودم
کسی که حرف دلش را نگفت من بودم


دلم برای خودم تنگ میشود ، آری
همیشه بی خبر از حال خویشتن بودم


نشد جواب بگیرم سلام هایم را
هر آنچه شیفته تر از پی شدن بودم


چگونه شرح دهم عمق خستگی ها را
اشاره ای کنم : انگار کوه کن بودم


من آن زلال پرست ام در آب گندِ زمان
که فکر صافی یِ آبی چنین لجن بودم


غریب بودم و گشتم غریب تر اما:
دلم خوش است که در غربت وطن بودم