عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

امشب ای ماه به درد دل من تسکینی... "شهریار"

 

امشب ای ماه به درد دل من تسکینی

آخر ای ماه تو هم درد من مسکینی

 

کاهش جان تو من دارم و من می دانم

که تو از دوری خورشید چه ها می بینی

 

تو هم ای بادیه پیمای محبت چون من

سر راحت ننهادی به سر بالینی

 

هر شب از حسرت ماهی من و یک دامن اشک

تو هم ای دامن مهتاب پر از پروینی

 

همه در چشمه مهتاب غم از دل شویند

امشب ای مه تو هم از طالع من غمگینی

 

من مگر طالع خود در تو توانم دیدن

که توهم آینه بخت غبار آگینی

 

باغبان خار ندامت به جگر می شکند

برو ای گل که سزاوار همان گلچینی

 

نی محزون مگر از تربت فرهاد دمید

که کند شکوه ز هجران لب شیرینی

 

تو چنین خانه کن و دل شکن ای باد خزان

گر خود انصاف کنی مستحق نفرینی

 

کی بر این کلبه طوفان زده سر خواهی زد

ای پرستو که پیام آور فروردینی

 

شهریارا اگر آیین محبت باشد

چه حیاتی و چه دنیای بهشت آیینی


جوانی ای بهار عمر..."شهریار"

الا ای نوگل رعنا که رشک شاخ شمشادی

نگارین نخل موزونی همایون سرو آزادی

 

به صید خاطرم هر لحظه صیادی کمین گیرد

کمان ابرو ترا صیدم که در صیادی استادی

 

چه شورانگیز پیکرها نگارد کلک مشکینت

الا ای خسرو شیرین که خود بی‌تیشه فرهادی

 

قلم شیرین و خط شیرین سخن شیرین و لب شیرین

خدا را ای شکر پاره، مگر طوطی قنادی

 

من از شیرینی شور و نوا بیداد خواهم کرد

چنان کز شیوه‌ی شوخی و شیدایی تو بیدادی

 

تو خود شعری و چون سحر و پری افسانه را مانی

به افسون کدامین شعر در دام من افتادی

 

گر از یادم رود عالم تو از یادم نخواهی رفت

به شرط آن که گه‌گاهی تو هم از من کنی یادی

 

خوشا غلطیدن و چون اشک در پای تو افتادن

اگر روزی به رحمت بر سر خاک من استادی

 

جوانی ای بهار عمر ای رویای سحرآمیز

تو هم هر دولتی بودی چو گل بازیچه‌ی بادی

 

به پای چشمه‌ی طبع لطیفی شهریار آخر

نگارین سایه‌ای هم دیدی و داد سخن دادی

قمار عاشقان بردی ندارد از نداران پرس... "شهریار"

قمار عاشقان بردی ندارد از نداران پرس

کس از دور فلک دستی نبرد از بدبیاران پرس

 

جوانی‌ها رجزخوانی و پیری ها پشیمانی است

شب بدمستی و صبح خمار از می گساران پرس

 

قراری نیست در دور زمانه بی‌قراران بین

سر یاری ندارد روزگار از داغ یاران پرس

 

تو ای چشمان به خوابی سرد و سنگین مبتلا کرده

شبیخون خیالت هم شب از شب زنده داران پرس

 

تو کز چشم و دل مردم گریزانی چه می دانی

حدیث اشک و آه من برو از باد و باران پرس

 

عروس بخت یکشب تا سحر با کس نخوابیده

عروسی در جهان افسانه بود از سوگواران پرس

 

جهان ویران کند گر خود بنای تخت جمشید است

برو تاریخ این دیر کهن از یادگاران پرس

 

به هر زادن فلک آوازه‌ی مرگی دهد با ما

خزان لاله و نسرین هم از باد بهاران پرس

 

سلامت آنسوی قافست و آزادی در آن وادی

نشان منزل سیمرغ از شاهین شکاران پرس

 

به چشم مدعی جانان جمال خویش ننماید

چراغ از اهل خلوت گیر و راز از رازداران پرس

 

گدای فقر را همت نداند تاخت تا شیراز

به تبریز آی و از نزدیک حال شهریاران پرس

 

آمد آن شاهد دل برده و جان بازآورد..."شهریار"

 

آمد آن شاهد دل برده و جان بازآورد

جانم از نو به تن آن جان جهان بازآورد

 

اشک غم پاک کن ای دیده که در جوی شباب

آب رفته است که آن سرو روان بازآورد

 

نوجوانی که غم دوری او پیرم کرد

باز پیرانه سرم بخت جوان بازآورد

 

