عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

آن چه در آیینه می بینیم... "شعبان کرم دخت"


آن چه در آیینه می بینیم ، آن عشق است ، عشق

ذره ،ذره از زمین تا آسمان عشق است ، عشق

 

ساده ، ساده گرجه در آواز غمگینم نشست

همچنان مشکل ترین کار جهان عشق است ، عشق

 

هیچ چیزی خالی از تصویر خوب عشق نیست

در یقین عشق است، حتی در گمان عشق است ،عشق

 

در چراغ ماه سو سو می زند آن دورها

چیست می دانی فروغ اختران ؟ عشق است ، عشق

 

بی خیال عشق بودن؟! نه، نه، کارم نیست این

دل پر از عشق است، وقتی بر زبان عشق است،عشق

 

چون بلال آرام از گلدسته می آید فرود

چیست در گلبانگ شیرین اذان؟ عشق است،عشق

 

از بلند کوه های دور جاری می شود

هرچه زیبایی ست در آب روان ،عشق است،عشق

 

با بهار از کوچه ی آواز می آید هنوز

جذبه ی لبخند باغ و بوستان عشق است،عشق

 

هیچ جایی بی حضور عشق روشن نیست،نیست

در افق های تماشا همچنان عشق است ،عشق

 

هفت منزل در مسیر چشم ما افتاده است

آن چه خواهد مرد در این هفت خوان عشق است،عشق

 

آسمان زیباست وقتی عشق در آواز ماست

چیست در زیبایی رنگین کمان ؟عشق است ،عشق

 

مثل راز شاخه های گل گمم در بادها

با دلم این روزها نامهربان عشق است ،عشق

 

 


ای عشق... "فریدون مشیری"


تو را من زهر شیرین خوانم ای عشق  
که نامی خوشتر از اینت ندانم 
و گر هر لحظه رنگی تازه گیری  
به غیر از زهر شیرینت نخوانم 
 
تو زهری ، زهر گرم سینه سوزی  
تو شیرینی ، که شور هستی از توست 
شراب جام خورشیدی ، که جان را
نشاط از تو ، غم از تو ، مستی از توست
 
به آسانی ، مرا از من ربودی
درون کوره ی غم آزمودی
دلت آخر به سرگردانی ام سوخت
نگاهم را به زیبایی گشودی
 
همی گفتند دل از عشق بر گیر !
که نیرنگ است و افسون است و جادوست !
ولی ما دل به او بستیم و دیدیم
که او زهر است ، اما نوشداروست!
 
چه غم دارم که این زهر تب آلود 
تنم را، به جدایی می گدازد
از آن شادم که در هنگامه ی درد  
غمی شیرین دلم را می نوازد 
 
اگر مرگم به نامردی نگیرد  
مرا مهر تو در دل جاودانی است 
و گر عمرم به نا کامی سر آید 
تو را دارم که مرگم زندگانی است

شب است و شاهد و... "سعدی"

 

شب است و شاهد و شمع و شراب و شیرینی

غنیمت است چنین شب که دوستان بینی

 

به شرط آن که منت بنده وار در خدمت

بایستم تو خداوندوار بنشینی

 

میان ما و شما عهد در ازل رفته‌ست

هزار سال برآید همان نخستینی

 

چو صبرم از تو میسر نمی‌شود چه کنم

به خشم رفتم و بازآمدم به مسکینی

 

به حکم آن که مرا هیچ دوست چون تو به دست

نیاید و تو به از من هزار بگزینی

 

به رنگ و بوی بهار ای فقیر قانع باش

چو باغبان نگذارد که سیب و گل چینی

 

تفاوتی نکند گر ترش کنی ابرو

هزار تلخ بگویی هنوز شیرینی

 

لگام بر سر شیران کند صلابت عشق

چنان کشد که شتر را مهار دربینی

 

ز نیکبختی سعدیست پای بند غمت

زهی کبوتر مقبل که صید شاهینی

 

مرا شکیب نمی‌باشد ای مسلمانان

ز روی خوب لکم دینکم ولی دینی

 


مرگ... "عبدالجبار کاکایی"


مرگ می بلعد پیاپی مردگان خویش را

بعد پنهان می کند از ما دهان خویش را


دست غارت می کشد از کالبد های نحیف

باز پس می گیرد ازهرجسم جان خویش را


جان بر لب آمده از این شتاب بی امان

کی به پایان می رساند داستان خویش را


خلق شیون می زنند و مرگ شادی می کند

خفته در گهواره بیند کودکان خویش را


چشم می گردانم و اصلا نشان از ترس نیست

مرگ پنهان می کند از ما نشان خویش را


نای خروشان... " رهی معیری"

                          

  

چو نی به سینه خروشد دلی که من دارم

به ناله گرم بود محفلی که من دارم

 

بیا و اشک مرا چاره کن که همچو حباب

به روی آب بود منزلی که من دارم

 

دل من از نگه گرم او نپرهیزد

ز برق سر نکشد حاصلی که من دارم

 

به خون نشسته ام از جان ستانی دل خویش

درون سینه بود قاتلی که من دارم

 

ز شرم عشق خموشم کجاست گریه شوق ؟

که با تو شرح دهد مشکلی که من دارم

 

رهی چو شمع فروزان گرم به سوزانند

زبان شکوه ندارد دلی که من دارم

 

 


هوای خانه ام سرد است... "فرهاد فرهادپور"


هوای خانه ام سرد است ، اجاقی داغ می خواهد

دلم در سینه ام حبس است ، پر پرواز می خواهد
کمان و تیر آرش ، تیشه فرهاد می خواهد

دلم باران یک بند از سحر تا شام می خواهد
دلم کوران برفی روی زلف یار می خواهد
دلم مینا شرابی عاطر* از شهد لبان یار می خواهد

دلم آرامش یک روح پر احساس می خواهد
دلم دشتی پر از آلاله وحشی در آن گلزار می خواهد
دلم ساز پر از آواز و رقصی شاد می خواهد

دلم باریدن باران چو مرهم روی زخم باز می خواهد
دلم نجوای جان و جان مرشد با صدای تار می خواهد

سکوت خانه ام شعری پر از سماع می خواهد
دلم رقصی سماعی در کنار یار می خواهد

دلم دلدار 
دلم پرواز 
پریدن سوی بام یار می خواهد...



عاشقانه... "؟"

چه عاشقانه است این روز های ابری...
چه عاشقانه است قدم زدن زیر باران غم تنهایی...
چه عاشقانه است شکفتن گل های اقاقیا...
چه عاشقانه است قدم زدن در سرزمین عشق...
و من
چه عاشقانه زیستن را دوست دارم...
عاشقانه لالایی گفتن را دوست دارم...
عاشقانه سرودن را دوست دارم...
عاشقانه نوشتن را دوست دارم...
عاشقانه اشک ریختن را...
عاشقانه خندیدن را دوست دارم...
دفتر عاشقانه ی من پر از کلمات زیبا در نثار
بهترین و عاشقانه ترین کسانم...
و من
عاشقانه می گِریَم...
عاشق ...