عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

آخر نگهی به سوی ما کن..."سعدی"

   

آخر نگهی به سوی ما کن

دردی به ارادتی دوا کن

 

بسیار خلاف عهد کردی

آخر به غلط یکی وفا کن

 

ما را تو به خاطری همه روز

یک روز تو نیز یاد ما کن

 

این قاعده خلاف بگذار

وین خوی معاندت رها کن

 

برخیز و در سرای دربند

بنشین و قبای بسته وا کن

 

آن را که هلاک می‌پسندی

روزی دو به خدمت آشنا کن

 

چون انس گرفت و مهر پیوست

بازش به فراق مبتلا کن

 

سعدی چو حریف ناگزیرست

تن درده و چشم در قضا کن

 

شمشیر که می‌زند سپر باش

دشنام که می‌دهد دعا کن

 

زیبا نبود شکایت از دوست

زیبا همه روز گو جفا کن

 

 

 » دیوان اشعار » غزلیات

بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران... "سعدی "

  

بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران

کز سنگ ناله (گریه) خیزد روز وداع یاران

 

هر کو شراب فرقت روزی چشیده باشد

داند که سخت باشد قطع امیدواران

 

با ساربان بگویید احوال آب چشمم

تا بر شتر نبندد محمل به روز باران

 

بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت

گریان چو در قیامت چشم گناهکاران

 

ای صبح شب نشینان جانم به طاقت آمد

از بس که دیر ماندی چون شام روزه داران

 

چندین که برشمردم از ماجرای عشقت

اندوه دل نگفتم الا یک از هزاران

 

سعدی به روزگاران مهری نشسته در دل

بیرون نمی‌توان کرد الا به روزگاران

 

چندت کنم حکایت شرح این قدر کفایت

باقی نمی‌توان گفت الا به غمگساران

 


برآمد باد صبح و بوی نوروز..."سعدی"

 

برآمد باد صبح و بوی نوروز

به کام دوستان و بخت پیروز

 

مبارک بادت این سال و همه سال

همایون بادت این روز و همه روز

 

چو آتش در درخت افکند گلنار

دگر منقل منه آتش میفروز

 

چو نرگس چشم بخت از خواب برخاست

حسدگو دشمنان را دیده بردوز

 

بهاری خرمست ای گل کجایی

که بینی بلبلان را ناله و سوز

 

جهان بی ما بسی بودست و باشد

برادر جز نکونامی میندوز

 

نکویی کن که دولت بینی از بخت

مبر فرمان بدگوی بدآموز

 

منه دل بر سرای عمر سعدی

که بر گنبد نخواهد ماند این گوز

 

دریغا عیش اگر مرگش نبودی

دریغ آهو اگر بگذاشتی یوز

 


یک روز به شیدایی در زلف تو آویزم... “سعدی”

 

 

یک روز به شیدایی در زلف تو آویزم

زان دو لب شیرینت صد شور برانگیزم

 

گر قصد جفا داری اینک من و اینک سر

ور راه وفا داری جان در قدمت ریزم

 

بس توبه و پرهیزم کز عشق تو باطل شد

من بعد بدان شرطم کز توبه بپرهیزم

 

سیم دل مسکینم در خاک درت گم شد

خاک سر هر کویی بی فایده می‌بیزم

 

در شهر به رسوایی دشمن به دفم برزد

تا بر دف عشق آمد تیر نظر تیزم

 

مجنون رخ لیلی چون قیس بنی عامر

فرهاد لب شیرین چون خسرو پرویزم

 

گفتی به غمم بنشین یا از سر جان برخیز

فرمان برمت جانا بنشینم و برخیزم

 

گر بی تو بود جنت بر کنگره ننشینم

ور با تو بود دوزخ در سلسله آویزم

 

با یاد تو گر سعدی در شعر نمی‌گنجد

چون دوست یگانه شد با غیر نیامیزم

 

 

قصیده ی به نوبت اند ملوک اندرین سپنج سرای... "سعدی"

این قصیده در مدح سعدبن زنگی سروده شده:


به نوبت‌اند ملوک اندرین سپنج سرای

کنون که نوبت تست ای ملک به عدل گرای

 

چه دوستی کند ایام اندک اندک بخش

که بار بازپسین دشمنیست جمله ربای؟

 

چه مایه بر سر این ملک سروران بودند

چو دور عمر به سر شد درآمدند از پای

 

تو مرد باش و ببر با خود آنچه بتوانی

که دیگرانش به حسرت گذاشتند به جای

 

درم به جورستانان زر به زینت ده

بنای خانه‌کنانند و بام قصراندای

 

به عاقبت خبر آمد که مرد ظالم و ماند

به سیم سوختگان زرنگار کرده سرای

 

بخور مجلسش از ناله‌های دودآمیز

عقیق زیورش از دیده‌های خون‌پالای

 

نیاز باید و طاعت نه شوکت و ناموس

بلند بانگ چه سود و میان تهی چو درای؟

 

دو خصلت‌اند نگهبان ملک و یاور دین

به گوش جان تو پندارم این دو گفت خدای

 

