عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

غزل شمارهٔ ۱ ... امیرخسرو دهلوی

ابر می بارد و من می شوم از یار جدا

چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا

 

ابر و باران و من و یار ستاده به وداع

من جدا گریه کنان، ابر جدا، یار جدا

 

سبزه نوخیز و هوا خرم و بستان سرسبز

بلبل روی سیه مانده ز گلزار جدا

 

ای مرا در ته هر موی به زلفت بندی

چه کنی بند ز بندم همه یکبار جدا

 

دیده از بهر تو خونبار شد، ای مردم چشم

مردمی کن، مشو از دیده خونبار جدا

 

نعمت دیده نخواهم که بماند پس از این

مانده چون دیده ازان نعمت دیدار جدا

 

دیده صد رخنه شد از بهر تو، خاکی ز رهت

زود برگیر و بکن رخنه دیوار جدا

 

می دهم جان مرو از من، وگرت باور نیست

پیش ازان خواهی، بستان و نگهدار جدا

 

حسن تو دیر نپاید چو ز خسرو رفتی

گل بسی دیر نماند چو شد از خار جدا

 

 

» دیوان اشعار » غزلیات

غزل ۴۵۱ ..."سعدی"

دو چشم مست می گونت ببرد آرام هشیاران

دو خواب آلوده بربودند عقل از دست بیداران

 

نصیحت گوی را از من بگو ای خواجه دم درکش

چو سیل از سر گذشت آن را چه می‌ترسانی از باران

 

گر آن ساقی که مستان راست هشیاران بدیدندی

ز توبه توبه کردندی چو من بر دست خماران

 

گرم با صالحان بی دوست فردا در بهشت آرند

همان بهتر که در دوزخ کنندم با گنهکاران

 

چه بوی ست این که عقل از من ببرد و صبر و هشیاری

ندانم باغ فردوس ست یا بازار عطاران

 

تو با این مردم کوته نظر در چاه کنعانی

به مصر آ تا پدید آیند یوسف را خریداران

 

الا ای باد شب گیری بگوی آن ماه مجلس را

تو آزادی و خلقی در غم رویت گرفتاران

 

گر آن عیار شهرآشوب روزی حال من پرسد

بگو خوابش نمی‌گیرد به شب از دست عیاران

 

گرت باری گذر باشد نگه با جانب ما کن

نپندارم که بد باشد جزای خوب کرداران

 

کسان گویند چون سعدی جفا دیدی تحول کن

رها کن تا بمیرم بر سر کوی وفاداران...

 

» دیوان اشعار » غزلیات

باید از سمت خدا معجزه نازل بشود..."مهدی ازوج"


باید از سمت خدا معجزه نازل بشود

تا دلم باز دلم باز دلم دل بشود

 

تا همین چشم پر از روزن امید شود

شاید امید از آن معجزه حاصل بشود

 

کاش یک بار بفهمد که دلم می شکند

تا زمان بگذرد و تجربه کامل بشود

 

نیست دلدار که هر شب قدحم تازه کند

تا قدح بر لب او سرزده مایل بشود

 

یار من رفت بماند که چه حالی دارم

حال من با نم اشکم به سحر گل بشود

 

ترسم از این شده آنقدر دو چشمم دریاست

گونه ام گود شده مرتع  ساحل بشود

 

گرچه شعرم همه ترسیم می و معشوق است

مانده تا شاعرتان  بلبل محفل بشود

 

یکنفر کاش بیاید دل هومن ببرد

تا مگر این دل من صاحب منزل بشود

 


تنها شدم..."علیرضا بدیع "

 

تنها شدم

آنقدر که انگار نه انگار

با آینه آراسته ام دور و برم را

خیر از تو ندیدم من و از شهر تو رفتم

تا باد به گوشَت برساند خبرم را


چند بند از چهارپاره ای جدید... "اهورا فروزان"

از سر خط نوشتم اسمت را

تا ته خط ادامه‌ات دادم
باز یادم نبود دل کندی
یادم آمد، به گریه افتادم

 
نیستی تو، جهان پر از خالی‌ست
خالی از عشق، خالی از همه چیز
مثل تنها قدم زدن وسطِ
عصرِجمعه حوالیِ  پاییز...
 
باز هم آن سوال تکراری
چه شد از من دلت برید اصلا؟
تو چه گفتی که از تو برگشتم؟
من چه کردم دلت گرفت از من؟
 
کاش می‌شد به قبل برگردم
سرنوشتم عوض شود شاید
کاش تنها برای من بودی
تا جهان جای بهتری باشد....
 
 

 

غزل ۱۶ ..."سعدی"

 

تا بود بار غمت بر دل بی‌هوش مرا

سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرا

 

نگذرد یاد گل و سنبلم اندر خاطر

تا به خاطر بود آن زلف و بناگوش مرا

 

شربتی تلخ تر از زهر فراقت باید

تا کند لذت وصل تو فراموش مرا

 

هر شبم با غم هجران تو سر بر بالین

روزی ار با تو نشد دست در آغوش مرا

 

بی دهان تو اگر صد قدح نوش دهند

به دهان تو که زهر آید از آن نوش مرا

 

سعدی اندر کف جلاد غمت می‌گوید

بنده‌ام بنده به کشتن ده و مفروش مرا

 

» دیوان اشعار » غزلیات

روزگار... "عماد خراسانی"

  

ما عاشقیم و خوشتر از این کار، کار نیست

یعنی به کارهای دگر اعتبار نیست

 

دانی بهشت چیست که داریم انتظار؟

جز ماهتاب و باده و آغوش یار نیست

 

فصل بهار، فصل جنون است و این سه ماه

هر کس که مست نیست یقین هوشیار نیست

 

سنجیده ایم ما، به جز از موی و روی یار

حاصل ز رفت و آمد لیل و نهار نیست

 

خندید صبح بر من و بر انتظار من

زین بیشتر ز خوی توام انتظار نیست

 

دیشب لبش چو غنچه تبسم به من نمود

اما چه سود زانکه به یک گل بهار نیست

 

فرهاد یاد باد که چون داستان او

شیرین حکایتی ز کسی یادگار نیست

 

ناصح مکن حدیث که صبر اختیار کن

ما را به عشق یار ز خویش اختیار نیست

 

برخیز دلبرا که در آغوش هم شویم

کان یار یار نیست که اندر کنار نیست

 

امید شیخ بسته به تسبیح و خرقه است

گویا به عفو و لطف تو امیدوار نیست

 

بر ما گذشت نیک و بد، اما تو روزگار

فکری به حال خویش کن این روزگار نیست

 

بگذر ز صید و این دو سه مه با عماد باش

صیاد من بهار که فصل شکار نیست