عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم...“شهریار”

 

 

یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم

تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم

 

تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز

من بیچاره همان عاشق خونین جگرم

 

خون دل میخورم و چشم نظر بازم جام

جرمم این است که صاحبدل و صاحبنظرم

 

منکه با عشق نراندم به جوانی هوسی

هوس عشق و جوانیست به پیرانه سرم

 

پدرت گوهر خود تا به زر و سیم فروخت

پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم

 

عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر

عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم

 

هنرم کاش گره بند زر و سیمم بود

که به بازار تو کاری نگشود از هنرم

 

سیزده را همه عالم به در امروز از شهر

من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم

 

تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم

گاهی از کوچه معشوقه خود می گذرم

 

تو از آن دگری رو که مرا یاد تو بس

خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم

 

از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر

شیرم و جوی شغالان نبود آبخورم

 

خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت

شهریارا چه کنم لعلم و والا گهرم




پ.ن:

استاد شهریار وقتی معشوقه اش را روز سیزده به در 

با همسر و بچه به بغل می بیند،

این غزل را می سراید!

 

 


فلک جز عشق محرابی ندارد..."نظامی"

 چکیده:

 

 

 

فلک جز عشق محرابی ندارد

جهان بی‌خاک عشق آبی ندارد

 

غلام عشق شو کاندیشه این است

همه صاحب دلان را پیشه این است

 

گر اندیشه کنی از راه بینش

به عشق است ایستاده آفرینش

 

کمر بستم به عشق این داستان را

صلای عشق در دادم جهان را


 

   *****************

 

مثنوی کامل:

 

 مراکز عشق به ناید شعاری

مبادا تا زیم جز عشق کاری

 

فلک جز عشق محرابی ندارد

جهان بی‌خاک عشق آبی ندارد

 

غلام عشق شو کاندیشه این است

همه صاحب دلان را پیشه این است

 

جهان عشقست و دیگر زرق سازی

همه بازیست الا عشقبازی

 

اگر بی‌عشق بودی جان عالم

که بودی زنده در دوران عالم

 

کسی کز عشق خالی شد فسردست

کرش صد جان بود بی‌عشق مردست

 

اگر خود عشق هیچ افسون نداند

نه از سودای خویشت وارهاند

 

مشو چون خر بخورد و خواب خرسند

اگر خود گربه باشد دل در و بند

 

به عشق گربه گر خود چیرباشی

از آن بهتر که با خود شیرباشی

 

نروید تخم کس بی‌دانه عشق

کس ایمن نیست جز در خانه عشق

 

ز سوز عشق بهتر در جهان چیست

که بی او گل نخندید ابر نگریست

 

شنیدم عاشقی را بود مستی

و از آنجا خاست اول بت‌پرستی

 

همان گبران که بر آتش نشستند

ز عشق آفتاب آتش پرستند

 

مبین در دل که او سلطان جانست

قدم در عشق نه کو جان جانست

 

هم از قبله سخن گوید هم از لات

همش کعبه خزینه هم خرابات

 

اگر عشق اوفتد در سینه سنگ

به معشوقی زند در گوهری چنگ

 

که مغناطیس اگر عاشق نبودی

بدان شوق آهنی را چون ربودی

 

و گر عشقی نبودی بر گذرگاه

نبودی کهربا جوینده کاه

 

بسی سنگ و بسی گوهر بجایند

نه آهن را نه که را می‌ربایند

 

هران جوهر که هستند از عدد بیش

همه دارند میل مرکز خویش

 

گر آتش در زمین منفذ نیابد

زمین بشکافد و بالا شتابد

 

و گر آبی بماند در هوا دیر

به میل طبع هم راجع شود زیر

 

طبایع جز کشش کاری ندانند

حکیمان این کشش را عشق خوانند

 

گر اندیشه کنی از راه بینش

به عشق است ایستاده آفرینش

 

گر از عشق آسمان آزاد بودی

کجا هرگز زمین آباد بودی

 

چو من بی‌عشق خود را جان ندیدم

دلی بفروختم جانی خریدم

 

ز عشق آفاق را پردود کردم

خرد را دیده خواب‌آلود کردم

 

کمر بستم به عشق این داستان را

صلای عشق در دادم جهان را

 

مبادا بهره‌مند از وی خسیسی

به جز خوشخوانی و زیبانویسی

 

ز من نیک آمد این اربد نویسند

به مزد من گناه خود نویسند

 

 

 » خمسه » خسرو و شیرین

 

 

 

شب که آرام تر از پلک تو را می بندم..."محمدعلی بهمنی"

تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست

محرمی چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست

 

از تو تا ما سخن عشق همان است که رفت

که در این وصف زبان دگری گویا نیست

 

بعد تو قول و غزل هاست جهان را اما

غزل توست که در قولی از آن ما نیست

 

تو چه رازی که بهر شیوه تو را می جویم

تازه می یابم و بازت اثری پیدا نیست

 

شب که آرام تر از پلک تو را می بندم

در دلم طاقت دیدار تو تا فردا نیست

 

این که پیوست به هر رود که دریا باشد

از تو گر موج نگیرد به خدا دریا نیست

 

من نه آنم که به توصیف خطا بنشینم

این تو هستی که سزاوار تو باز این ها نیست


 


اما نیمه شبی خواهم رفت...“احمد شاملو”

 اما نیمه شبی خواهم رفت

از دنیایی که مال من نیست

از زمینی که بیهوده مرا بدان بسته اند

 

و تو آنگاه خواهی دانست

خون سبز من

خواهی دانست که جای چیزی در وجود تو خالی است

 

و تو آنگاه خواهی دانست

پرنده ی کوچک قفس خالی و منتظر من خواهی دانست

که تنها مانده ای با روح خودت و بی کسی ات را دردناک تر خواهی چشید

زیر دندان غمت ...

غمی که من می برم

غمی که من می کشم...

 


پیشانی‌ام را بوسه زد در خواب هندویی..."فاضل نظری"

    

پیشانی‌ام را بوسه زد در خواب هندویی

شاید از آن ساعت طلسمم کرده جادویی

 

شاید از آن پس بود که احساس می‌کردم

در سینه‌ام پر می‌زند شب‌ها پرستویی

 

شاید از آن پس بود که با حسرت از دستم

هر روز سیبی سرخ می‌افتاد در جویی

 

از کودکی دیوانه بودم، مادرم می‌گفت:

از شانه‌ام هر روز می چیده است شب‌بویی

 

نام تو را می‌کَند روی میزها هر وقت

در دست آن دیوانه می‌افتاد چاقویی

 

بی‌چاره آهویی که صید پنجه‌ی شیری است

بیچاره‌تر شیری که صید چشم آهویی

 

اکنون ز تو با ناامیدی چشم می‌پوشم

اکنون ز من با بی‌وفایی دست می‌شویی

 

آیینه خیلی هم نباید راست‌گو باشد

من مایه رنج تو هستم، راست می‌گویی

 


تو در جانی..."خوجه احمد سیفی"

 

تو در جانی تو مرجانی

تو آن چشمهء جوشانی

 

تویی آن عشق رویایی

که احساسم تو می دانی

 

گل یاسم تو احساسم

بگو با من تو می مانی

 

گلی چون تو ندیدم من

به هیچ دشت و گلستانی

 

به دریای دلم آری

تو آن موج خروشانی

 

دراین شب های تار من

تو آن ماه درخشانی

 

به دشت سبز قلب من

چو آهویی خرامانی

 

تو آن بغض نهفته در

میان ابر و بارانی

 

مبادا اشک چون در را

از آن گوشه بلغزانی

 

بیا ای همسر و همدل

دل من را تو میزبانی

 

دل من گر صدف باشد

تو مروارید پنهانی...

 


دوش در حلقه ما قصه گیسوی تو بود..."حافظ"

  

دوش در حلقه ما قصه گیسوی تو بود

تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود

 

دل که از ناوک مژگان تو در خون می‌گشت

باز مشتاق کمانخانه ابروی تو بود

 

هم عفاالله صبا کز تو پیامی می‌داد

ور نه در کس نرسیدیم که از کوی تو بود

 

عالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت

فتنه انگیز جهان غمزه جادوی تو بود

 

من سرگشته هم از اهل سلامت بودم

دام راهم شکن طره هندوی تو بود

 

بگشا بند قبا تا بگشاید دل من

که گشادی که مرا بود ز پهلوی تو بود

 

به وفای تو که بر تربت حافظ بگذر

کز جهان می‌شد و در آرزوی روی تو بود