عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

اندکی صبر سحر نزدیک است... "سهراب سپهری"


شب سردی است و من افسرده

 راه دوری است و پایی خسته

 تیرگی هست و چراغی مرده

 

می کنم تنها از جاده عبور

 دور ماندند زمن آدمها

 سایه ای از سر دیوار گذشت

 غمی افزود مرا بر غمها

 

فکر تاریکی و این ویرانی

 بی خبر آمد تا با دل من

 قصه ها ساز کند پنهانی

 

نیست رنگی که بگوید با من

 اندکی صبر سحر نزدیک است

 هر دم این بانگ بر آرم از دل

 وای این شب چقدر تاریک است

 

خنده ای کو که به دل انگیزم

 قطره ای کو که به دریا ریزم

 صخره ای کو که بدان آویزم

 

مثل اینست که شب نمناک است

 دیگران را هم غم هست به دل

 غم من لیک غمی غمناک است

 

هر دم این بانگ بر آرم از دل

 وای این شب چقدر تاریک است

 اندکی صبر سحر نزدیک است

 


شب را نوشیده ام... "سهراب سپهری"


شب را نوشیده ام
و بر این شاخه های شکسته می گریم
مرا تنها گذار
مرا با رنج بودن تنها گذار

مگذار خواب وجودم را پرپر کنم
مگذار از بالش تاریک تنهایی سر بر دارم
و به دامن بی تار و پود رؤیا ها بیاویزم

سپیدی های فریب
روی ستون های بی سایه رجز می خوانند
طلسم شکسته ی خوابم را بنگر
بیهوده به زنجیر مروارید چشمم آویخته

او را بگو
تپش جهنمی مست
او را بگو : نسیم سیاه چشمانت را نوشیده ام
نوشیده ام که پیوسته بی آرامم
جهنم سر گردان
مرا تنها گذار

کفش هایم کو؟... "سهراب سپهری"

 

کفش‌هایم کو،

چه کسی بود صدا زد: سهراب؟

آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ

مادرم در خواب است

و منوچهر و پروانه، و شاید همه مردم شهر

شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه‌ها می‌گذرد

و نسیمی خنک از حاشیه سبز پتو خواب مرا می‌روبد

بوی هجرت می‌آید:

بالش من پر آواز پر چلچله‌هاست

 

صبح خواهد شد

و به این کاسه آب

آسمان هجرت خواهد کرد

 

باید امشب بروم

من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم

حرفی از جنس زمان نشنیدم

هیچ چشمی، عاشقانه به زمین خیره نبود

کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد

هیچ کسی زاغچه‌یی را سر یک مزرعه جدی نگرفت

من به اندازه یک ابر دلم می‌گیرد

وقتی از پنجره می‌بینم حوری

- دختر بالغ همسایه -

پای کمیاب‌‌ترین نارون روی زمین

فقه می‌خواند

 

چیزهایی هم هست، لحظه‌هایی پر اوج

(مثلا" شاعره‌یی را دیدم

آن‌چنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش

آسمان تخم گذاشت

و شبی از شب‌ها

مردی از من پرسید

تا طلوع انگور، چند ساعت راه است؟

 

باید امشب بروم

باید امشب چمدانی را

که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد، بردارم

و به سمتی بروم

که درختان حماسی پیداست،

رو به آن وسعت بی‌واژه که همواره مرا می‌خوان

یک نفر باز صدا زد: سهراب

کفش‌هایم کو؟

 

صدا کن مرا... "سهراب سپهری"


 صدا کن مرا

 صدای تو خوب است

 صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است

 که در انتهای صمیمیت حزن می‌روید

 

 در ابعاد این عصر خاموش

 من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم

 بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است

 و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش‌بینی نمی‌کرد

 و خاصیت عشق این است

 

 حکایت کن از بمب‌هایی که من خواب بودم، و افتاد.

 حکایت کن از گونه‌هایی که من خواب بودم، و تر شد

  بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند

  در آن گیروداری که چرخ زره‌پوش از روی رویای کودک گذر داشت

  قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست

  بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد

  چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد

  چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید

 

  و آن وقت من، مثل ایمانی از تابش “استوا” گرم

   تو را در سرآغاز یک باغ خواهم نشانید

 


تو مرا یاد کنی یا نکنی/و عشق... "سهراب سپهری"


تو مرا یاد کنی یا نکنی
باورت گر بشود ، گر نشود
حرفی نیست
اما
نفسم می گیرد
در هوایی که نفس های تو نیست !


------------------------------------------------

 

و عشق
تنها عشق
مرا به وسعت اندوه زندگی ها برد
مرا رساند
به امکان یک پرنده شدن