عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

شراب شعر چشمان تو... "فریدون مشیری"

من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد

همه اندیشه ام اندیشه فرداست

وجودم از تمنای تو سرشار است

زمان در بستر شب خواب و بیدار است

 

شراب شعر چشمان تو

 

هوا آرام، شب خاموش، راه آسمان ها باز

خیالم چون کبوترهای وحشی می کند پرواز

 

رود آنجا که می بافند کولی های جادو، گیسوی شب را

همان جاها، که شب ها در رواق کهکشان ها عود می سوزند

همان جاها، که اختر ها به بام قصر ها مشعل می افروزند

همان جاها، که رهبانان معبدهای ظلمت نیل می سایند

همان جاها که پشت پرده شب، دختر خورشید فردا را می آرایند

 

همین فردای افسون ریز رویایی

همین فردا که راه خواب من بسته است

همین فردا که روی پرده پندار من پیداست

همین فردا که ما را روز دیدار است

همین فردا که ما را روز آغوش و نوازش هاست

همین فردا، همین فردا

 

من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد

 

زمان در بستر شب خواب و بیدار است

سیاهی تار می بندد

چراغ ماه، لرزان از نسیم سرد پاییز است

دل بی تاب و بی آرام من از شوق لبریز است

به هر سو چشم من رو می کند فرداست

 

سحر از ماورای ظلمت شب می زند لبخند

قناری ها سرود صبح می خوانند

من آنجا چشم در راه توام، ناگاه

تو را از دور می بینم که می آیی

تو را از دور می بینم که میخندی

تو را از دورمی بینم که می خندی و می آیی

نگاهم باز حیران تو خواهد ماند

سراپا چشم خواهم شد

 

تو را در بازوان خویش خواهم دید

سرشک اشتیاقم شبنم گلبرگ رخسار تو خواهد شد

تنم را از شراب شعر چشمان تو خواهم سوخت

برایت شعر خواهم خواند

برایم شعر خواهی خواند

تبسم های شیرین تورا با بوسه خواهم چید

وگر بختم کند یاری

در آغوش تو

ای افسوس!

 

سیاهی تار می بندد

چراغ ماه لرزان از نسیم سرد پاییز است

هوا آرام شب خاموش راه آسمان ها باز

زمان در بستر شب خواب و بیدار است



دلشدگان... "فریدون مشیری"

ما دلشدگان، خسرو شیرین پناهیم

ما کُشته‌ی آن مهرخ خورشید کلاهیم

ما از دو جهان غیر تو ای عشق نخواهیم

ما از دو جهان غیر تو ای عشق نخواهیم

صد شور نهان با ما، تاب و تب جان با ما

در این سر بی‌سامان، غم‌های جهان با ما

با ساز و نی، با جام می، با یاد وی

شوری دگر اندازیم، در میکده‌ی جان

جمع مستان غزل خوانیم

همه مستان سر اندازیم،

سر اندازیم، سر افرازیم

جز این هنر ندانیم، که هر چه می‌توانیم

غم از دل‌ها بر اندازیم، بر اندازیم...


دوستی... "فریدون مشیری"

     

 دل من دیر زمانی است که می پندارد :

« دوستی » نیز گلی است ؛

مثل نیلوفر و ناز ،

ساقه ترد ظریفی دارد .

بی گمان سنگدل است آنکه روا می دارد

جان این ساقه نازک را

                       - دانسته-

                          بیازارد !

 

در زمینی که ضمیر من و توست ،

از نخستین دیدار ،

هر سخن ، هر رفتار ،

دانه هایی است که می افشانیم .

برگ و باری است که می رویانیم

آب و خورشید و نسیمش « مهر » است

 

گر بدانگونه که بایست به بار آید ،

زندگی را به دل‌انگیزترین چهره بیاراید .

آنچنان با تو در آمیزد این روح لطیف ،

که تمنای وجودت همه او باشد و بس .

بی‌نیازت سازد ، از همه چیز و همه کس .

 

زندگی ، گرمی دل های به هم پیوسته ست

تا در آن دوست نباشد همه درها بسته ست .

