عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

شعر آدمیت... "فریدون مشیری"


 

از همان روزی که دست حضرت قابیل

گشت آلوده به خون حضرت هابیل

از همان روزی که فرزندان آدم

زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید

آدمیت مُرده بود 

گرچه آدم زنده بود

   ادامه مطلب ...

یک شب ستاره های تو را دانه چین کنم... "فریدون مشیری"


بگذار سر به سینه ی من تا که بشنوی

 آهنگ اشتیاق دلی دردمند را

 

شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق

 آزار این رمیده ی سر در کمند را

 

بگذار سر به سینه ی من تا بگویمت

 اندوه چیست، عشق کدامست، غم کجاست

 

بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان

 عمریست در هوای تو از آشیان جداست

 

دلتنگم، آنچنان که اگر بینمت به کام

 خواهم که جاودانه بنالم به دامنت

 

شاید که جاودانه بمانی کنار من

 ای نازنین که هیچ وفا نیست با منت

 

تو آسمان آبی آرام و روشنی

 من چون کبوتری که پرم در هوای تو

 

یک شب ستاره های تو را دانه چین کنم

 با اشک شرم خویش بریزم به پای تو

 

بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح

 بگذار تا بنوشمت ای چشمه ی شراب

 

بیمار خنده های توام ، بیشتر بخند

 خورشید آرزوی منی ، گرم تر بتاب

 


غمم دریا دلم تنهاست... "فریدون مشیری"


به پیش روی من تا چشم یاری میکند دریاست
چراغ ساحل آسودگی ها در افق پیداست
در این ساحل که من افتاده ام خاموش
غمم دریا دلم تنهاست

وجودم
بسته در زنجیر خونین تعلق هاست
خروش موج با من می کند نجوا
که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت

 مرا آن دل که بر دریا زنم نیست
ز پا این بند خونین برکنم نیست
امید آنکه جان خسته ام را
به آن نادیده ساحل افکنم نیست

 


ای مرغ آفتاب... "فریدون مشیری"


ای مرغ آفتاب

زندانی دیار شب جاودانیم
یک روز از دریچه زندان من بتاب
می خواستم به دامن این دشت چون درخت
بی وحشت از تبر
در دامن نسیم سحر غنچه واکنم
با دست های پر شده تا آسمان پاک
خورشید و خاک و آب و هوا را دعا کنم
 گنجشک ها به شانه من نغمه سر دهند
سر سبز و استوار گل افشان و سربلند
این دشت خشک غمزده را با صفا و سربلند
این دشت خشک غمزده را با صفا کنم

ای مرغ آفتاب
از صد هزار غنچه یکی نیز وانشد
دست نسیم با تن من آشنا نشد
گنجشک ها دگر نگذشتند از این دیار
آن برگهای رنگین پژمرد در غبار
وین شت خشک غمگین افسرد بی بهار


ای مرغ آفتاب
با خود مرا ببر به دیاری که همچو باد
 آزاد و شاد پای به هر جا توان نهاد
گنجشک پر شکسته باغ محبتم
تا کی در این
بیابان سر زیر پر نهم
با خود مرا ببر به چمنزارهای دور
شاید به یک درخت رسم نغمه سردهم
من بی قرار و تشنه پروازم
تا خود کجا رسم به هم آوازم
اما بگو کجاست
آنجا که زیر بال تو در عالم وجود
یک دم به کام دل
بالی توان گشود
اشکی توان فشاند
شعری توان سرود


 

شعله بیدار... "فریدون مشیری"


می‌خواهم و میخواستمت، تا نفسم بود.

میسوختم از حسرت و عشق تو بسم بود.

 

عشق تو بسم بود، که این شعلهٔ بیدار

 روشنگر شب های بلند قفسم بود.

 

آن بخت گریزنده دمی‌ آمد و بگذشت

 غم بود، که پیوسته نفس در نفسم بود.

 

دست من و آغوش تو، هیهات، که یک عمر

 تنها نفسی‌ با تو نشستن هوسم بود.

 

باﷲ، که بجز یاد تو، گر هیچ کسم هست

 حاشا، که بجز عشق تو، گر هیچ کسم بود.

 

سیمای مسیحایی‌ اندوه تو، ای عشق

 در غربت این مهلکه فریاد رسم بود.

 

لب بسته و پر سوخته، از کوی تو رفتم

 رفتم، به خدا گر هوسم بود، بسم بود.

 


نرم نرمک می‌رسد اینک بهار... "فریدون مشیری"


بوی باران بوی سبزه بوی خاک
 
شاخه های شسته باران خورده پاک

 آسمان آبی و ابر سپید
 
برگهای سبز بید
 
عطر نرگس  ، عشق لاله رقص باد
 
نغمه شوق پرستو های شاد
 
خلوت گرم کبوترهای مست


 
نرم نرمک می‌رسد اینک بهار
 
خوش به حال روزگار
 
خوش به حال چشمه ها و دشت ها
 
خوش به حال دانه ها و سبزه ها
 
خوش به حال غنچه های نیمه باز
 
خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز
 
خوش به حال جام لبریز از شراب
 
خوش به حال آفتاب


 
ای دل من گرچه در این روزگار
 
جامه رنگین نمی پوشی به کام
 
باده رنگین نمی نوشی ز جام
 
نقل و سبزه در میان سفره نیست
 
جامت از ان می که می باید تهی است
 
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
 
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
 
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
 
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
 
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ.