عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

غلام دولت آنم که پای بند یکی ست... ”سعدی“

 

چنان به موی تو آشفته‌ام به بوی تو مست

که نیستم خبر از هر چه در دو عالم هست

 

دگر به روی کسم دیده بر نمی‌باشد

خلیل من همه بت‌های آزری بشکست

 

مجال خواب نمی‌باشدم ز دست خیال

در سرای نشاید بر آشنایان بست

 

در قفس طلبد هر کجا گرفتاریست

من از کمند تو تا زنده‌ام نخواهم جست

 

غلام دولت آنم که پای بند یکیست

به جانبی متعلق شد از هزار برست

 

مطیع امر توام گر دلم بخواهی سوخت

اسیر حکم توام گر تنم بخواهی خست

 

نماز شام قیامت به هوش بازآید

کسی که خورده بود می ز بامداد الست

 

نگاه من به تو و دیگران به خود مشغول

معاشران ز می و عارفان ز ساقی مست

 

اگر تو سرو خرامان ز پای ننشینی

چه فتنه‌ها که بخیزد میان اهل نشست

 

برادران و بزرگان نصیحتم مکنید

که اختیار من از دست رفت و تیر از شست

 

حذر کنید ز باران دیده سعدی

که قطره سیل شود چون به یک دگر پیوست

 

خوش است نام تو بردن ولی دریغ بود

در این سخن که بخواهند برد دست به دست



هر که دلارام دید از دلش آرام رفت...” سعدی”

"یاد تو"


هر که دلارام دید از دلش آرام رفت

چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت

 

یاد تو می‌رفت و ما عاشق و بی‌دل بدیم

پرده برانداختی کار به اتمام رفت

 

ماه نتابد به روز چیست که در خانه تافت

سرو نروید به بام کیست که بر بام رفت

 

مشعله‌ای برفروخت پرتو خورشید عشق

خرمن خاصان بسوخت خانگه عام رفت

 

عارف مجموع را در پس دیوار صبر

طاقت صبرش نبود ننگ شد و نام رفت

 

گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی

حاصل عمر آن دمست باقی ایام رفت

 

هر که هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت

آخر عمر از جهان چون برود خام رفت

 

ما قدم از سر کنیم در طلب دوستان

راه به جایی نبرد هر که به اقدام رفت

 

همت سعدی به عشق میل نکردی ولی

می چو فروشد به کام عقل به ناکام رفت

  

غلام دولت آنم که پای بند یکیست... "سعدی"

چنان به موی تو آشفته‌ام به بوی تو مست

که نیستم خبر از هر چه در دو عالم هست

 

دگر به روی کسم دیده بر نمی‌باشد

خلیل من همه بت‌های آزری بشکست

 

مجال خواب نمی‌باشدم ز دست خیال

در سرای نشاید بر آشنایان بست

 

در قفس طلبد هر کجا گرفتاریست

من از کمند تو تا زنده‌ام نخواهم جست

 

غلام دولت آنم که پای بند یکیست

به جانبی متعلق شد از هزار برست

 

مطیع امر توام گر دلم بخواهی سوخت

اسیر حکم توام گر تنم بخواهی خست

 

نماز شام قیامت به هوش بازآید

کسی که خورده بود می ز بامداد الست

 

نگاه من به تو و دیگران به خود مشغول

معاشران ز می و عارفان ز ساقی مست

 

اگر تو سرو خرامان ز پای ننشینی

چه فتنه‌ها که بخیزد میان اهل نشست

 

برادران و بزرگان نصیحتم مکنید

که اختیار من از دست رفت و تیر از شست

 

حذر کنید ز باران دیده سعدی

که قطره سیل شود چون به یک دگر پیوست

 

خوش است نام تو بردن ولی دریغ بود

در این سخن که بخواهند برد دست به دست

 


 

 

طریق عشق... "سعدی"

هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم

نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم

 

به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم

شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم

 

حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد

دگر نصیحت مردم حکایتست به گوشم

 

مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی

که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم

 

من رمیده دل آن به که در سماع نیایم

که گر به پای درآیم به دربرند به دوشم

 

بیا به صلح من امروز در کنار من امشب

که دیده خواب نکردست از انتظار تو دوشم

 

مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم

که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم

 

به زخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت

که تندرست ملامت کند چو من بخروشم

 

مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن

سخن چه فایده گفتن چو پند می‌ننیوشم

 

