عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

خفته خبر ندارد سر بر کنار جانان... "سعدی"


خفته خبر ندارد سر بر کنار جانان

کاین شب دراز باشد بر چشم پاسبانان

 

بر عقل من بخندی گر در غمش بگریم

کاین کارهای مشکل افتد به کاردانان

 

دل داده را ملامت گفتن چه سود دارد

می‌باید این نصیحت کردن به دلستانان

 

دامن ز پای برگیر ای خوبروی خوش رو

تا دامنت نگیرد دست خدای خوانان

 

من ترک مهر اینان در خود نمی‌شناسم

بگذار تا بیاید بر من جفای آنان

 

روشن روان عاشق از تیره شب ننالد

داند که روز گردد روزی شب شبانان

 

باور مکن که من دست از دامنت بدارم

شمشیر نگسلاند پیوند مهربانان

 

چشم از تو برنگیرم ور می‌کشد رقیبم

مشتاق گل بسازد با خوی باغبانان

 

من اختیار خود را تسلیم عشق کردم

همچون زمام اشتر بر دست ساربانان

 

شکرفروش مصری حال مگس چه داند

این دست شوق بر سر وان آستین فشانان

 

شاید که آستینت بر سر زنند سعدی

تا چون مگس نگردی گرد شکردهانان

 


 

من چه در پای تو ریزم که سزای تو بود... "سعدی"

مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست

یا شب و روز بجز فکر توام کاری هست

 

به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس

که به هر حلقه زلف تو گرفتاری هست

 

گر بگویم که مرا با تو  سر و کاری نیست

در و دیوار گواهی بدهد کاری هست 

 

هر که عیبم کند از عشق و ملامت گوید

تا ندیدست تو را بر منش انکاری هست 

 

صبر بر جور رقیبت چه کنم، گر نکنم

همه دانند که در صحبت گل، خاری هست

 

نه من خام طمع، عشق تو می‌ورزم و بس

که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هست 

 

باد، خاکی ز مقام تو بیاورد و ببرد

آب هر طیب که در کلبه عطاری هست 

 

من چه در پای تو ریزم که سزای تو بود

سر و جان را نتوان گفت که مقداری هست

 

همه را هست همین داغ محبت که مراست

نه که مستم من و در خیل تو هشیاری هست

 

من از این دلق مرقع به درآیم روزی

تا همه خلق بدانند که زناری هست 

 

عشق سعدی نه حدیثی است که پنهان ماند

داستانیست که بر هر سر بازاری هست 

 


تن آدمی شریفست به جان آدمیت... "سعدی شیرازی"

تن آدمـــی شــریفســـت به جــــــان آدمــــــــیت

نه همین لباس زیباست نشــــان آدمــــیت

اگر آدمـــی به چشمست و دهـــان و گــوش و بینی

چه میان نقش دیوار و میــــان آدمــــیت؟

خور و خواب و خشم و شهوت شغبست و جهل و ظلمت

حـیوان خبر ندارد ز جهــــــان آدمــــیت

به حقیقــــت آدمـــی باش، و گـــرنه مرغ باشــــــد

که همین سخن بگوید به زبـــــان آدمــــیت

مـــگر آدمــی نـــبودی که اســـیر دیو مانــــدی؟

که فرشــته ره نــدارد به مــــکان آدمــــیت

اگــــر ایـــن درنده خویـــی ز طبیعتــت بمـــیرد

همه عمر زنده باشـی بـــه روان آدمــــیت

رســــد آدمــی بــجایـــی که بــجـــز خدا نبیــــند

بنگر که تا چه حدست مــــکان آدمــــیت

طیــــران مرغ دیـــدی تــو زپــای بند شــــهوت

بـــدرآی تـــا ببـــینی طیــــــران آدمــــیت

نه بیـــان فضــل کـــردم، که نصیحت تو گفتـــم

هــم از آدمــی شنیــدیم بیــــــــان آدمــــیت

به نصیحت آدمـی شـــو نه به خویشـــتن، که سـعدی

هــم از آدمـی شنیـدست بیــــــان آدمــــیت

تو بـــه گوش خود بیـــاری سخـــن قـــبول سعدی

که نصحیت تـو گویـــد به لســــان آدمــــیت

چو دری بـگوش خود کن که دگر چـنین نیــابی

سخن حقـیقت این بود و بیان آدمیت

 


 

بهاریه... "سعدی"


برخیز که می‌رود زمستان

 بگشای در سرای بستان

 