 

در ضمیرت اگر این گل ندمیده است هنوز ،

عطر جان‌پرور عشق

گر به صحرای نهادت نوزیده است هنوز

دانه ها را باید از نو کاشت .

آب و خورشید و نسیمش را از مایه جان

خرج می باید کرد .

رنج می باید برد .

دوست می باید داشت !

 

با نگاهی که در آن شوق برآرد فریاد

با سلامی که در آن نور ببارد لبخند

دست یکدیگر را

بفشاریم به مهر

جام دل هامان را

                مالامال از یاری ، غمخواری

بسپاریم به هم

 

بسراییم به آواز بلند :

- شادی روی تو  !

                      ای دیده به دیدار تو شاد

باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست

تازه ،

        عطر افشان

                   گلباران باد...

 

 

محبوبه شب... "فریدون مشیری"

ماه تابید و چو دید آن همه خاموش مرا

نرم باز آمد و بگرفت در آغوش مرا

 

گفت: - «خاموش در این جا چه نشستی؟» گفتم:

-بوی «محبوبه ی شب» می برد از هوش مرا!

 

بوی محبوبه ی شب، بوی جنون پرور عشق

وه، چه جادوست که از هوش برد بوش مرا

 

بوی محبوبه ی شب، نغمه ی چنگی ست لطیف

که ز افلاک کند زمزمه در گوش مرا

 

بوی محبوبه ی شب همچو شرابی گیراست

مست و شیدا کند این جام پر از نوش مرا

 

بوی محبوبه ی شب جلوه ی جادوییِ اوست

آن که کرده ست به یکباره فراموش مرا...

 


سلامم را جوابی ده... "فریدون مشیری"


سلامم را جوابی ده که در شهر تو مهمانم               

غبارم را بیفشان تا به پایت جان بیفشانم

 

بپرس از خود کجا بودی ، کجا هستی ، چه می جویی     

نگاهم کن چه می گویم ، سخن بشنو چه می خوانم

 

دلم گوید سخن با تو ، چنین روشن که من با تو     

صفای این چمن با تو ، بیا مرغ سخن دامن

 

در آن ساحل چه می گردی ، از آن دریا چه آوردی     

به شهر خویشتن باز آ که من پیغام جانانم

 

به گلبانگ جهانتابم چه آتش هاست بر دلها           

نمی گیرد چرا در تو ، نمی دانم ، نمی دانم

 

  

 

گلچهره مپرس... "فریدون مشیری"

 

گلچهره مپرس آن نغمه سرا از تو چرا جدا شد

گلچهره مپرس پروانه ی تو بی تو کجا رها شد

مپرس

مپرس

 

مرنجان دلــت را

رها کن غمت را رها کن

مخور غم مخور غم نـــگارا

 

گلچهره مپرس آن نغمه سرا از تو چرا جدا شد

مپرس

مپرس

 

 


ای عشق... "فریدون مشیری"


تو را من زهر شیرین خوانم ای عشق  
که نامی خوشتر از اینت ندانم 
و گر هر لحظه رنگی تازه گیری  
به غیر از زهر شیرینت نخوانم 
 
تو زهری ، زهر گرم سینه سوزی  
تو شیرینی ، که شور هستی از توست 
شراب جام خورشیدی ، که جان را
نشاط از تو ، غم از تو ، مستی از توست
 
به آسانی ، مرا از من ربودی
درون کوره ی غم آزمودی
دلت آخر به سرگردانی ام سوخت
نگاهم را به زیبایی گشودی
 
همی گفتند دل از عشق بر گیر !
که نیرنگ است و افسون است و جادوست !
ولی ما دل به او بستیم و دیدیم
که او زهر است ، اما نوشداروست!
 
چه غم دارم که این زهر تب آلود 
تنم را، به جدایی می گدازد
از آن شادم که در هنگامه ی درد  
غمی شیرین دلم را می نوازد 
 
اگر مرگم به نامردی نگیرد  
مرا مهر تو در دل جاودانی است 
و گر عمرم به نا کامی سر آید 
تو را دارم که مرگم زندگانی است