عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

زندگی رسم خوشایندی است... "سهراب سپهری"

من به سیبی خوشنودم

و به بوییدن یک بوته ء بابونه .

من به یک آینه ، یک بستگی پاک قناعت دارم .

 

من نمی خندم اگر بادکنک می ترکد

و نمی خندم اگر فلسفه ای ، ماه را نصف کند

من صدای پر بلدرچین را ، می شناسم ،

رنگ های شکم هوبره را ، اثر پای بز کوهی را

خوب می دانم ریواس کجا می روید ،

سار کی می آید ، کبک کی می خواند، باز کی می میرد ،

ماه در خواب بیابان چیست ،

مرگ در ساقه ء خواهش

و تمشک لذت ، زیر دندان هم آغوشی .

 

زندگی رسم خوشایندی است .

زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ ،

پرشی دارد اندازه ء عشق

زندگی چیزی نیست ، که لب طاقچه ء عادت از یاد من و تو برود

زندگی جذبه ء دستی است که می چیند

زندگی نوبر انجیر سیاه ، در دهان گس تابستان است

زندگی ، بعد درخت است به چشم حشره .

زندگی تجربه ء شب پره در تاریکی است .

زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد .

زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی می پیچد .

زندگی دیدن یک باغچه از شیشه ء مسدود هواپیماست

خبر رفتن موشک به فضا ،

لمس تنهایی " ماه "،

فکر بوییدن گل در کره ای دیگر .

 

زندگی شستن یک بشقاب است

زندگی یافتن سکه ء دهشاهی در جوی خیابان است

زندگی " مجذور" آینه است

زندگی گل به " توان " ابدیت ،

زندگی " ضرب " زمین در ضربان دل ما ،

زندگی " هندسه ء " ساده و یکسان نفسهاست .

 

هر کجا هستم ، باشم ،

آسمان مال من است .

پنجره ، فکر ، هوا ، عشق ، زمین مال من است .

چه اهمیت دارد

گاه اگر می رویند

قارچ های غربت ؟

 

 


 

 

 

عشق، شوری در نهاد ما نهاد... "عراقی"

عشق، شوری در نهاد ما نهاد

جان ما در بوتهٔ سودا نهاد


گفتگویی در زبان ما فکند

جستجویی در درون ما نهاد


داستان دلبران آغاز کرد

آرزویی در دل شیدا نهاد


رمزی از اسرار باده کشف کرد

راز مستان جمله بر صحرا نهاد


قصهٔ خوبان به نوعی باز گفت

کاتشی در پیر و در برنا نهاد


از خمستان جرعه‌ای بر خاک ریخت

جنبشی در آدم و حوا نهاد


عقل مجنون در کف لیلی سپرد

جان وامق در لب عذرا نهاد


دم به دم در هر لباسی رخ نمود

لحظه لحظه جای دیگر پا نهاد


چون نبود او را معین خانه‌ای

هر کجا جا دید، رخت آنجا نهاد


بر مثال خویشتن حرفی نوشت

نام آن حرف آدم و حوا نهاد


حسن را بر دیدهٔ خود جلوه داد

منتی بر عاشق شیدا نهاد


هم به چشم خود جمال خود بدید

تهمتی بر چشم نابینا نهاد


یک کرشمه کرد با خود، آنچنانک:

فتنه‌ای در پیر و در برنا نهاد


کام فرهاد و مراد ما همه

در لب شیرین شکرخا نهاد


بهر آشوب دل سوداییان

خال فتنه بر رخ زیبا نهاد


وز پی برک و نوای بلبلان

رنگ و بویی در گل رعنا نهاد


تا تماشای وصال خود کند

نور خود در دیدهٔ بینا نهاد


تا کمال علم او ظاهر شود

این همه اسرار بر صحرا نهاد


شور و غوغایی برآمد از جهان

حسن او چون دست در یغما نهاد


چون در آن غوغا عراقی را بدید

نام او سر دفتر غوغا نهاد




گریه ها در چشم تر دارم تماشاکردنی... " صائب تبریزی "

 

گریه ها در چشم تر دارم تماشاکردنی

در صدف چندین گهر دارم تماشاکردنی

 

نیست مهر خامشی از بی زبانی بر لبم

تیغ ها زیر سپر دارم تماشاکردنی

 

گر چه سودایی و مجنونم، ولی با کودکان

صحبتی در هر گذر دارم تماشاکردنی

 

گر به ظاهر خار بی برگم ولی از داغ عشق

لاله زاری در جگر دارم تماشاکردنی

 

بسته ام گر چشم چون یعقوب، عذرم روشن است

ماه مصری در سفر دارم تماشاکردنی

 

باغ اگر بر من شد از جوش تماشایی قفس

باغها در زیر پر دارم تماشاکردنی

 

چون ز زلفش چشم بردارم، که از هر حلقه ای

در نظر دام دگر دارم تماشاکردنی

 

کبک من خورده است طبل از دیدن سنگین دلان

ورنه صد کوه و کمر دارم تماشاکردنی

 

کو سبکدستی که من چون پنبه مینای می

فتنه ها در زیر سر دارم تماشاکردنی

 

چرخ اگر کم فرصتی و عمر کوتاهی نکرد

سرونازی در نظر دارم تماشاکردنی

 

در جگر چندین محیط بی کنار از خون دل

زان دهان مختصر دارم تماشاکردنی

 

سردی دوران به من دست و دلی نگذاشته است

ورنه دستی در هنر دارم تماشاکردنی

 

همچو شبنم صائب از فیض سحرخیزی مدام

گلعذاری در نظر دارم تماشاکردنی