 نارنج و بنفشه بر طبق نه

 منقل بگذار در شبستان

 

 وین پرده بگوی تا به یک بار

 زحمت ببرد ز پیش ایوان

 

 برخیز که باد صبح نوروز

 در باغچه می‌کند گل افشان

 

 خاموشی بلبلان مشتاق

 در موسم گل ندارد امکان

 

 آواز دهل نهان نماند

 در زیر گلیم و عشق پنهان

 

 بوی گل بامداد نوروز

 و آواز خوش هزاردستان

 

 بس جامه فروختست و دستار

 بس خانه که سوختست و دکان

 

 ما را سر دوست بر کنارست

 آنک سر دشمنان و سندان

 

چشمی که به دوست برکند دوست

 بر هم ننهد ز تیرباران

 

 سعدی چو به میوه می‌رسد دست

 سهلست جفای بوستانبان

 


هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم... "سعدی"


هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم

به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه عقل ماند و نه هوشم

حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد
دگر نصیحت مردم حکایت است به گوشم

مگر تو روی بپوشی و فتنه باز نشانی
که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم

من رمیده دل آن به که در سماع نیایم
که گر به پای درآیم بدر برند به دوشم

بیا به صلح من امروز در کنار من امشب
که دیده خواب نکردست از انتظار تو دوشم

مرا به هیچ بدادی و من هنوز برآنم
که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم

به زخم خورده حکایت کنم زدست جراحت
که تندرست ملامت کند چو من بخروشم

مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن
سخن چه فایده گفتن چو پند می‌ننیوشم

به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
و گر مراد نیابم بقدر وسع بکوشم


 

ای یار جفا کرده... "سعدی"


ای یار جفا کرده‌ پیوند بریده

 این بود وفاداری و عهد تو ندیده

 

در کوی تو معروفم و از روی تو محروم

 گرگ دهن آلوده یوسف ندریده

 

ما هیچ ندیدیم و همه شهر بگفتند

 افسانه مجنون به لیلی نرسیده

 

در خواب گزیده لب شیرین گل اندام

 از خواب نباشد مگر انگشت گزیده

 

بس در طلبت کوشش بیفایده کردیم

 چون طفل دوان در پی گنجشک پریده

 

مرغ دل صاحبنظران صید نکردی

 الا به کمان مهره ابروی خمیده

 

میلت به چه ماند؟ به خرامیدن طاووس

 غمزت به نگه کردن اهوی رمیده

 

گر پای به در می نهم از نقطه شیراز

 ره نیست تو پیرامن من حلقه کشیده

 

با دست بلورین تو پنجه نتوان کرد

 رفتیم دعا گفته و دشنام شنیده

 

روی تو مبیناد دگر دیده سعدی

 گر دیده به کس باز کند، روی تو دیده

من از آن روز که دربند توام آزادم... "سعدی"


 من از آن روز که دربند توام آزادم

 پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم

 

 همه غم‌های جهان هیچ اثر می‌نکند

 در من از بس که به دیدار عزیزت شادم

 

 خرم آن روز که جان می‌رود اندر طلبت

 تا بیایند عزیزان به مبارک بادم

 

 من که در هیچ مقامی نزدم خیمه انس

 پیش تو رخت بیفکندم و دل بنهادم

 

 دانی از دولت وصلت چه طلب دارم هیچ

 یاد تو مصلحت خویش ببرد از یادم

 

 به وفای تو کز آن روز که دلبند منی

 دل نبستم به وفای کس و در نگشادم

 

 تا خیال قد و بالای تو در فکر منست

 گر خلایق همه سروند چو سرو آزادم

 

 به سخن راست نیاید که چه شیرین سخنی

 وین عجبتر که تو شیرینی و من فرهادم

 

 دستگاهی نه که در پای تو ریزم چون خاک

 حاصل آنست که چون طبل تهی پربادم

 

 می‌نماید که جفای فلک از دامن من

 دست کوته نکند تا نکند بنیادم

 

 ظاهر آنست که با سابقه حکم ازل

 جهد سودی نکند تن به قضا دردادم

 

 ور تحمل نکنم جور زمان را چه کنم

 داوری نیست که از وی بستاند دادم

 

 دلم از صحبت شیراز به کلی بگرفت

 وقت آنست که پرسی خبر از بغدادم

 

 هیچ شک نیست که فریاد من آن جا برسد

 عجب ار صاحب دیوان نرسد فریادم

 

 سعدیا حب وطن گر چه حدیثیست صحیح

 نتوان مرد به سختی که من این جا زادم