عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

یک مرد عاشق، گریه هایش، درد دارد ... "مصطفی گودرزی"


یک مرد عاشق، گریه هایش، درد دارد

بغضش، نفس هایش، صدایش، درد دارد

 

حالا اگر این مرد شاعر هم که باشد

حال و هوای شعرهایش، درد دارد

 

با احتساب ابر و باران و خیابان

فصل زمستان هم برایش، درد دارد

 

طرز قدم هایش همیشه فرق دارد

در استخوان ساق پایش، درد دارد

 

بین تمام سجده هایش بغض دارد

طرز مناجات و دعایش، درد دارد

 

بغضش، صدای های هایش، درد دارد

یک مرد عاشق، گریه هایش، درد دارد

 


 

هم‌قافیه با باران http://hamghafiebabaran.blog.ir/

ستاره بخت و اقبال... "لادن نیکنام"

تکثیر می شوی

در خیابان و کوچه و خانه

ستاره و بخت

اقبال ما را ربوده اند

تو از همان سوی چراغ دور می شوی

که من نزدیک

حالا یکی تاریک

دیگری روشن

تو در سلول

من از سلول هات

دانه به دانه

خودم را

در هر چشم

در هر درد

تکرار می کنم...

 

ای نفس خرم باد صبا... “سعدی”

   

ای نفس خرم باد صبا

از بر یار آمده‌ای مرحبا

 

قافله شب چه شنیدی ز صبح

مرغ سلیمان چه خبر از سبا

 

بر سر خشم ست هنوز آن حریف

یا سخنی می‌رود اندر رضا

 

از در صلح آمده‌ای یا خلاف

با قدم خوف روم یا رجا

 

بار دگر گر به سر کوی دوست

بگذری ای پیک نسیم صبا

 

گو رمقی بیش نماند از ضعیف

چند کند صورت بی‌جان بقا

 

آن همه دلداری و پیمان و عهد

نیک نکردی که نکردی وفا

 

لیکن اگر دور وصالی بود

صلح فراموش کند ماجرا

 

تا به گریبان نرسد دست مرگ

دست ز دامن نکنیمت رها

 

دوست نباشد به حقیقت که او

دوست فراموش کند در بلا

 

خستگی اندر طلبت راحت ست

درد کشیدن به امید دوا

 

سر نتوانم که برآرم چو چنگ

ور چو دفم پوست بدرد قفا

 

هر سحر از عشق دمی می‌زنم

روز دگر می‌شنوم برملا

 

قصه دردم همه عالم گرفت

در که نگیرد نفس آشنا

 

گر برسد ناله سعدی به کوه

کوه بنالد به زبان صدا

 


 

شعرناب... “شهراد_میدری”

  

پرده های گلباف را

گرده گیری کرده ام

پنجره را بروی پروانه ها گشوده ام

گلدان های بالکن را آب

پیچک های سرریز نرده ها را تاب

و شرشر فواره ها را شعر ناب داده ام

 

سماور می نوازد

و قوری چای گرم آواز است

و استکان ها به تماشا صف کشیده اند

مثل هر روز خیالت در راه است

تا من و اشک های خوش آمد گویم

دستی به سر و روی سفره ی ابر بکشیم و

خوشبخت ترین میز/با/نان آفتاب باشیم.

 


زندگی کردن من مردن تدریجی بود... “فرخی یزدی”

شب چو در بستم و مست از می‌نابش کردم 

ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم

 

دیدی آن ترک ختا دشمن جان بود مرا 

گرچه عمری به خطا دوست خطابش کردم

 

منزل مردم بیگانه چو شد خانه چشم

 آنقدر گریه نمودم که خرابش کردم

 

شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع 

آتشی در دلش افکندم و آبش کردم

 

غرق خون بود و نمی خفت ز حسرت فرهاد 

خواندم افسانه شیرین و به خوابش کردم

 

دل که خونابهٔ غم بود و جگرگوشه دهر 

بر سر آتش جور تو کبابش کردم

 

زندگی کردن من مردن تدریجی بود 

آنچه جان کند تنم، عمر حسابش کردم

 


به کجا برم شکایت؟... “حافظ “

 

که برد به نزد شاهان ز من گدا پیامی

که به کوی می فروشان دو هزار جم به جامی

 

شده‌ام خراب و بدنام و هنوز امیدوارم

که به همت عزیزان برسم به نیک نامی

 

تو که کیمیافروشی نظری به قلب ما کن

که بضاعتی نداریم و فکنده‌ایم دامی

 

عجب از وفای جانان که عنایتی نفرمود

نه به نامه‌ای پیامی نه به خامه‌ای سلامی

 

اگر این شراب خام است اگر آن حریف پخته

به هزار بار بهتر ز هزار پخته خامی

 

ز رهم میفکن ای شیخ به دانه‌های تسبیح

که چو مرغ زیرک افتد نفتد به هیچ دامی

 

سر خدمت تو دارم بخرم به لطف و مفروش

که چو بنده کمتر افتد به مبارکی غلامی

 

به کجا برم شکایت به که گویم این حکایت

که لبت حیات ما بود و نداشتی دوامی

 

بگشای تیر مژگان و بریز خون حافظ

که چنان کشنده‌ای را نکند کس انتقامی

 

 


دل بیچاره... " فخرالدین عراقی"

شاد کن جان من ، که غمگین است

رحم کن بر دلم ، که مسکین است

 

روز اول که دیدمش گفتم

آنکه روزم سیه کند این است

 

روی بنمای ، تا نظاره کنم

کارزوی من از جهان این است

 

دل بیچاره را به وصل دمی

شادمان کن ، که بی‌تو غمگین است

 

بی‌رخت دین من همه کفر است

با رخت کفر من همه دین است

 

گه گهی یاد کن به دشنامم

سخن تلخ از تو شیرین است

 

دل به تو دادم و ندانستم

که تو را کبر و ناز چندین است

 

بنوازی و پس بیزاری  آخر

ای دوست این چه آیین است ؟

 

کینه بگذار و دلنوازی کن

که عراقی نه در خور کین است