عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

پیشِ رخ تو، ای صنم کعبه سجود می کند... " هوشنگ ابتهاج"

پیشِ رخ تو، ای صنم  کعبه سجود می کند        

در طلبِ تو آسمان جامه کبود می کند

 

حسن ملائک و بشر جلوه نداد این قدر             

عکسِ تو می زند در او ،حسن نمود می کند

 

ناز نشسته با طرب،چهره به چهره،لب به لب      

گوشه ی چشمِ مستِ تو گفت وشنود می کند

 

ای تو فروغ کوکبم تیره مخواه چون شبم             

دل به هوای آتشت این همه دود می کند

 

در دل بینوای من عشق تو چنگ می زند             

شوق به اوج می رسد،صبر فرود می کند

 

آن که به بحر می دهد صبرِ نشستنِ ابد              

شوق سیاحت و سفر همرهِ رود می کند

 

دل به غمی فروختم،پایه و مایه سوختم             

شاد زیان خریده ای کاین همه سود می کند

 

عطر دهد به سوختن، نغمه زند به ساختن         

وه که دلِ یگانه ام کارِ دو عود می کند

 

مطرب عشق او به هر پرده که دست می برد      

پرده سرای سایه را پُر ز سرود می کند

 

 

قطع قلم، به قیمت نان می کنی رفیق؟... " حسین جنتی"

قطع قلم، به قیمت نان می کنی رفیق؟

این خط و این نشان که زیان می کنی رفیق!

 

گیرم درین میانه به جایی رسیده ای،

گیرم که زود دکّه، دکان می کنی رفیق!

 

روزی که زین بگردد و بر پشتت اوفتد،

حیرت ز کار و بار جهان می کنی رفیق

 

تیر و کمان چو دست تو افتاد، هوش دار

" سیب " است ، یا " سر " است ، نشان می کنی رفیق!

 

کفاره اش ز گندم عالَم فزون تر است،

از عمر آنچه خدمت خان می کنی رفیق!

 

خود بستمش به سنگ لحد، مُرده توش نیست!

قبری که گریه بر سر آن می کنی رفیق!

 

گفتی: " گمان کنم که درست است راه من"

داری گمان چو گمشدگان می کنی رفیق!!

 

فردا که آفتاب حقیقت برون زند،

سر در کدام برف نهان می کنی رفیق؟

 


چنان سرمست و حیرانم من امشب..."؟"

چنان سرمست و حیرانم من امشب

که خود را هم نمیدانم من امشب

 

دلا زین سان که می‌یابم خرابم

یقین میدان که زین سانم من امشب

 

گهی شمع و گهی پروانه‌ام من

گهی جانکاه جانانم من امشب

 

گهی با ظلمت کفرم من امروز

گهی با نور ایمانم من امشب

 

همان آتش که در حلاج افتاد

همان افتاده در جانم من امشب

 

ز ذوق قول مطرب در سماء ام

تو پنداری که رقصانم من امشب

 

ز چشم من ادب امشب مدارید

که بس مجنون و حیرانم من امشب

 

به نور شمس بر اوج فلک ها

به سان مه فروزانم من امشب

 

 

خداحافظ ای داغ بر دل نشسته...“؟”

سلام ای غروب غریبانه دل

سلام ای طلوع سحرگاه رفتن

 

سلام ای غم لحظه های جدایی

خداحافظ ای شعر شب های روشن

 

خداحافظ ای شعر شب های روشن

خداحافظ ای قصه عاشقانه

 

خدا حافظ ای آبی روشن عشق

خداحافظ ای عطر شعر شبانه

 

خداحافظ ای همنشین همیشه

خداحافظ ای داغ بر دل نشسته

 

تو تنها نمی مانی ای مانده بی من

تو را می سپارم به دل های خسته

 

تو را می سپارم به مینای مهتاب

تو را می سپارم به دامان دریا

 

اگر شب نشینم اگر شب شکسته

تو را می سپارم به رویای فردا

 

به شب می سپارم تو را تا نسوزد

به دل می سپارم تو را تا نمیرد

 

اگر چشمه واژه از غم نخشکد

اگر روزگار این صدا را نگیرد

 

خداحافظ ای برگ و بار دل من

خدا حافظ ای سایه سار همیشه

 

اگر سبز رفتی اگر زرد ماندم

خداحافظ ای نوبهار همیشه

 

 


دلم شکست کجایی که نوشخند زنی؟... "علیرضا بدیع"

 

 

دلم شکست کجایی که نوشخند زنی؟

به یک اشاره دلم را دوباره بند زنی؟

 

دوباره وصله ای از بوسه های دلچسب ات

برین سفال ترک خورده ام به چند زنی؟

 

اگر به دست تو باشد چه فرق این یا آن؟

دمی ضماد گذاری، دمی گزند زنی

 

مباد دود دل من به چشم غیر رود

مخواه بیشتر آتش درین سپند زنی

 

منم که پیش تو از بید سر به زیرترم

تویی که طعنه به هر سرو سربلند زنی

 

دوباره همهمه افتاده است در کلمات

که در حوالی این شعر دیده اند زنی

 

زنی که وصفش در این غزل نمی گنجد

زن از حریر،از ابریشم،از پرند...زنی...

 

 

من به یک احساس خالی دلخوشم... "سهیل محمودی"

 

 

من به یک احساس خالی دلخوشم

من به گل های خیالی دلخوشم

 

در کنار سفره اسطوره ها

من به یک ظرف سفالی دلخوشم

 

مثل اندوه کویر و بغض خاک

با خیال آبسالی دلخوشم

 

سر نهم بر بالش اندوه خویش

با همین افسرده حالی دل خوشم

 

در هجوم رنگ در فصل صدا

با بهار نقش قالی دلخوشم

 

آسمانم: حجم سرد یک قفس

با غم آسوده بالی دلخوشم

 

گرچه اهل این خیابان نیستم

با هوای این حوالی دلخوشم

 

 

 


 

ای که تو ماه آسمان ماه کجا و تو کجا... "مولانا"

 

ای که تو ماه آسمان ماه کجا و تو کجا

در رخ مه کجا بود این کر و فر و کبریا

 

جمله به ماه عاشق و ماه اسیر عشق تو

ناله کنان ز درد تو لابه کنان که ای خدا

 

سجده کنند مهر و مه پیش رخ چو آتشت

چونک کند جمال تو با مه و مهر ماجرا

 

آمد دوش مه که تا سجده برد به پیش تو

غیرت عاشقان تو نعره زنان که رو میا

 

خوش بخرام بر زمین تا شکفند جان‌ها

تا که ملک فروکند سر ز دریچه سما

 

چونک شوی ز روی تو برق جهنده هر دلی

دست به چشم برنهد از پی حفظ دیده‌ها

 

هر چه بیافت باغ دل از طرب و شکفتگی

از دی این فراق شد حاصل او همه هبا

 

زرد شدست باغ جان از غم هجر چون خزان

کی برسد بهار تو تا بنماییش نما

 

بر سر کوی تو دلم زار نزار خفت دی

کرد خیال تو گذر دید بدان صفت ورا

 

گفت چگونه‌ای از این عارضه گران بگو

کز تنکی ز دیده‌ها رفت تن تو در خفا

 

گفت و گذشت او ز من لیک ز ذوق آن سخن

صحت یافت این دلم یا رب تش دهی جزا

 

 

مولوی » دیوان شمس » غزلیات