عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

زندگی شاید... “یغما گلرویی”

 

می خواستم قزل‌آلایی باشم

که سرچشمه‌ی رودها را

به جنگ می‌طلبد،

نه ماهیِ آکواریومی

که همه عمر

از شیشه‌ای به شیشه‌ای می‌رود،

مدفوع خود را می‌بلعد در بی‌غذایی

و شک نمی‌کند

که زند‌گی

شاید چیز دیگری باشد.

 

 

 

از شعر بلندِ از سرگذشته ها

اندوه عشق...“فروغی بسطامی”

 

ای خوشا وقتی که بگشایم نظر در روی دوست

سر نهم در خط جانان جان دهم بر بوی دوست

 

من نشاطی را نمی‌جویم به جز اندوه عشق

من بهشتی را نمی‌خواهم به غیر از کوی دوست

 

کوثر من لعل ساقی جنت من روی یار

لذت من صوت مطرب رغبت من سوی دوست

 

شاخ گل در بند خواری از قد موزون یار

ماه نو در عین خجلت از خم ابروی دوست

 

گر بنازد بر سر شاهان عالم دور نیست

کز شکار شرزه شیران می‌رسد آهوی دوست

 

گر ندیدی سحر و معجز دیدهٔ دل باز کن

تا بینی معجزات نرگس جادوی دوست

 

کس نکردی بار دیگر آرزوی زندگی

گر نبودی در قیامت قامت دل‌جوی دوست

 

بر شهیدان محبت آفرین بادا که بود

کار ایشان آفرین بر قوت بازوی دوست

 

زان نمی‌آرد فروغی بوسه‌اش را در خیال

کز خیال من مبادا رنجه گردد خوی دوست


حریق خزان ... " فریدون مشیری"

حریق خزان بود

 همه برگ ها آتش سرخ

 همه شاخه ها شعله زرد

 درختان همه دود پیچان

 به تاراج باد

 و برگی که  می سوخت   می ریخت  می مرد

و جامی سزاوار چندین هزار آفرین

 که بر سنگ می خورد

من از جنگل شعله ها می گذشتم

غبار غروب

به روی درختان فرو می نشست

 و باد غریب

عبوس از بر شاخه ها می گذشت

 و سر در پی برگ ها می گذاشت

 فضا را صدای غم آلود برگی که فریاد می زد

 و برگی که دشنام می داد

و برگی که پیغام گنگی به لب داشت

لبریز می کرد

و در چشم برگی که خاموش خاموش می سوخت

 نگاهی که نفرین به پاییز می کرد

حریق خزان بود

 من از جنگل شعله ها می گذشتم

همه هستی ام جنگلی شعله ور بود

که توفان بی رحم اندوه

به هر سو که می خواست  می تاخت می کوفت  می زد

به تاراج می برد

 و جانی که چون برگ می سوخت می ریخت  می مرد

و جامی سزاوار نفرین که بر سنگ می خورد

شب از جنگل شعله ها می گذشت

حریق خزان بود و تاراج باد

من آهسته در دود شب رو نهفتم

و در گوش برگی که خاموش می سوخت گفتم

 مسوز این چنین گرم در خود مسوز

مپیچ این چنین تلخ بر خود مپیچ

که گر دست بیداد تقدیر کور

 ترا می دواند به دنبال باد

 مرا می دواند به دنبال هیچ


باران که شدی..."مولانا"

باران که شدی مپرس ، این خانه کیست

سقف حرم و مسجد و میخانه یکیست

 

باران که شدی، پیاله ها را نشمار

جام و قدح و کاسه و پیمانه یکیست

 

باران ، تو که از پیش خدا می آیی

توضیح بده عاقل و فرزانه یکیست

 

بر درگه او چون که بیفتند به خاک

شیر و شتر و پلنگ و پروانه یکیست

 

با سوره ی دل ، اگر خدارا خواندی

حمد و فلق و نعره ی مستانه یکیست

 

این بی خردان،خویش ، خدا می دانند

اینجا سند و قصه و افسانه یکیست

 

از قدرت حق ، هرچه گرفتند به کار

در خلقت حق، رستم و موریانه یکیست

 

گر درک کنی خودت خدا را بینی

درکش نکنی، کعبه و بتخانه یکیست ...

 


ماه پری... "فرخی یزدی"

هرجا سخن از جلوه ی آن ماه پری بود

کارِ من سودازده ، دیوانه گری بود

 

پرواز به مرغان چمن خوش که درین دام

فریاد من از حسرت بی بال و پری بود

 

گر این همه وارسته و آزاد نبودم

چون سرو ، چرا بهره ی من بی ثمری بود

 

روزی که ز عشق تو شدم بی خبر از خویش

دیدم که خبرها همه از بی خبری بود

 

بی تابش مهر رُخت ای ماه دل افروز

یاقوت صفت ، قسمت ما خون جگری بود

 

دردا ، که پرستاری بیمار غم عشق

شب ها همه در عهده ی آه سحری بود


یا رب به در تو رو ســیاه آمده ام..."؟"

 

یا رب به در تو رو ســیاه آمده ام

بر درگه تو به اشک و آه آمده ام

 

اذنم بده راهم بده ای خـالق من

افکنده سر و غرق گناه آمده ام

 

عمرم به گناه ومعصیت شد سپری

با بار گنه حضور شاه آمده ام

 

گم کرده ره و منزل پرخوف وخطر

طی کرده بسوی شاهراه آمده ام

 

یارب تو کریمی و رحیمی و عطوف

بــا عــذر و اشــتـبـاه آمــده ام

 

غــفــار توئی صــمـد توئی بـنـده منم

محتاجم و با حال تباه آمــده ام

 

با بـیـم و امـیـد و حـالـت اســتــغــفـار

با چشم تر و نامه سیاه آمده ام

 

یـا رب تــو بــده بـــرات آزادی مـن

درمـانده مـنم بهر پـنـاه آمـــده ام

 

من معترفم به جرم و عصیان و گـناه

در بـارگـهت چو پرِّ کاه آمده ام

 

دریای کــرم توئی و مـن ذره خــاک

با لطف تواینگونه به راه آمده ام

 

دسـت مـن افـتـاده نـالان تـو بـگـیـر

چون یوسفم و ز قعر چاه آمده ام

 

یا رب به مـحـمـد و عـلـی و زهـرا

پهـلوی شکـسته را گواه آمـده ام

 

حقّ حـسـن و حسـیـن و اولاد حسین

نـومـید مکن که روسیاه آمده ام

 

بـر نــامــه اعـمـال مـحـبـت نـظـری

بر عمر گذشته عذرخواه آمده ام

هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت... “حافظ”

صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت

ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت

 

گل بخندید که از راست نرنجیم ولی

هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت

 

گر طمع داری از آن جام مرصع می لعل

ای بسا در که به نوک مژه‌ات باید سفت

 

تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد

هر که خاک در میخانه به رخساره نرفت

 

در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا

زلف سنبل به نسیم سحری می‌آشفت

 

گفتم ای مسند جم جام جهان بینت کو

گفت افسوس که آن دولت بیدار بخفت

 

سخن عشق نه آن است که آید به زبان

ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت

 

اشک حافظ خرد و صبر به دریا انداخت

چه کند سوز غم عشق نیارست نهفت