به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل

و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم

 


 

ما صلاح خویشتن در بی‌نوایی دیده‌ایم... "سعدی"

 

 

وه که گر من بازبینم روی یار خویش را

تا قیامت شکر گویم کردگار خویش را

 

یار بارافتاده را در کاروان بگذاشتند

بی‌وفا یاران که بربستند بار خویش را

 

مردم بیگانه را خاطر نگه دارند خلق

دوستان ما بیازردند یار خویش را

 

همچنان امید می‌دارم که بعد از داغ هجر

مرهمی بر دل نهد امیدوار خویش را

 

رای رای توست خواهی جنگ و خواهی آشتی

ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را

 

هر که را در خاک غربت پای در گل ماند ماند

گو دگر در خواب خوش بینی دیار خویش را

 

عافیت خواهی نظر در منظر خوبان مکن

ور کنی بدرود کن خواب و قرار خویش را

 

گبر و ترسا و مسلمان هر کسی در دین خویش

قبله‌ای دارند و ما زیبا نگار خویش را

 

خاک پایش خواستم شد بازگفتم زینهار

من بر آن دامن نمی‌خواهم غبار خویش را

 

دوش حورازاده‌ای دیدم که پنهان از رقیب

در میان یاوران می‌گفت یار خویش را

 

گر مراد خویش خواهی ترک وصل ما بگوی

ور مرا خواهی رها کن اختیار خویش را

 

درد دل پوشیده مانی تا جگر پرخون شود

به که با دشمن نمایی حال زار خویش را

 

گر هزارت غم بود با کس نگویی زینهار

ای برادر تا نبینی غمگسار خویش را

 

ای سهی سرو روان آخر نگاهی باز کن

تا به خدمت عرضه دارم افتقار خویش را

 

دوستان گویند سعدی دل چرا دادی به عشق

تا میان خلق کم کردی وقار خویش را

 

ما صلاح خویشتن در بی‌نوایی دیده‌ایم

هر کسی گو مصلحت بینند کار خویش را


شب فراق که داند که تا سحر چند است... "سعدی"

شب فراق که داند که تا سحر چند است

مگر کسی که به زندان عشق دربند است

 

گرفتم از غم دل راه بوستان گیرم

کدام سرو به بالای دوست مانند است

 

پیام من که رساند به یار مهرگسل

که برشکستی و ما را هنوز پیوند است

 

قسم به جان تو گفتن طریق عزت نیست

به خاک پای تو وان هم عظیم سوگند است

 

که با شکستن پیمان و برگرفتن دل

هنوز دیده به دیدارت آرزومند است

 

بیا که بر سر کویت بساط چهره ماست

به جای خاک که در زیر پایت افکنده‌ست

 

خیال روی تو بیخ امید بنشاندست

بلای عشق تو بنیاد صبر برکند است

 

عجب در آن که تو مجموع و گر قیاس کنی

به زیر هر خم مویت دلی پراکند است

 

اگر برهنه نباشی که شخص بنمایی

گمان برند که پیراهنت گل آکند است

 

ز دست رفته نه تنها منم در این سودا

چه دست‌ها که ز دست تو بر خداوند است

 

فراق یار که پیش تو کاه برگی نیست

بیا و بر دل من بین که کوه الوند است

 

ز ضعف طاقت آهم نماند و ترسم خلق

گمان برند که سعدی ز دوست خرسند است

 


بر من که صبوحی زده‌ام خرقه حرامست... "سعدی"

 

بر من که صبوحی زده‌ام خرقه حرامست

ای مجلسیان راه خرابات کدامست

 

هر کس به جهان خرمیی پیش گرفتند

ما را غمت ای ماه پری چهره تمامست

 

برخیز که در سایه سروی بنشینیم

کان جا که تو بنشینی بر سرو قیامست

 

دام دل صاحب نظرانت خم گیسوست

وان خال بناگوش مگر دانه دامست

 

با چون تو حریفی به چنین جای در این وقت

گر باده خورم خمر بهشتی نه حرامست

 

با محتسب شهر بگویید که زنهار

در مجلس ما سنگ مینداز که جامست

 

غیرت نگذارد که بگویم که مرا کشت

تا خلق ندانند که معشوقه چه نامست

 

دردا که بپختیم در این سوز نهانی

وان را خبر از آتش ما نیست که خامست

 

سعدی مبر اندیشه که در کام نهنگان

چون در نظر دوست نشینی همه کامست