عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

گل از پیراهنت چینم که زلف شب بیارایم... "حسین منزوی"

 

گل از پیراهنت چینم که زلف شب بیارایم

 

چراغ از خنده‌ات گیرم که راه صبح بگشایم

 

چه تلفیقی‌ست با چشم تو ـ این هر دم اشارت‌گرـ

 

به استعلای کوهستان و استیلای دریایم؟

 

به بال جذبه‌ای شیرین، عروجی دلنشین دارم

 

زمانی را که در بالای تو غرق تماشایم

 

غنای مرده‌ام را بار دیگر زنده خواهی کرد

 

تو از این سان که می‌آیی به تاراج غزل‌هایم.

 

                                     

 

گل من! گل عذار من! که حتا عطر نام تو

 

خزان را می‌رماند از حریم باغ تنهایم،

 

بمان تا من به امداد تو و مهر تو باغم را

 

همه از هرزه‌های رُسته پیش از تو بپیرایم

 

بمان تا جاودانه در نیِ سحرآور شعرم

 

تو را‌ ای جاودانه بهترین تحریر! بسرایم

 

                                     

 

دلم می‌خواست می‌شد دیدنت را هرشب و هرشب

 

کمند اندازم و پنهان درون غرفه‌ات آیم

 

و یا چون ماجرای قصه‌ها، یک شب که تاریک است،

 

تو را از بسترت در جامهٔ خواب تو، بربایم

 


 

 

 

به شب سلام... "حسین منزوی"

به شب سلام ، که بی تو رفیق راه من است

سیاه چادرش امشب ، پناهگاه من است

 

به شب که آینه ی غربت مکدر من

به شب که نیمه ی تنهایی سیاه من است

 

همین نه من درِ شب را به یاوری زده ام

که وقت حادثه شب نیز در پناه من است

 

نه بیم سنگ فنایش به دل نه تیر بلا

پرنده ای که قُرق را شکسته ، آه من است

 

رسید هر کس و برقی به خرمنم زد و رفت

هر آنچه مانده ز خاکسترم گواه من است

 

در این کشاکش توفانی بهار و خزان

گلی که می شکند ، عشق بی گناه من است

 

چرا نمی دری این پرده را ؟ شب ! ای شب من !

که در محاق تو دیری است تا که ماه من است

 


شب... "حسین منزوی"

شب قدری که دمی پیش تو ماندم خوش بود

کامی از عمر که همراه تو  راندم خوش بود

 

در خیالم که نه پرهیز و نه پروای تو داشت

بوسه ها کز لب نوش تو ستاندم خوش بود

 

و آن همه گل که نسیمانه به شکرانه ی تو

چیدم از باغ دل و بر تو فشاندم خوش بود

 

به چمنزار غزل با نی سحر آور خود

وقتی آن چشم غزالانه چراندم خوش بود

 

من چنان محو سخن گفتن گرمت بودم

که تو از هر چه که دم می زدی آن دم خوش بود

 

فالی از دفتر حافظ که برای دل تو

زدم و آن غزل ناب که خواندم خوش بود

 

گر چه با ساعت من ثانیه ها بیش نبود

ساعتی را که کنارت گذراندم خوش بود

 


به همین سادگی... "حسین منزوی"

  

به زمانی که

پا در راه

نهاده ای

تا

دلت از جای کنده شود

نیازی به بدرقه ی دیدگان اشک آلود

نیست

و کرشمه ی انگشتان ظریفی که

شوخ گینانه

بخار از شیشه ی پنجره

به سویی

می زنند

تا مه،

به بخار چشم های عاشق

از هم بشکافد

به همان سادگی

که کلاغ سالخورده

با نخستین سوت قطار

سقف واگن متروک را

ترک می گوید

دل،

دیگر

در جای خود نیست

به همین سادگی!

 


به همان سادگی... "حسین منزوی"

  

به زمانی که

پا در راه

نهاده­ای

تا

دلت از جای کنده شود

نیازی به بدرقه­ی دیدگان اشک آلود

نیست

و کرشمه­ی انگشتان ظریفی که

شوخگینانه

بخار از شیشه­ی پنجره

به سویی

می­زنند

تا مه،

به بخار چشم­های عاشق

از هم بشکافد

به همان سادگی

که کلاغ سالخورده

با نخستین سوت قطار

سقف واگن متروک را

ترک می­گوید

دل،

دیگر

در جای خود نیست

به همین سادگی!

 


این روزها... "حسین منزوی"

این روزها که بالاخره می گذرند اما...

از بس که پس از رفتن چرخیده و برگشتند

 

خط های مصیبت را من دایره می بینم

هر کس رسید از عشق ورزیدن به انسان گفت

 

اما تو را ای عاشق انسان کسی نشناخت

آن دم که پا به عرصه نهادم گریستم

 

یعنی هم از نخست گرفتم عزای خود

شاخ گوزن یا پر طاووس هرچه بود

 

در جنگل شما هنرم شد بلای من

ای سنگ روزگار شکستی مرا ولی

 

انصاف را نبود شکستن سزای من

دریغ از آن که به بیداری حقیقی ما

 

امان نمی دهد این خوابهای خرگوشی

تا عشق می گشاید با ناخن بلندش

 

ای غم هر آنچه خواهی بفکن گره به کارم

عشق از تو زاده است و تو از عشق،

 

باز از تو عشق.... آه که عقلم

افتاده در تسلسل و راهی بیرون از این مدار ندارد

 

پاییزی ام بهار چه دارد برای من

عید تو را چه رابطه ای با عزای من؟

 

حدیث تازه ندارم ولی برای تو بنشین

که باز قصه ی نامردی زمانه بگویم

 

خاطرات دهشتبار در توالی و تکرار

روز و شب بر اعصابم می کشند سمباده

 


تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم... " حسین منزوی"



تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم

آتش گرفتم از تو و در صبحدم زدم


با آسمان مفاخره کردیم تا سحر

او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم


او با شهاب بر شب تب کرده خط کشید

من برق چشم ملتهبت را رقم زدم


تا کور سوی اخترکان بشکند همه

از نام تو به بام افق ها،علم زدم


با وامی از نگاه تو خورشید های شب

نظم قدیم شام و سحر را به هم زدم


هر نامه را به نام و به عنوان هرکه بود

تنها به شوق از تو نوشتن قلم زدم


تا عشق چون نسیم به خاکسترم وزد

اشک از تو وام کردم و در باورم زدم


از شادی ام مپرس که من نیز در ازل

همراه خواجه،قرعه ی قسمت به غم زدم