عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

گفتم غزل کنم تو را... "مریم سیدزاده"


این جا برای شرح دردت عزا کم است

باید وفا کنیم تو را، ادعا کم است

 

با گریه بی گدار به دریات می زنیم

مولا برای تشنگی ات این اشک ها کم است

 

یک عمر در سکوت تو را شرح داده ایم

بی شک برای از تو گفتن، صدا کم است

 

باید "وسیع" فکر تو را بازگو کنند

"محدود" کردنت به یک کربلا کم است

 

یاران تو کجا و من و مای ما کجا؟

ناجور وصله ایم، سراپای ما کم است

 

یک دست جام باده و یک دست مشک آب...

مردی چنین میانه ی میدان ما کم است

 

قسمت نشد که کربلا معراج گاهمان...

شاید أنا الحسین ما حلاج ها کم است

 

...در باب اینکه بعد محرم چه می کنیم

هرچه بگویم از شک و کفر و ریا کم است

 

گفتم غزل کنم تو را، بی گریه ،بی عزا

دیدم برای "راست" نوشتن، هجا کم است

 


اشعار زبان حال حضرت رقیه(س) در عصر عاشورا... "یوسف رحیمی"

 

چشم وا کردم و پرپر شدنت را دیدم

نیزه در نیزه غریبانه تنت را دیدم

 

زیر پامال کبود سم مرکب ها، نه

به روی دست ملائک بدنت را دیدم

 

گر چه نشناختمت وقت عبور از گودال

عمّه می‌گفت تن بی کفنت را دیدم

 

گیسویت بر سر نی شِعر غریبی می خواند

زلف خونین شکن در شکنت را دیدم

 

قاری من سر نیزه ز عجائب گفتی

شام، تفسیر غریب سخنت را دیدم

 

آه یعقوب شده چشم من از روزی که

به تن تیره دلی پیرهنت را دیدم

 

خیزران شیفته‌ی ساحت لب هایت شد

چشم وا کردم و زخم دهنت را دیدم

 

تا سحر قلب تنور از غم تو آتش بود

عطر گیسوی تو و… سوختنت را دیدم


 

 

 

اشعار شب عاشورا... "علی اکبر لطیفیان"

 

"زبان حال امام حسین با حضرت زینب"

 

  

 

داری عقیله خواهر من گریه می کنی

 

آیینه برابر من گریه می کنی

 

از لا به لای خیمه دلم تا مدینه رفت

 

خیلی شبیه مادر من گریه می کنی

 

دلشوره می چکد ز نگاه سه ساله ام

 

وقتی کنار دختر من گریه می کنی

 

من از برای معجر تو گریه می کنم

 

تو از برای حنجر من گریه می کنی

 

امشب برای ماندن من نذر می کنی

 

فردا برای پیکر من گریه می کنی

 

امشب نشسته ای و مرا باد می زنی

 

فردا به جسم بی سر من گریه می کنی

 

 


ای بامِ بلند... "جویا معروفی"

ای بامِ بلند! ای نفسِ صبح و سپیده !
ای سروِ جفا دیده‌ی پاییز ندیده !


ای بادِ بهاری! ، غزلِ تازه‌ی باران !
ای بوی خوشَت در همه‌ی شهر وزیده !


ما از تو نداریم به غیر از تو تمنا
ما از تو نخواهیم به جز نورِ دو دیده


ای جان! به صفِ عشق زدی از سرِ مردی
مردی که دعا گفته و دشنام شنیده


مردی که شریف است به رسمِ پدرانش
سروی که رشید است، بلند است و کشیده


از خاک پلی تا دلِ افلاک گشودی
با اصلِ سرافرازیِ سرهای بریده


از هر نفست باغِ گلی تازه شکفته
از خونِ تو در هر چمنی لاله دمیده


آبان 1393
محرم 1436

 

خدا کُنَد که کسی تیر این چنین نَخورَد... "رضا قربانی"

خدا کُنَد که کسی تیر این چنین نَخورَد

بدونِ دست به یک لشگر ِ لعین نَخورَد

 

سه شعبه تا که‌‌ رها شد نشستم و گفتم

خدا کند که به آن چشم ِ نازنین نَخورَد

 

بدونِ دستْ کسی که تَنَش پُر از تیر است

خدا کند ز بلندی فقط زمین نَخورَد

 

کنار ِ پیکرت افتاده استخوانِ سرت

خدا کند که کسی گُرز ِ آهنین نَخورَد

 

به رویِ دست زدم تا که دادمت از دست

بدونِ تو که کسی آب بعد از این نَخورَد

 


 

پر زد دوباره مرغ دلم کربلایتان... "حسین سنگری"

 پر زد دوباره مرغ دلم کربلایتان

پیچید در تمام وجودم صدایتان

 

یک کوه غصّه روی دلم می نشست تا

آغاز شد دوباره غم نینوایتان

 

تا گفتم السلام علیک دلم شکست

از بس که سخت بود غم روضه هایتان

 

تا خواستم که نام شما آورم به لب

اشک آمد و نوشت که جانم فدایتان

 

یعقوب وار در تپش روضه خیس شد

چشمم ز داغ ماتم عظمی برایتان

 

خون غزل چکانده شد و مثنوی رسید

شاعر نوشت قامت هفت آسمان خمید

 

رخت سیاه بر تن هر واژه می نشست

بنیاد صبر و خانه ی طاقت ز هم گسست

 

باریده بود فصل عطش بر نگاه دشت

افتاد پرده دید سری را درون تشت

 

یک قطره اشک آدم و عالم سیاه شد

بنویس محتشم که چه بر قلب ماه شد

 

از پشت چشم های کبود و غمین نوشت

با خط اشک، جوهر خون، این چنین نوشت

 

خاموش محتشم که دل سنگ آب شد

بنیاد صبر و خانه ی طاقت خراب شد

 

لرزید کائنات و هر آنچه درون آن

پیچید چشم شاعر دلخون به آسمان

 

یا رب صدای کیست که لرزانده عالمین

آمد ندا صدای حسین است! یا حسین...

 


 

 

زمین دلتنگ و مهدى بی قرار است... "?"

زمین دلتنگ و مهدى بی قرار است‏

فلک شیدا، پریشان روزگار است‏

دلا، آدینه شد، دلبر نیامد

غروب انتظارم سرنیامد

همه دلها پر از آه و غم و درد

همه آلاله‏ ها پژمرده و زرد

نفس‏ها خسته و در دل خموشند

فغانها بى‏ صدا و پرخروشند

نه رنگى از عدالت، نى از صداقت‏

در و دیوار دارد نقش ظلمت‏

شده پرپر گل مهر و محبّت‏

همه دلها شده سرشار نفرت

شده شام یتیمان، ناله و اشک‏

برد هرکس به کاخ دیگرى رشک‏

شده پژمرده غنچه در چمنزار

بگشت آواره گل در کوى گلزار

نشسته دیو بر دلهاى خفته‏

همه جا بذر نومیدى شکفته‏

زده زنگارها آئین و مذهب‏

دمى، رویى ز سرور نیست یا رب‏

به اشک چشم و مهر و ماه، سوگند

به آه و ناله دل هاى دربند

اگر نرگس ز هجرت زار زار است‏

شقایق تا قیامت داغدار است‏...