گل به تاراج خزان رفت و بهارش از نو

تاج سر کرد و علیرغم خزان بازآورد

 

پرئی را که به صد آینه افسون نشدی

دل دیوانه به فریاد و فغان بازآورد

 

دست عهدی که زدش بر در دل قفل وفا

درج عفت به همان مهر و نشان بازآورد

 

تیر صیاد خطا رفت و ز دیوان قضا

پیک راز آمد و طغرای امان بازآورد

 

شهریارا ز خراسان به ری آوردش باز

آن خدائی که هم او از همدان بازآورد

 


انتظار.... “شهریار”

 

باز امشب ای ستاره تابان نیامدی

باز ای سپیده شب هجران نیامدی

 

شمعم شکفته بود که خندد به روی تو

افسوس ای شکوفه خندان نیامدی

 

زندانی تو بودم و مهتاب من چرا

باز امشب از دریچه زندان نیامدی

 

با ما سر چه داشتی ای تیره شب که باز

چون سرگذشت عشق به پایان نیامدی

 

شعر من از زبان تو خوش صید دل کند

افسوس ای غزال غزل خوان نیامدی

 

گفتم به خوان عشق شدم میزبان ماه

نامهربان من تو که مهمان نیامدی

 

خوان شکر به خون جگر دست می دهد

مهمان من چرا به سر خوان نیامدی

 

نشناختی فغان دل رهگذر که دوش

ای ماه قصر بر لب ایوان نیامدی

 

گیتی متاع چون منش آید گران به دست

اما تو هم به دست من ارزان نیامدی

 

صبرم ندیده ای که چه زورق شکسته ایست

ای تخته ام سپرده به طوفان نیامدی

 

در طبع شهریار خزان شد بهار عشق

زیرا تو خرمن گل و ریحان نیامدی

 


شکوه... "شهریار"

شب همه بی تو کار من شکوه به ماه کردنست

روز ستاره تا سحر تیره به آه کردنست

 

متن خبر که یک قلم بی‌تو سیاه شد جهان

حاشیه رفتنم دگر نامه سیاه کردنست

 

چون تو نه در مقابلی عکس تو پیش رو نهیم

این هم از آب و آینه خواهش ماه کردنست

 

نو گل نازنین من تا تو نگاه می‌کنی

لطف بهار عارفان در تو نگاه کردنست

 

ماه عباد تست و من با لب روزه دار ازین

قول و غزل نوشتنم بیم گناه کردنست

 

لیک چراغ ذوق هم این همه کشته داشتن

چشمه به گل گرفتن و ماه به چاه کردنست

 

غفلت کائنات را جنبش سایه‌ها همه

سجده به کاخ کبریا خواه نخواه کردنست

 

از غم خود بپرس کو با دل ما چه می‌کند

این هم اگر چه شکوه‌ی شحنه به شاه کردنست

 

عهد تو (سایه) و (صبا) گو بشکن که راه من

رو به حریم کعبه‌ی "لطف آله" کردنست

 

گاه به گاه پرسشی کن که زکوة زندگی

پرسش حال دوستان گاه به گاه کردنست

 

بوسه‌ی تو به کام من کوه نورد تشنه را

کوزه‌ی آب زندگی توشه راه کردنست

 

خود برسان به شهریار ای که درین محیط غم

بی‌تو نفس کشیدنم عمر تباه کردنست

نوای غزل های دلکش... "شهریار"

در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم

عاشق نمی‌شوی که ببینی چه می‌کشم

 

با عقل آب عشق به یک جو نمی‌رود

بیچاره من که ساخته از آب و آتشم

 

دیشب سرم به بالش ناز وصال و باز

صبحست و سیل اشک به خون شسته بالشم

 

پروانه را شکایتی از جور شمع نیست

عمریست در هوای تو می سوزم و خوشم

 

خلقم به روی زرد بخندند و باک نیست

شاهد شو ای شرار محبت که بی‌غشم

 

باور مکن که طعنه‌ی طوفان روزگار

جز در هوای زلف تو دارد مشوشم

 

سروی شدم به دولت آزادگی که سر

با کس فرو نیاورد این طبع سرکشم

 

دارم چو شمع سر غمش بر سر زبان

لب میگزد چو غنچه‌ی خندان که خامشم

 

هر شب چو ماهتاب به بالین من بتاب

ای آفتاب دلکش و ماه پری‌وشم

 

لب بر لبم بنه بنوازش دمی چونی

تا بشنوی نوای غزل های دلکشم

 

ساز صبا به ناله شبی گفت شهریار

این کار تست من همه جور تو می‌کشم