عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

ای سر و سامان همه تو... "حسین منزوی"

بی تو به سامان نرسم، ای سر و سامان همه تو

ای به تو زنده همه من، ای به تنم جان همه تو

 

من همه تو، تو همه تو، او همه تو، ما همه تو

هر که و هرکس همه تو، این همه تو، آن همه تو

 

من که به دریاش زدم تا چه کنی با دل من

تخته تو و ورطه تو و ساحل و توفان همه تو

 

ای همه دستان ز تو و مستی مستان ز تو هم

رمز میستان همه تو راز نیستان همه تو

 

شور تو، آواز تویی، بلخ تو، شیراز تویی

جاذبه ی شعر تو و جوهر عرفان همه تو

 

همّتی ای دوست! که این دانه ز خود سر بکشد

ای همه خورشید تو و خاک تو، باران همه تو

 

تا به کجایم بری ای جذبه ی خون! ذوق جنون!

سلسله بر جان همه من، سلسله جنبان همه تو

 

 


 

 

عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت ... "حافظ"

 

عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت

که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت

 

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش

هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت

 


همه کس طالب یارند چه هشیار و چه مست

همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشت

 

سر تسلیم من و خشت در میکده‌ها

مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت

 

ناامیدم مکن از سابقه لطف ازل

تو پس پرده چه دانی که که خوب است و که زشت

 

نه من از پرده تقوا به درافتادم و بس

پدرم نیز بهشت ابد از دست بهشت

 

حافظا روز اجل گر به کف آری جامی

یک سر از کوی خرابات برندت به بهشت

 

 


 

مرا عاشق چنان باید... "مولوی"

مرا عاشق چنان باید که هر باری که برخیزد

قیامت‌های پرآتش ز هر سویی برانگیزد

 


دلی خواهیم چون دوزخ که دوزخ را فروسوزد

دو صد دریا بشوراند ز موج بحر نگریزد

 

ملک‌ها را چه مندیلی به دست خویش درپیچد

چراغ لایزالی را چو قندیلی درآویزد

 

چو شیری سوی جنگ آید دل او چون نهنگ آید

بجز خود هیچ نگذارد و با خود نیز بستیزد

 

چو هفت صد پرده دل را به نور خود بدراند

ز عرشش این ندا آید بنامیزد بنامیزد

 

چو او از هفتمین دریا به کوه قاف رو آرد

از آن دریا چه گوهرها کنار خاک درریزد

 

 


» دیوان شمس »

غزلیات

مارابس... " قدسی مشهدی "


همچو خورشید به عالم نظری ما را بس

نفس گرم و دل پر شرری ما را بس

 

خنده در گلشن گیتی به گل ارزانی باد

همچو شبنم به جهان چشم تری ما را بس

 

گر چه دانم که میسر نشود روز وصال

در شب هجر امید سحری ما را بس

 

اگر از دیده کوته نظران افتادیم

نیست غم صحبت صاحب نظری ما را بس

 

در جهانی که نباشد ز کسی نام و نشان

قدسی از گفته شیوا اثری ما را بس

 


  

دلبر نوازی... "؟"


من به فرمان دلم دلبر نوازی می کنم   

دلبرم شاید نداند عشق بازی می کنم   

 

عاشقانه می پرستم خال لبهایش ولی  

او نمی داند که من مهمان نوازی می کنم   

 

باد , گیسوانش را به این سو وبه آن سو می برد   

من چونان بادی کنارش یکه تازی می کنم   

 

او چونان نیلوفری با نور بازی می کند   

من چنان یک مرغ عاشق همنوازی می کنم   

 

عاقبت یک شب برایش می نویسم نامه ایی

راز خود را زیر مهتاب نگاهش باز سازی می کنم

 


گلچهره مپرس... "فریدون مشیری"

 

گلچهره مپرس آن نغمه سرا از تو چرا جدا شد

گلچهره مپرس پروانه ی تو بی تو کجا رها شد

مپرس

مپرس

 

مرنجان دلــت را

رها کن غمت را رها کن

مخور غم مخور غم نـــگارا

 

گلچهره مپرس آن نغمه سرا از تو چرا جدا شد

مپرس

مپرس

 

 


آرم تو را... "هاتف اصفهانی"

سوی خود خوان یک رهم تا تحفه جان آرم تو را

جان نثار افشان خاک آستان آرم تو را

 

از کدامین باغی ای مرغ سحر با من بگوی

تا پیام طایر هم آشیان آرم تو را

 

من خموشم حال من می‌پرسی ای همدم که باز

نالم و از نالهٔ خود در فغان آرم تو را

 

شکوه از پیری کنی زاهد بیا همراه من

تا به میخانه برم پیر و جوان آرم تو را

 

ناله بی‌تاثیر و افغان بی‌اثر چون زین دو من

بر سر مهر ای مه نامهربان آرم تو را

 

گر نیارم بر زبان از غیر حرفی چون کنم

تا به حرف ای دلبر نامهربان آرم تو را

 

در بهار از من مرنج ای باغبان گاهی اگر

یاد از بی برگی فصل خزان آرم تو را

 

خامشی از قصهٔ عشق بتان هاتف چرا

باز خواهم بر سر این داستان آرم تو را