عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

امشب به سیل اشک ره خواب می‌زنم... "حسین منزوی"

امشب به ساز خاطره مضراب می‌زنم

مضراب را به یاد تو بی‌تاب می‌زنم

 

آری، کویر عاطفه‌ام، تشنه توام

دل را به یاد توست که بر آب می‌زنم

 

فانوس آسمانی و من هم ستاره‌وار

چشمک به سوی زورق مهتاب می‌زنم

 

رفت آن شبی که اشک مرا خواب می‌ربود

«امشب به سیل اشک ره خواب می‌زنم»

 

بین هجوم این همه تصویر رنگ رنگ

تنها نگاه توست که در قاب می‌زنم


امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم... "حسین منزوی"


از زمزمــــه دلتنگیم، از همهمــه بیزاریم

نه طاقت خاموشی، نه تاب سخن داریم

 

آوار  پریشانــی‌ست ، رو  ســوی چـــه بگریزیم؟

هنگامه ی حیرانی‌ ست، خود را به که بسپاریم؟

 

تشویش هزار   آیا ، وسواس هزار  اما

کوریم و نمی‌بینیم ، ورنه همه بیماریم

 

دوران شکوه بـــاغ از خاطرمان رفتــه‌ ست

امروز که صف در صف خشکیده و بی‌باریم

 

دردا کــه هدر دادیم آن ذات گرامی را

تیغیم و نمی‌ بریم، ابریم و نمی‌ باریم

 

ما خویش ندانستیم بیداریمان از خواب

گفتند کــه بیدارید؟ گفتیم کـه بیداریم

 

من راه تــو را بسته، تـــو راه مرا بسته

امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم

 


دریای شورانگیز چشمانت چه زیباست... "حسین منزوی"


دریای شورانگیز چشمانت چه زیباست

آنجا که باید دل به دریا زد همین جاست

 

در من طلوع آبی آن چشم روشن

یاد آور صبح خیال انگیز دریاست

 

گل کرده باغی از ستاره در نگاهت

آنک چراغانی که در چشم تو برپاست

 

بیهوده می کوشی که راز عاشقی را

از من بپوشانی که در چشم تو پیداست

 

ما هر دوان خاموش خاموشیم، اما

چشمان ما را در خموشی گفتگوهاست

 

دیروزمان را با غروری پوچ گشتیم

امروز هم زانسان، ولی آینده ماراست

 

دور از نوازشهای دست مهربانت

دستان من در انزوای خویش تنهاست

 

بگذار دستت را در دستم گذارم

بی هیچ پروایی که دست عشق با ماست

 

 

 

 

              

زن جوان... "حسین منزوی"

زن جوان، غزلی با ردیف " آمد " بود

که بر صحیفه ی تقدیر من مسود بود

 

زنی که مثل غزلهـــای عاشقانه ی من

به حسن مطلع و حسن طلب زبانزد بود

 

مرا زقید زمان و مکان رهـــا می کرد

اگرچه خود به زمان و مکان مقید بود

 

به جلوه وجذبه درضیافت غزلم

میان آمده و رفتگان سرآمد بود

 

زنی که آمدنش مثل " آ " ی آمدنش

رهایی نفس از حبس های ممتد بود

 

بــه جمله دل  من  مسندالیه " آن زن "

...و "است" رابطه و"با شکوه"مسند بود

 

زن جوان نه همین فرصت جوانی من

کـــه از جوانــی من رخصت مجدد بود

 

میان جامه ی عریانی از تکلف خود

خلوص منتزع و خلسه ی مجرد بود

 

دو چشم داشت - دو سبز آبی بلاتکلیف

کــــه بر دوراهــــی دریا، چمن مردد بود

 

به خنده گفت :ولی هیچ، خوب مطلق نیست

زنــــی کـــه آمدنش خــــوب و رفتنش بد بود

 


ای سر و سامان همه تو... "حسین منزوی"

بی تو به سامان نرسم، ای سر و سامان همه تو

ای به تو زنده همه من، ای به تنم جان همه تو

 

من همه تو، تو همه تو، او همه تو، ما همه تو

هر که و هرکس همه تو، این همه تو، آن همه تو

 

من که به دریاش زدم تا چه کنی با دل من

تخته تو و ورطه تو و ساحل و توفان همه تو

 

ای همه دستان ز تو و مستی مستان ز تو هم

رمز میستان همه تو راز نیستان همه تو

 

شور تو، آواز تویی، بلخ تو، شیراز تویی

جاذبه ی شعر تو و جوهر عرفان همه تو

 

همّتی ای دوست! که این دانه ز خود سر بکشد

ای همه خورشید تو و خاک تو، باران همه تو

 

تا به کجایم بری ای جذبه ی خون! ذوق جنون!

سلسله بر جان همه من، سلسله جنبان همه تو

 

 


 

 

ای شور ای ترنم... "حسین منزوی"

منگر چنین به چشمم، ای چشم آهوانه

ترسم قرار و صبرم برخیزداز میانه

 

ترسم به نام بوسه غارت کنم لبت را

با عذر بیقراری ، این بهترین بهانه

 

ترسم بسوزد آخر، همراه من ترا نیز

این آتشی که از شوق در من کشد زبانه

 

چون شب شوداز ایندست، اندیشه‌ای مدام است

در برکشیدنت مست، ای خواهش شبانه

 

ای رجعت جوانی، در نیمه راه عمرم

برشاخه خزانم نا گه زده جوانه

 

ای بخت ناخوش من، شبرنگ سرکش من

رام نوازش تو، بی تیغ و تازیانه

 

ای مرده دروجودم ، با تو هراس توفان

ای معنی رهایی!ای ساحل! ای کرانه

 

جانم پراز سرودی است، کز چنگ تو تراود

ای شور ای ترنم،ای شعر ای ترانه

 

 


 

 

مرا به باغ و بهاران چه کار ،دور از تو... "حسین منزوی"

 

مرا به باغ و بهاران چه کار ،دور از تو

مـــرا چه کـــار به بــاغ و بهار،دور از تو

 

بهار آمــــده اما نـه سوی من که نسیم

زنــد بــه خرمن عمــــرم شرار ، دور از تو

 

بــــه سرو و گل نگراید دل شکسته‌ی من

کــــه سر به سینــه زند سوگوار ، دور از تو

 

هـــم از بهــار مگر عشق ، عـــذر من خواهد

اگــــر ز گل شــــده‌ام شرمســـــار ، دور از تـو

 

به غنچــــــه مانــــــد و لالـــه ، بهار خاطــر من

شکفتــــــه تنـــــگ‌دل و داغـــــدار،دور از تـــــــو

 

نسیمی از نفست سوی مـــــن فرست کــه بــاز

گــــرفتـــــــه آینــــــــــه‌ام را غبـــــار،دور از تــــو

 

گلــــم خــــــزان‌زده آیــــــد به دیدگان کـه بهــار

خزانـــــی آمــــــده در ایـن دیــــار ، دور از تـــو

 

دلـــم گــــرفت،اگـــر نیستــــی بــــرم بــاری

کجاست جام مـی خــوش‌ گـــوار دور از تــو

 

چه جای صحبت سال و مه و بهار و خزان

که دل گرفتـــــه‌ام از روزگار،دور از تـــــو