عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

ای عشق، ای عزیزترین میهمان عمر... " فاضل نظری"

غم خوار من به خانه ی غم ها خوش آمدی

با من به جمع مردم تنها خوش آمدی

 

بین جماعتی که مرا سنگ می زنند

می بینمت، برای تماشا خوش آمدی

 

راه نجات از شب گیسوی دوست نیست

ای من، به آخرین شب دنیا خوش آمدی

 

پایان ماجرای دل و عشق روشن است

ای قایق شکسته به دریا خوش آمدی

 

با برف پیری ام سخنی بیش از این نبود

منت گذاشتی به سر ما خوش آمدی

 

ای عشق، ای عزیزترین میهمان عمر

دیر آمدی به دیدنم اما خوش آمدی  

 


بعد از این بگذار قلب بیقراری بشکند... "فاضل نظری "

بعد از این بگذار قلب بیقراری بشکند

گل نمی روید چه غم گر شاخساری بشکند

 

باید این آیینه را برق نگاهی می شکست

پیش از آن ساعت که از بار غباری بشکند

 

گر بخواهم گل بروید بعد از این از سینه ام

صبر باید کرد تا سنگ مزاری بشکند

 

شانه هایم تاب زلفت را ندارد پس مخواه

تخته سنگی زیر پای آبشاری بشکند

 

کاروان غنچه های سرخ روزی می رسد

قیمت لب های سرخت روزگاری بشکند

ناگزیر از سفرم... "فاضل نظری"

ناگزیر از سفرم، بی‌سر و سامان، چون باد

به گرفتارِ رهایی نتوان گفت آزاد

 

کوچ تا چند مگر می‌شود از خویش گریخت؟

بال تنها غم غربت به پرستوها داد

 

اینکه مردم نشناسد تو را غربت نیست

غربت آن است که یاران ببرندت از یاد

 

عاشقی چیست؟به جز شادی و مهر و غم و قهر؟

نه من از قهر تو غمگین، نه تو از مهرم شاد

 

چشم بیهوده به آیینه شدن دوخته‌ای

اشک آن روز که آیینه شد از چشم افتاد

 


 

 

به خدا حافظی تلخ تو سوگند نشد... "فاضل نظری"

 

به خدا حافظی تلخ تو سوگند نشد

که تو رفتی ودلم ثانیه ای بند نشد

 

لب تو میوه ممنوع ولی لب هایم

هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد

 

با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر

هیچ کس هیچ کس این جا ، به تو مانند نشد

 

هر کسی در دل من جای خودش را دارد

جانشین تو در این سینه خداوند نشد

 

خواستند از تو بگویند شبی شاعرها

عاقبت با قلم شرم نوشتند نشد!

 

 


پیشانی‌ام را بوسه زد در خواب هندویی..."فاضل نظری"

    

پیشانی‌ام را بوسه زد در خواب هندویی

شاید از آن ساعت طلسمم کرده جادویی

 

شاید از آن پس بود که احساس می‌کردم

در سینه‌ام پر می‌زند شب‌ها پرستویی

 

شاید از آن پس بود که با حسرت از دستم

هر روز سیبی سرخ می‌افتاد در جویی

 

از کودکی دیوانه بودم، مادرم می‌گفت:

از شانه‌ام هر روز می چیده است شب‌بویی

 

نام تو را می‌کَند روی میزها هر وقت

در دست آن دیوانه می‌افتاد چاقویی

 

بی‌چاره آهویی که صید پنجه‌ی شیری است

بیچاره‌تر شیری که صید چشم آهویی

 

اکنون ز تو با ناامیدی چشم می‌پوشم

اکنون ز من با بی‌وفایی دست می‌شویی

 

آیینه خیلی هم نباید راست‌گو باشد

من مایه رنج تو هستم، راست می‌گویی

 


خداحافظی تلخ... "فاضل نظری"

به خدا حافظی تلخ تو سوگند نشد

که تو رفتی ودلم ثانیه ای بند نشد

 

لب تو میوه ممنوع ولی لب هایم

هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد

 

با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر

هیچ کس هیچ کس اینجا به تو مانند نشد

 

هر کسی در دل من جای خودش را دارد

جانشین تو در این سینه خداوند نشد

 

خواستند از تو بگویند شبی شاعرها

عاقبت با قلم شرم نوشتند،نشد...!

 

بی قرار توام ودر دل تنگم گله هاست...“فاضل نظری”


بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست

آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست

 

مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب

در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست

 

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد

بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست

 

بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است

مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست

 

باز می پرسمت از مسئله دوری و عشق

و سکوت تو جواب همه مسئله هاست