یکی که گردن زورآوران به قهر بزن

دوم که از در بیچارگان به لطف درآی

 

به تیغ و طعنه گرفتند جنگجویان ملک

تو بر و بحر گرفتی به عدل و همت و رای

 

چو همتست چه حاجت به گرز مغفرکوب

چو دولتست چه حاجت به تیر جوشن خای

 

به چشم عقل من این خلق پادشاهانند

که سایه بر سر ایشان فکنده‌ای چو همای

 

سماع مجلست آواز ذکر و قرآنست

نه بانگ مطرب و آوای چنگ و ناله‌ی نای

 

عمل بیار که رخت سرای آخرتست

نه عود سوز به کار آیدت نه عنبرسای

 

کف نیاز به حق برگشای و همت بند

که دست فتنه ببندد خدای کارگشای

 

بد اوفتند بدان لاجرم که در مثلست

که مار دست ندارد ز قتل مارافسای

هر آن کست که به آزار خلق فرماید

عدوی مملکتست او به کشتنش فرمای

 

به کامه‌ی دل دشمن نشیند آن مغرور

که بشنود سخن دشمنان دوست‌نمای

 

اگر توقع بخشایش خدایت هست

به چشم عفو و کرم بر شکستگان بخشای

 

دیار مشرق و مغرب مگیر و جنگ مجوی

دلی به دست کن و زنگ خاطری بزدای

 

نگویمت چو زبان‌آوران رنگ‌آسای

گرت به سایه در آسایشی به خلق رسد

 

بهشت بردی و در سایه خدای آسای

که ابر مشک‌فشانی و بحر گوهر زای

 

نکاهد آنچه نبشتست عمر و نفزاید

پس این چه فایده گفتن که تا به حشر بپای

 

مزید رفعت دنیا و آخرت طلبی

به عدل و عفو و کرم کوش و در صلاح افزای

 

به روز حشر که فعل بدان و نیاکان را

جزا دهند به مکیال نیک و بد پیمای

 

جریده‌ی گنهت عفو باد و توبه قبول

سپیدنامه و خوشدل به عفو بار خدای

 

به طعنه‌ای زده باد آنکه بر تو بد خواهد

که بار دیگرش از سینه برنیاید وای


رسم ما...“سعدی “

 

پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را

الله الله تو فراموش مکن صحبت ما را

 

قیمت عشق نداند قدم صدق ندارد

سست عهدی که تحمل نکند بار جفا را

 

گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی

دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را

 

گر سرم می‌رود از عهد تو سر بازنپیچم

تا بگویند پس از من که به سر برد وفا را

 

خنک آن درد که یارم به عیادت به سر آید

دردمندان به چنین درد نخواهند دوا را

 

باور از مات نباشد تو در آیینه نگه کن

تا بدانی که چه بودست گرفتار بلا را

 

از سر زلف عروسان چمن دست بدارد

به سر زلف تو گر دست رسد باد صبا را

 

سر انگشت تحیر بگزد عقل به دندان

چون تأمل کند این صورت انگشت نما را

 

آرزو می‌کندم شمع صفت پیش وجودت

که سراپای بسوزند من بی سر و پا را

 

چشم کوته نظران بر ورق صورت خوبان

خط همی‌بیند و عارف قلم صنع خدا را

 

همه را دیده به رویت نگرانست ولیکن

خودپرستان ز حقیقت نشناسند هوا را

 

مهربانی ز من آموز و گرم عمر نماند

به سر تربت سعدی بطلب مهرگیا را

 

هیچ هشیار ملامت نکند مستی ما را

قل لصاح ترک الناس من الوجد سکاری

 


 

ای نفس خرم باد صبا... “سعدی”

   

ای نفس خرم باد صبا

از بر یار آمده‌ای مرحبا

 

قافله شب چه شنیدی ز صبح

مرغ سلیمان چه خبر از سبا

 

بر سر خشم ست هنوز آن حریف

یا سخنی می‌رود اندر رضا

 

از در صلح آمده‌ای یا خلاف

با قدم خوف روم یا رجا

 

بار دگر گر به سر کوی دوست

بگذری ای پیک نسیم صبا

 

گو رمقی بیش نماند از ضعیف

چند کند صورت بی‌جان بقا

 

آن همه دلداری و پیمان و عهد

نیک نکردی که نکردی وفا

 

لیکن اگر دور وصالی بود

صلح فراموش کند ماجرا

 

تا به گریبان نرسد دست مرگ

دست ز دامن نکنیمت رها

 

دوست نباشد به حقیقت که او

دوست فراموش کند در بلا

 

خستگی اندر طلبت راحت ست

درد کشیدن به امید دوا

 

سر نتوانم که برآرم چو چنگ

ور چو دفم پوست بدرد قفا

 

هر سحر از عشق دمی می‌زنم

روز دگر می‌شنوم برملا

 

قصه دردم همه عالم گرفت

در که نگیرد نفس آشنا

 

گر برسد ناله سعدی به کوه

کوه بنالد به زبان صدا