عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

زنانه می خواهمت... "نزار قبانی"

 

زنانه می خواهمت

تا امکان زندگی در سرزمین مان ادامه یابد

تا امکان حضور شعر در قرن‌مان ادامه یابد

برای این که ستارگان و زمان ادامه یابند

و کشتی‌ها و دریا و حروف الفبا ادامه یابند

تا تو زن هستی، ما خوبیم

 

زنانه می خواهمت برای این که تمدن زنانه است

برای این که شعر زنانه است

خوشهٔ گندم زنانه است

شیشهٔ عطر زنانه است

پاریس در بین شهرها زنانه است

و بیروت با زخم‌هایش زنانه باقی می‌ماند

به نام آن‌ها که می‌خواهند شعر بنویسند، زن باش

به نام آن‌ها که می‌خواهند به عشق بپردازند، زن باش

 

 برگرفته از: نزار قبانی/ عاشقانه سرای بی همتا، رضا طاهری / انتشارات نخستین ۱۳۹۳

 

در فصل های خونین هم می توان عاشق بود... " علی باباچاهی"

به باز آمدنت چنان دلخوشم

که طفلی به صبح عید

پرستویی به ظهر بهار

و من به دیدن تو

چنان در آینه ات مشغولم

که جهان از کنارم می گذرد

بی آنکه سر برگردانم

در فصل های خونین هم می توان عاشق بود

به قمریان عاشق حسد می ورزم

دانه بر می چینند

و به ستاره و باران که بر نیمرخ مهتابی ات بوسه می زنند

و به گلی که با اشاره ی تو می شکفد

در فصل های خونین هم می توان عاشق بود

مگر از راه در رسی

مگر از شکوفه سر بزنی

مگر از آفتاب به در آیی

و گرنه روز

تابوتی است بر شانه های ابر

که ما را به افق های ناپیدا می سپارد

و عشق آهوی محتضری است

که سر بر شانه های باران می گذارد

 

بیا

با اندامی از آتش بیا

و جلوه ای از آذرخش .

هیهات

من کجا باز بینمت ای ستاره ی روشن ؟

که بی تو تا شبگیر پیر می شوم

 

چندان که باز آیی

ستاره ها همه عاشق می شوند

و جوانی

در باران

از راه می رسد...


محو جنون ساکنم شور بیابان در بغل..."بیدل دهلوی"

 

محو جنون ساکنم شور بیابان در بغل

چون چشم خوبان خفته‌ام ناز غزالان در بغل

 

نی غنچه دیدم نی چمن نی شمع خواندم نی لگن

گل‌ کرده‌ام زین انجمن دل نام حرمان در بغل

 

عمری ست از آسودگی پا در رکاب وحشتم

چون شمع دارم در وطن شام غریبان در بغل

 

خلق ست زین گرد هوس یعنی ز افسون نفس

شور قیامت در قفس‌ آشوب توفان در بغل

 

تنها نه‌ خلق بی خرد  بر حرص‌ محمل ‌می‌کشد

خورشید هم تک می‌زند زر درکمر نان در بغل

 

دارد گدا از غفلتت بر خود نظر واکردنی

ای سنگ تاکی داشتن آیینه پنهان در بغل

 

از بس که با خاک درت می‌جوشد آب زندگی

دارد نسیم از طوف او هم چون نفس جان در بغل

 

از خار خار جلوه‌ات در عرض حیرت خاک شد

چون جوهر آیینه چندین چشم مژگان در بغل

 

مشکل دماغ یوسفت پیمانهٔ شرکت‌ کشد

گیرد زلیخایش به بر یا پیر کنعان در بغل

 

این درد صاف‌ کفر و دین محو است در دیر یقین

بی‌رنگ صهبا شیشه‌ای دارند مستان در بغل

 

بیدل به این علم و فنون تاکی به بازار جنون

خواهی دویدن هر طرف اجناس ارزان در بغل

 

تو ای وحشی غزال و هر قدم از من رمیدن‌ها..."هاتف اصفهانی"

 

تو ای وحشی غزال و هر قدم از من رمیدن‌ها

من و این دشت بی‌پایان و بی‌حاصل دویدن‌ها

 

تو و یک وعده و فارغ ز من هر شب به خواب خوش

من و شب‌ها و درد انتظار و دل طپیدن‌ها

 

نصیحت‌های نیک اندیشیت گفتیم و نشنیدی

چه ها تا پیشت آید زین نصیحت ناشنیدن‌ها

 

پر و بالم به حسرت ریخت در کنج قفس آخر

خوشا ایام آزادی و در گلشن دویدن‌ها

 

کنون در من اگر بیند به خواری و غضب بیند

کجا رفت آن به روی من به شوق از شرم دیدن‌ها

 

تغافل‌های او در بزم غیرم کشته بود امشب

نبودش سوی من هاتف گر آن دزدیده دیدن‌ها

 

خلوتی داریم و حالی با خیال خویشتن..."شهریار"

 

خلوتی داریم و حالی با خیال خویشتن

گر گذاردمان فلک حالی به حال خویشتن

 

ما در این عالم که خود کنج ملالی بیش نیست

عالمی داریم در کنج ملال خویشتن

 

سایه‌ی دولت همه ارزانی نو دولتان

من سری آسوده خواهم زیر بال خویشتن

 

بر کمال نقص و در نقص کمال خویش بین

گر به نقص دیگران دیدی کمال خویشتن

 

کاسه گو آب حرامت کن به مخموران سبیل

سفره پنهان می‌کند نان حلال خویشتن

 

شمع بزم افروز را از خویشتن سوزی چه باک

او جمال جمع جوید در زوال خویشتن

 

خاطرم از ماجرای عمر بی‌حاصل گرفت

پیش بینی کو کز او پرسم مل خویشتن

 

آسمان گو از هلال ابرو چه می‌تابی که ما

رخ نتابیم از مه ابر و هلال خویشتن

 

همچو عمرم بی وفا بگذشت ما هم سال ها

عمر گو برچین بساط ماه و سال خویشتن

 

شاعران مدحت سرای شهریارانند لیک

شهریار ما غزل‌خوان غزال خویشتن

 

مرا بازگردان... "حمید مصدق"

کسی با سکوتش

مرا تا بیابان بی انتها جنون برد

 

کسی با نگاهش

مرا تا دراندشت دریای خون برد

 

مرا بازگردان

مرا ای به پایان رسانیده آغاز گردان

 


وفای شمع ..."رهی معیری"

  

مردم از درد و نمی آیی به بالینم هنوز

مرگ خود می‌بینم و رویت نمی بینم هنوز

 

بر لب آمد جان و رفتند آشنایان از سرم

شمع را نازم که می گرید به بالینم هنوز

 

آرزو مرد و جوانی رفت و عشق از دل گریخت

غم نمی گردد جدا از جان مسکینم هنوز

 

روزگاری پا کشید آن تازه گل از دامنم

گل به دامن می فشاند اشک خونینم هنوز

 

گر چه سر تا پای من مشت غباری بیش نیست

در هوایش چون نسیم از پای ننشینم هنوز

 

سیم گون شد موی و غفلت هم چنان بر جای ماند

صبحدم خندید و من در خواب نوشینم  هنوز

 

خصم را از ساده لوحی دوست پندارم رهی

طفلم و نگشوده چشم مصلحت بینم هنوز