عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

صبح شد برخیز مطرب... "صائب تبریزی"

صبح شد برخیز مطرب ، گوشمال ساز ده

عیش های شب پریشان گشته را ، آواز ده

 

هیچ ساز از دلنوازی نیست ، سیر آهنگ تر

چنگ را بگذار ، قانون محبت ساز ده

 

جام را ، لبریز تر از دیده ی عشاق کن

از صف دریاکشان ، آنگه مرا آواز ده

 

کوری بی‌منت از چشم به منت ، خوشترست

گر توانی بوی پیراهن ، به یوسف باز ده

 

شبنم از روشندلی ، آیینهٔ خورشید شد

ای کم از شبنم ، تو هم آیینه را پرداز ده

 

چون نمودی سیر و دور خویش را ، صائب تمام

روشنی چون مه ، به خورشید درخشان باز ده

 

  

از دشت جوانی نگذشتیم، پریدیم... "کاوه جوادیه"

از دشت جوانی نگذشتیم، پریدیم

وز کودکی کوته خود خیر ندیدیم

در مدرسه هرچند به سرمشق معلم

صد بار نوشتیم که دلدار گزیدیم

چون دست کشیدیم ز درس و طلب علم

دستی به سر زلف نگاری نکشیدیم

هرگز نگَزیدیم لب لعل نگاری

زاینروی به دندان لب انگشت گَزیدیم

از مدرسه و درس و طلب پا نکشیده

یک راست به محراب مناجات خلیدیم

تا بتکده رفتیم و سر سجده نهادیم

لکن ز هوس ناز بتان را نخریدیم

یک بار به پس کوچة خمار نرفتیم

مستانه سوی میکده هرگز نخزیدیم

آن غوره ترشیم که انگور نگشتیم

جامی نکشیدیم و شرابی نچشیدیم

پروانة شمعیم، به پروا نه به جمعیم

بر پیلة تنهائی خود تار تنیدیم

در باغ نگشتیم و به گلزار نرفتیم

عطری نشمیدیم و گلی سرخ نچیدیم

آن بوتة زاریم که بر خاک نشستیم

چون سرو به گلزار جهان قد نکشیدیم

قد راست نکردیم چنان سرو و صنوبر

چون بید خمیدیم و چنان تاک تکیدیم

هرچند که گفتیم که بر خاک نشستیم

چون "شمس" ولیکن ز سر کوه دمیدیم

هرچند که در طبله خود مُشک نداریم

هرچند که گفتیم که عطری نشمیدیم

هرچند که قدی نکشیدیم چنان سرو

"وطواط رشیدیم" و "عطار فریدیم"

هرچند سیه مشق سر زلف نوشتیم

هم موی به مو "حافظ" قرآن مجیدیم

بر دایرة ارض چو پرگار بگشتیم

آخر به همان نقطه که بودیم رسیدیم

ما کفتر جلدیم که هرچند بچرخیم

آن جای نشینیم کز آن جای پریدیم

 


در ما به ناز می‌نگرد دلربای ما... "عبید زاکانی"

در ما به ناز می‌نگرد دلربای ما

بیگانه‌وار می گذرد آشنای ما

 

بی‌جرم دوست پای ز ما درکشیده باز

تا خود چه گفت دشمن ما در قفای ما

 

با هیچ کس شکایت جورش نمی کنم

ترسم به گفتگو کشد این ماجرای ما

 

ما دل به درد هجر ضروری نهاده‌ایم

زیرا که فارغست طبیب از دوای ما

 

هردم ز شوق حلقهٔ زنجیر زلف او

دیوانه می شود دل آشفته رای ما

 

بر کوه اگر گذر کند این آه آتشین

بی شک بسوزدش دل سنگین برای ما

 

شاید که خون دیده بریزی عبید از آنک

او می کند همیشه خرابی بجای ما

 

 


شانه... "غلامرضا طریقی"

 

با یاد شانه‌های تو سر آفریده است
ایزد چقدر شانه به سر آفریده است


پای مرا برای دویدن به سوی تو
پای تو را برای سفر آفریده است


معجون سرنوشت مرا با سرشت تو
بی شک به شکل شیر و شکر آفریده است


هر چیز را که یک سر سوزن شبیه توست
خوب آفریده است اگر آفریده است


چون قید ریشه مانع پرواز می‌شود
پروانه را بدون پدر آفریده است


تا چشم شور در تو نیفتد هر آینه
آیینه را بدون نظر آفریده است


می‌خواست کوره در دل انسان به پا کند
مقدور چون نبود جگر آفریده است


غیر از تحمل سر پر شور دوست نیست
باری که روی شانه‌ی هر آفریده است


 

جراحت... "عبدالجبار کاکائی"

 

خدایا کاش وصلی بود یک دم

نه دردی بود در عالم نه مرهم

 

نمی‌میریم جز در آتش وصل

نمی سوزیم جز در حسرت هم

 

هر آن کو راه عدل و دین بگیره

مراد از طالع شیرین بگیره

 

مرا داغ برادر هاست در دل

فلک داد مرا سنگین بگیره

 

همان هایی که اهل راز گردند

دگر با خویشتن دمساز گردند

 

جراحت در جگر دارند و افسوس

کجا یاران رفته باز گردند

 

اسیر روزگار گرم و سردیم

مگر با گردش دوران بگردیم

 

همه آلوده دامانی به سر شد

بجز زخمی که از سر وا نکردیم

 


به همین سادگی... "حسین منزوی"

  

به زمانی که

پا در راه

نهاده ای

تا

دلت از جای کنده شود

نیازی به بدرقه ی دیدگان اشک آلود

نیست

و کرشمه ی انگشتان ظریفی که

شوخ گینانه

بخار از شیشه ی پنجره

به سویی

می زنند

تا مه،

به بخار چشم های عاشق

از هم بشکافد

به همان سادگی

که کلاغ سالخورده

با نخستین سوت قطار

سقف واگن متروک را

ترک می گوید

دل،

دیگر

در جای خود نیست

به همین سادگی!

 


صلی الله علیک یا حسین... "حسین جنتی"


 

روی دستش، پسرش رفت، ولی قولش نه!

نیزه ها تا جگرش رفت، ولی قولش نه!

 

این چه خورشیدِ غریبی ست که با حالِ نزار،

پای نعشِ قمرش رفت، ولی قولش نه!

 

باغبانی ست عجب! آن که در آن دشتِ بلا،

به خزانی ثمرش رفت ، ولی قولش نه!

 

شیر مردی که در آن واقعه هفتاد و دو بار،

دستِ غم بر کمرش رفت، ولی قولش نه!

 

جان من برخیِ " آن مرد " که در شط فرات،

تیر در چشمِ ترش رفت، ولی قولش نه!

 

هر طرف می نگری نامِ حسین است و حسین،

ای دمش گرم!! سرش رفت، ولی قولش نه!