عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

راز هستی... "سهراب سپهری"

چه جالب...

 

ناز را می کشیم،

 

آه را می کشیم،

 

انتظار را می کشیم،

 

فریاد را می کشیم،

 

درد را می کشیم،

 

ولی بعد از این همه سال آنقدر نقاش خوبی نشده ایم

 

که بتوانیم دست بکشیم !

 

از هر انچه آزارمان می دهد...

 

به چه می اندیشی؟

 

نگرانی بیجاست

 

عشق اینجا و‎ ‎خداهم اینجاست

 

لحظه هارا دریاب

 

زندگی در فردا نه همین امروز است

 

راه ها منتظرند تا تو هرجا که بخواهی برسی

 

لحظه ها را دریاب پای در راه گذار

 

 "راز هستی این است"

 


 

 

دیوانه بدم... "رع"

 

دیوانه بدم شرر به دل ریختم   

بیگانه بدم عاشقی آموختم


ای اهل الم مگر چنین بادا باد؟

دل دادم و آنگهی چنین سوختم



94/3/5 

جنگ که پایان یافت... "صابر کاکایی"


 

جنگ که پایان یافت

به خانه هایشان برگشتند

 

بعضی ها با تن خون آلود

بعضی ها با روح خون آلود

 

بعضی ها

تنها خون بودند که برگشتند

خشکیده بر چند تکه لباس!...

 

 

 

( از کتاب جزیره ی 63 متری)

از بس کف دست بر جبین کوبیدم... "کارو دردریان"




مجموعهشعر و ترانه



 

 

از بس کف دست بر جبین کوبیدم
تا بگذرد از سرم، پریشانی من

 

نقش کف دست! محو شد، ریخت به هم
شد چین و شکن، به روی پیشانی من

 

***

 

او مظهر عشق بود و من مظهر ننگ
وقتی که فشردمش به آغوشم تنگ

 

لرزید دلش، شکست و نالید که: آخ...
ای شیشه چه می‌کنی تو در بستر سنگ؟

 

***

 

ببار ای نم نم باران

زمین خشک را تر کن
سرود زندگی سر کن

دلم تنگه... دلم تنگه

 

بخواب، ای دختر نازم

به روی سینهٔ بازم
که همچون سینهٔ سازم

همه‌اش سنگه... همه‌اش سنگه

 

***

 

تا روح بشر به چنگ زر، زندانی ست
شاگردی مرگ پیشه‌ای انسانی است

 

جان از ته دل،‌ طالب مرگ است... دریغ
در هیچ کجا ‌برای مردن جا نیست؟

 

***

 

گفتم: که چیست فرق میان شراب و آب؟
کاین یک کند خنک دل و آن یک کند کباب

 

گفتا: که آب خندهٔ عشق است در سرشک
لیکن شراب نقش سرشک است در سراب

 


میلاد سلطان عشق مبارک...

مِثْلِ عبّٰاسْ کَسْی هَسْت دِلٰاوَرْ بٰاشَدْ

بٰاْ هَمِهْ تِشْنِگی اَشْ یٰادِ بَرٰادَرْ بٰاشَد

 

مِثْلِ عَبّٰاسْ کَسیْ هَسْت کِهْ سَقّٰا بٰاشَدْ

جِگَرِ سُوخْتِه اشْ حَسْرَتِ دَرْیٰا بٰاشَدْ

 

مِثْلِ عَبّٰاسْ کَسْیْ هَسْتْ اَبٰابیلْ شَوَدْ

بٰالُ و پَرْ سُوخْتِه،هَمْسٰایِه جِبْریلْ شَوَدْ

 

هیچْ کَسْ مِثْلِ اَباالْفَضْلِ وَفٰادٰارْ نَبُودْ

لٰایِقِ تَشْنِگیُ و اِسْمِ عَلَمْدٰارْ نَبُودْ

 

هَرْ کَسْی خْوٰاسْت کِهْ فَرْدٰا بِه شَفٰاعَتْ بِرِسَدْ

یٰا اَباالْفَضْلِ بِگُوییدْ بِه سَلٰامَتْ بِرِسَد

 


 

رفته بود... "شهراد میدری"

پیش از آنی که به رویش وا کنم در، رفته بود 
مثل ِ قرن ِ چندم ِ هجری که دلبر رفته بود

 

برگ ِ خیامی خمار افتاده لای ِ پاکتی 
شور ِ نیشابور ِ چشم انگور ِ نوبر رفته بود

 

جای ِ پای ِ خوشخرامش نقره بافی از حریر 
آن تراش الماس، آن تندیس ِ مرمر رفته بود

 

روسری ِ بادبانش بر فراز ِ موج ِ مو 
پلک را پا/روی دل.. در بهت ِ بندر رفته بود

 

مست/خطش خیس ِ شاید قطره ای اشک ِ شراب 
یا که شاید جوهر ِ خودکار ِ او سر رفته بود

 

در میان ِ سینه ام ویرانه ای از خاک و دود 
سنگدل، پیروز ِ جنگی نابرابر رفته بود

 

گیج و منگ ِ رفتنش بودم میان ِ گریه ام 
عشق ِ او از درک ِ احساسم فراتر رفته بود

 

گرچه محشر غیر ِ زیبایی ِ او چیزی نبود 
وعده ی ِ دیدار ِ ما شاید به محشر رفته بود

 

صبح ِ روز ِ بعد: حلق آویز مردی در اتاق 
دختری با حلقه ی ِ اشکش به محضر رفته بود


قصیده دماوندیه... "ملک‌الشعرای بهار"


 

 ای دیو سپید پای در بند!

ای گنبد گیتی! ای دماوند!

 

از سیم به سر یکی کله خود

ز آهن به میان یکی کمر بند

 

تا چشم بشر نبیندت روی

بنهفته به ابر، چهر دلبند

   ادامه مطلب ...