عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

بگذار تا مقابل روی تو بگذریم... "سعدی"

  

 

بگذار تا مقابل روی تو بگذریم

دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم

 

شوقست در جدایی و جورست در نظر

هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم

 

روی ار به روی ما نکنی حکم از آن توست

بازآ که روی در قدمانت بگستریم

 

ما را سریست با تو که گر خلق روزگار

دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم

 

گفتی ز خاک بیشترند اهل عشق من

از خاک بیشتر نه که از خاک کمتریم

 

ما با توایم و با تو نه‌ایم اینت بلعجب

در حلقه‌ایم با تو و چون حلقه بر دریم

 

نه بوی مهر می‌شنویم از تو ای عجب

نه روی آن که مهر دگر کس بپروریم

 

از دشمنان برند شکایت به دوستان

چون دوست دشمنست شکایت کجا بریم

 

ما خود نمی‌رویم دوان در قفای کس

آن می‌برد که ما به کمند وی اندریم

 

سعدی تو کیستی که در این حلقه کمند

چندان فتاده‌اند که ما صید لاغریم

 


غزلیات... "سعدی"




هر که را خاطر به روی دوست رغبت می ‏کند

بس پریشانی بباید بردنش چون موی دوست

 

دیگران را عید اگر فرداست ما را از این دهست

روزه داران ماه نو ببینند و ما ابروی دوست...

 

 

حلول ماه مبارک رمضان مبارک...

من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی... "سعدی"


من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی

عهد نابستن به از آن که ببندی و نپایی

 

دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم

باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی

 

ای که گقتی مرو اندر پی خوبان زمانه

ماکجاییم در این بحر تفکر تو کجایی

 

عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت

همه سهل است تحمل نکنم بار جدایی

 

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم

چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی

 

خلق گویند برو دل به هوای دگری ده

نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوایی...

 

ای که پنجـــــاه رفت و در خـــوابی... "سعدی"

 

هــــــــردم از عمــــر می رود نفسی

چـــــــــون نگه می کنم نمانده بسی

 

ای که پنجـــــاه رفت و در خـــوابی                                   

مگــر این پنج روز دریـــــــــــابی

 

خجـل آن کس که رفت و کار نسـاخت

طبـل رحلت زدند و بار نســــــاخت

 

خـــــواب نوشین بامداد رحیـــــــل                            

بـــــاز دارد پیاده را ز سبیــــــــــل

 

هـــــر که آمد عمــارتی نو ســـاخت

رفت و منــــزل به دیگری پـــرداخت

 

وآن دگــــر پخت همچنین هــــوسی                              

ویـــــن عمارت بسر نبـــــرد کسی

 

یـــار ناپـــایدار دوست مــــــــدار

دوستــــی را نشـــــاید این غـــداّر

 

عمـــــر برف است و آفتـــاب تموز                              

انـــدکی ماند و خواجه غـــرّه هنـوز

 

ای تهیـدست رفته دربــــــــــــازار

تـرسمت پر نیـــاوری دستـــــــــار

 

نیـــــک و بـد چون همی بباید مـرد                                    

خنک آنکس که گوی نیکی بـــــــرد

 


چنانت دوست می‌دارم که گر روزی فراق افتد... " سعدی"

 

اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانم

قضای عهد ماضی را شبی دستی برافشانم

 

چنانت دوست می‌دارم که گر روزی فراق افتد

تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم

   ادامه مطلب ...

بوستان - باب اول در عدل و تدبیر و رای... "سعدی"

 

چنان قحط سالی شد اندر دمشق

که یاران فراموش کردند عشق

چنان آسمان بر زمین شد بخیل

که لب تر نکردند زرع و نخیل

بخوشید سرچشمه‌های قدیم

نماند آب، جز آب چشم یتیم

نبودی بجز آه بیوه زنی

اگر برشدی دودی از روزنی

چو درویش بی برگ دیدم درخت

قوی بازوان سست و درمانده سخت

نه در کوه سبزی نه در باغ شخ

ملخ بوستان خورده مردم ملخ

  ادامه مطلب ...

شب است و شاهد و... "سعدی"

 

شب است و شاهد و شمع و شراب و شیرینی

غنیمت است چنین شب که دوستان بینی

 

به شرط آن که منت بنده وار در خدمت

بایستم تو خداوندوار بنشینی

 

میان ما و شما عهد در ازل رفته‌ست

هزار سال برآید همان نخستینی

 

چو صبرم از تو میسر نمی‌شود چه کنم

به خشم رفتم و بازآمدم به مسکینی

 

به حکم آن که مرا هیچ دوست چون تو به دست

نیاید و تو به از من هزار بگزینی

 

به رنگ و بوی بهار ای فقیر قانع باش

چو باغبان نگذارد که سیب و گل چینی

 

تفاوتی نکند گر ترش کنی ابرو

هزار تلخ بگویی هنوز شیرینی

 

لگام بر سر شیران کند صلابت عشق

چنان کشد که شتر را مهار دربینی

 

ز نیکبختی سعدیست پای بند غمت

زهی کبوتر مقبل که صید شاهینی

 

مرا شکیب نمی‌باشد ای مسلمانان

ز روی خوب لکم دینکم ولی دینی