عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

بوی عیدی بوی توپ بوی کاغذرنگی... "شهریار قنبری"

 

بوی عیدی بوی توپ بوی کاغذرنگی

بوی تند ماهی‌ دودی وسط سفره‌ ی نو

بوی یاس جانماز ترمه‌ی مادربزرگ

با اینا زمستونو سر می‌کنم

با اینا خستگی‌مو در می‌کنم

 

شادی شکستن قلک پول

وحشت کم شدن سکه‌ی عیدی از شمردن زیاد

بوی اسکناس تا نخورده‌ی لای کتاب

 

با اینا زمستونو سر می‌کنم

با اینا خستگی مو در می‌کنم

 

فکر قاشق زدن یه دختر چادرسیا

شوق یک خیز بلند از روی بته‌های نور

برق کفش جفت‌شده تو گنجه‌ها

 

با اینا زمستونو سر می‌کنم

با اینا خستگی‌مو در می‌کنم

 

عشق یک ستاره ساختن با دولک

ترس ناتموم گذاشتن جریمه‌های عید مدرسه

بوی گل محمدی که خشک شده لای کتاب

 

با اینا زمستونو سر می‌کنم

با اینا خستگی‌مو در می‌کنم

 

بوی باغچه بوی حوض عطر خوب نذری

شب جمعه پی فانوس توی کوچه گم شدن

توی جوی لاجوردی هوس یه آب‌تنی

 

با اینا زمستونو سر می‌کنم

با اینا خستگی‌مو در می‌کنم

زیبای من... "محمد سلمانی"


 

زیبای من!  آیینه ی تنها شدنم باش

انگیزه ی وابسته به دنیا شدنم باش

 

بامن نه به اندازه ی یک لحظه صمیمی

اندازه ی در عشق تو رسوا شدنم باش

 

لبخندبزن اخم مرا باز کن آنگاه

سرگرم تماشای شکوفا شدنم باش

 

چون اشک بر این دامن خشکیده فروبار

ره توشه ی از دره به دریا شدنم باش

 

حالا که قرار است به گرداب بیفتم

دریای من! آغوش پذیرا شدنم باش

 

یک لحظه به شولای مسلمانیم آویز

یک عمر ولی شاهد ترسا شدنم باش

 

مگذار که چون پنجره ای بسته بمانم

ای عشق! بیا معجزه ی وا شدنم باش

 


بعد از من و تو از من و تو یادگار چیست ؟... " سهیل محمودی"

ماییم و پرسه های شبانه: همین و بس

تا بانگ صبح،شعرو ترانه: همین و بس

 

فرجام ما جرای بدِ روز را مپرس

خوش باد قصه های شبانه: همین و بس

 

بعد از من و تو،از من و تو، یادگار چیست؟

یک مشت داستان و فسانه: همین و بس

 

مشتاقم و به خاطر یک لحظه دیدنت

آورده ام هزار بهانه: همین و بس

 

- یک روح شرحه شرحه و یک جسم چاک چاک -

از من, جز این مجوی نشانه: همین و بس

 

تنها ،در این حوالی متروک، روح من

با یاد توست شانه به شانه: همین و بس

 

چون عابری- خلا صه بگویم - در این مسیر

ماندیم زیر چرخ زمانه: همین و بس

 


سوی شکار ای بت رعنا چه می روی؟..."هلالی جغتایی"

سوی شکار ای بت رعنا چه می روی؟

شهری خراب توست به  صحرا چه می روی؟

 

گر می روی به شهر که صیدی فتد به دام

اینجا مرا گذاشته تنها چه می روی؟

 

همراه توست لشکر حسن و سپاه ناز

با صد هزار فتنه و غوغا چه می روی؟

 

آیینه ای بگیر و تماشای خویش کن

سوی چمن به عزم تماشا چه می روی؟

 

چون یار وعده کرد "هلالی" به قتل تو

او می کشد، تو بهر تقاضا چه می روی؟

 

 


شرمی ست در نگاه من،اما هراس نه..." کاظم بهمنی"


شرمی ست در نگاه من،اما هراس نه!

کـم صـحـبـتـم مـیـان شـمـا ، کــم حـواس نـه

 

چـیـزی شـنـیده ام کـه مـهـم نـیـسـت رفـتـنـت

درخــواسـت مـی کـنـم نـروی ، الـتـمـاس نـه

 

از بـی‌ سـتـارگـی‌ سـت کـه دلـم آسمانـی اسـت

مــــن عـابـری فلک زده ام ، آس و پـاس نــه

 

مــن مـی‌ روم ، تـو بـاز می‌ آیی ، مـسـیـر ما

بـا هـــم مـوازی اسـت و لـیـکـن مـماس نـه

 

پــیـچـیـده روزگار تــو ، از دور واضح است

از عـشـق خـسـتـه می شوی اما خـلاص نـه

 


 

غزل شمارهٔ ۲۱۶... "حافظ"

آن یار کز او خانه ما جای پری بود

سر تا قدمش چون پری از عیب بری بود

 

دل گفت فروکش کنم این شهر به بویش

بیچاره ندانست که یارش سفری بود

 

تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد

تا بود فلک شیوه او پرده دری بود

 

منظور خردمند من آن ماه که او را

با حسن ادب شیوه صاحب نظری بود

 

از چنگ منش اختر بدمهر به در برد

آری چه کنم دولت دور قمری بود

 

عذری بنه ای دل که تو درویشی و او را

در مملکت حسن سر تاجوری بود

 

اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت

باقی همه بی‌حاصلی و بی‌خبری بود

 

خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرین

افسوس که آن گنج روان رهگذری بود

 

خود را بکش ای بلبل از این رشک که گل را

با باد صبا وقت سحر جلوه گری بود

 

هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ

از یمن دعای شب و ورد سحری بود

 


دو چشم این یکی آشوب، آن یکی تیزی..." علیرضا بدیع"

دو چشم این یکی آشوب، آن یکی تیزی

که سبزوار و نشابور را برانگیزی!

 

خوشا سیاست ابروی تو که از چپ و راست

گرفته نصف جهان را بدون خونریزی

 

به حکم موی تو از خیل سربه دارانم

خودت مگر که به خونخواهی ام به پا خیزی

 

خوشا به من که مرا با هزار سودایم

هزار مرتبه از موی خود بیاویزی

 

 زمان رد شدن از قتلگاه دقت کن

روا مدار که از زندگان بپرهیزی

 

 چقدر در دل این شعر خون به راه افتاد!

چقدر آب در این آسیاب می ریزی؟

 

قرار نیست پس از قتل های پی در پی

به رازدارترین آسیاب بگریزی؟

 

که آب ها کمی از آسیاب افتد و بعد

برای فتح جهان های تازه برخیزی...

 

مگر بخندی و اخمت رقیق تر بشود

مگر شرنگ و شکر را به هم بیامیزی...