ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
سکوت می کنم و عشق ، در دلم جاری است
که این
شگفت ترین نوع خویشتن داری است
تمام
روز ، اگر بی تفاوتم ؛ اما
شبم
قرین شکنجه ، دچار بیداری است
رها کن
آنچه شنیدی و دیده ای ، هر چیز
به جز
من و تو و عشق من و تو ، تکراری است
مرا
ببخش ! بدی کرده ام به تو، گاهی
کمال
عشق ، جنون است ودیگرآزاری است
مرا
ببخش اگر لحظه هایم آبی نیست
ببخش
اگر نفسم ، سرد و زرد و زنگاری است
بهشت
من ! به نسیم تبسمی دریاب
جهان-
جهنم ما را- ، که غرق بیزاری است
در انتظار
تو تا کی سحر شماره کنم؟
ورق
ورق شب تقویم کهنه پاره کنم؟
نشانه های
تو بر چوب خط هفته زنم
که
جمعه بگذرد و شنبه را شماره کنم
برای
خواستن خیر مطلقی که تویی
به هر
کتاب ز هر باب استخاره کنم
شب و
خیال و سراغ تو،باز می آیم
که بهت
خانه ی در بسته را نظاره کنم
تو کی ز
راه میایی که شهر شبزده را
به
روشنایی چشمم چراغواره کنم؟
ز یاس های
تو مشتی بپاشم از سر شوق
به روی
آب و قدح را پر از ستاره کنم
هزار بوسه
ی از انتظار لک زده را
نثار
آن لب خوشخند خوشقواره کنم
هنوز
هم غزلم شوکرانی است الا
که از
لب تو شکرخندی استعاره کنم
پر گشودیم و به دیوار قفس ها خوردیم
وه که در حسرت یک بال پریدن مردیم
فدیه واری است به زیر قدم گل، باری
نیمه جانی که ز چنگال خزان در بردیم
مشت حسرت به نوازش نرسیده خشکید
ناتمامیم که در غنچه ی خود پژمردیم
سهم خاکیم لبی از نم مان تر نشده
خود گرفتم می صافیم و گرفتم دُردیم
تا چه آریم به کف وقت درو؟ ما که به خاک
جز تنی خسته و قلبی نگران نسپردیم
خم نکردیم سر سرو به فرمان ستم
گر چه با تیشه ی توفان ز کمر تا خوردیم
زهرخندی که نچید از لب مان دوزخ نیز
آه از این میوه ی تلخی که به بار آوردیم
با هیچ زن جز تو دل دریا شدن نیست
یاراییِ در گیر توفانها شدن نیست
در خورد تو، ای هم تو موج و هم تو ساحل!
جز ناخدای کشتی مولا شدن نیست
تو نور چشم مصطفی و کس به جز تو
در شان شمع محفل طاها شدن نیست
تو مادر سبطینی و غیر از تو کس را
اهلیّت صدّیقهی کُبرا شدن نیست
جز تو زنی را شوکت در باغ هستی
سرو چمان عالم بالا شدن نیست
جز با تو شان گم شدن از چشم مردم
وانگاه در چشم خدا پیدا شدن نیست
نخلی که تو در سایهاش آسودی او را
در سایهی تو، حسرت طوبا شدن نیست
ای عالم امکان خبر، تو مبتدایش
آن جملهای که درخور معنا شدن نیست
سنگ صبور مردی از آنگونه بودن
با هیچ زن ظرفیّت زهرا شدن نیست
علی ای میر پهلوان عرب!
زیر تیغت سر یلان عرب
ای در خیبر از تو کنده شده!
وز تو لات و هبل فکنده شده!
خصم شد هر که کردگار تو را
بوسه زد تیغ ذوالفقار تو را
ای مناجاتی شبانه! علی!
ای نماز تو عاشقانه! علی!
آنچنانی که تیر وقت دعا
کشد از پا برون طبیب، تو را
نیز در وقت سجده بر سر تو
میزند تیغ خصم کافر تو
شانههای تو، آه! قامت تو
آن ستونهای استقامت تو
بار اندوه عالمی میبرد
دل تو غصهی جهان میخورد
شب که میشد تو بودی و غم تو
-عالم رنج و راز – عالم تو
تا که پنهان ز خلق زیر گلیم
ببری شام کودکان یتیم
علی! ای پرّ و بال همقفسان!
خود پر از درد و دردمند کسان!
ای درِ شهر علم مصطفوی!
عَلَم سبز حلم مرتضوی!
ای علی! ای تو را هنوز فغان،
در دل چاههای کوفه نهان
حق که دیوار کعبه منشق کرد
هم تو را طفل دامن حق کرد
کعبه در ظاهر ابتدای تو بود
کوفه در ظاهر انتهای تو بود
تو ولی، بی زمان و هنگامی
هم بیآغاز و هم بیانجامی
بودی و آسمان نبود هنوز
هم زمین، هم زمان نبود هنوز
گر به شوقت نیافرید خدا
از چه کرد این جهان پدید خدا