عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

نالد به حال زار من امشب سه تار من... "شهریار"


نالد به حال زار من امشب سه تار من

این مایه تسلی شب های تار من

 

ای دل ز دوستان وفادار روزگار

جز ساز من نبود کسی سازگار من

 

در گوشه غمی که فراموش عالمی است

من غمگسار سازم و او غمگسار من

 

اشک است جویبار من و ناله سه تار

شب تا سحر ترانه این جویبار من

 

چون نشترم به دیده خلد نوشخند ماه

یادش به خیر خنجر مژگان یار من

 

رفت و به اختران سرشکم سپرد جای

ماهی که آسمان بربود از کنار من

 

آخر قرار زلف تو با ما چنین نبود

ای مایه قرار دل بیقرار من

 

در حسرت تو میرم و دانم تو بی وفا

روزی وفا کنی که نیاید به کار من

 

از چشم خود سیاه دلی وام می کنی

خواهی مگر گرو بری از روزگار من

 

اختر بخفت و شمع فرومرد و همچنان

بیدار بود دیده شب زنده دار من

 

من شاهباز عرشم و مسکین تذرو خاک

بختش بلند نیست که باشد شکار من

 

یک عمر در شرار محبت گداختم

تا صیرفی عشق چه سنجد عیار من

 

جز خون دل نخواست نگارندهٔ سپهر

بر صفحهٔ جهان رقم یادگار من

 

زنگار زهر خوردم و شنگرف خون دل

تا جلوه کرد این همه نقش و نگار من

 

در بوستان طبع حزینم چو بگذری

پرهیز نیش خار من ای گلعذار من

 

من شهریار ملک سخن بودم و نبود

جز گوهر سرشک در این شهریار من

 


 

پیر اگر باشم چه غم، عشقم جوان است ای پری... "شهریار"

 

ثریا ابراهیمی (پری) معشوقه معروف استاد شهریار است

که ﺗﺎ ﭘﺎﻳﺎﻥ ﻋﻤﺮ ﺑﺎ اینﮑﻪ ﻫﻴﭻﮔﺎه ﭘﻴﻮﻧﺪﯼ ﻣﻴﺎﻥ آن ها

ﺻﻮﺭﺕ ﻧﮕﺮفت ﺍﻣﺎ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﻨﺪ

یکدﻳﮕﺮ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﻨﻨﺪ!



پیر اگر باشم چه غم، عشقم جوان است ای پری

وین جوانی هم هنوزش عنفوان است ای پری 


هرچه عاشق پیرتر، عشقش جوانتر، ای عجب!

دل دهد تاوان، اگر تن ناتوان است ای پری


پیل ماه و سال را پهلو نمی کردم تُهی

با غمت پهلو زدم، غم پهلوان است ای پری


هر کتاب تازه ای کز ناز داری، خود بخوان

من حریفی کهنه ام، درسم روان است ای پری


از شماتت کم کن و تیغی فرود آر و برو

آمدی وقتی که حُر بی بازوان است ای پری


شاخساران را حمایت می کند برگ و نوا

چون کند شاخی که بی برگ و نوان است ای پری


روح سُهراب جوان از آسمانها هم گذشت

نوشدارویش هنوز از پی دوان است ای پری


جای شکرش باقی اَر واپَس بچرخد دوکِ عمر

با که دیگر آنهمه تاب و توان است ای پری


یاد ایّامی که دلها بود لبریزِ امید

آن اَوان هم عمر بود، این هم اوان است ای پری


با نواهای جرس گاهی به فریادم برس

کاین از راه افتاده هم از کاروان است ای پری


گر به یاقوت روان، دیگر نیاری لب زدن

باز شعر دلنشین، قوتِ روان است ای پری


گو جهانِ تن جهنّم شو، جهان ما دل است

کو بهشت ارغنون و ارغوان است ای پری


کام درویشان نداده خدمت پیران، چه سود

پیر را گو شهریار از شبروان است ای پری

 


 

غم آوارگی... "شهریار"

از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران

رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران

 

ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی

تو بمان و دگران وای به حال دگران

 

رفته چون مه به محاقم که نشانم ندهند

هر چه آفاق بجویند کران تا به کران

 

می روم تا که به صاحب نظری بازرسم

محرم ما نبود دیده‌ی کوته نظران

 

دل چون آینه‌ی اهل صفا می‌شکنند

که ز خود بی‌خبرند این ز خدا بی خبران

 

دل من دار که در زلف شکن در شکنت

یادگاریست ز سر حلقه‌ی شوریده سران

 

گل این باغ بجز حسرت و داغم نفزود

لاله رویا تو ببخشای به خونین جگران

 

ره بیداد گران بخت من آموخت ترا

ورنه دانم تو کجا و ره بیداد گران

 

سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن

کاین بود عاقبت کار جهان گذران

 

شهریارا غم آوارگی و دربه دری

شورها در دلم انگیخته چون نوسفران

 


سوز دل... "شهریار"

  

بزن که سوز دل من به ساز می گوئی

ز ساز دل چه شنیدی که باز می گوئی

 

مگر چو باد وزیدی به زلف یار که باز

به گوش دل سخنی دلنواز می گوئی

 

مگر حکایت پروانه می کنی با شمع

که شرح قصه به سوز و گداز می گوئی

 

به یاد تیشه فرهاد و موکب شیرین

گهی ز شور و گه از شاهناز می گوئی

 

کنون که راز دل ما ز پرده بیرون شد

بزن که در دل این پرده راز می گوئی

 

به پای چشمه طبع من این بلند سرود

به سرفرازی آن سروناز می گوئی

 

به سر رسید شب و داستان به سر نرسید

مگر فسانه زلف دراز می گوئی

 

بسوی عرش الهی گشوده ام پر و بال

بزن که قصه راز و نیاز می گوئی

 

نوای ساز تو خواند ترانه توحید

حقیقتی به زبان مجاز می گوئی

 

ترانه غزل شهریار و ساز صباست

بزن که سوز دل من به ساز می گوئی

 

 

مناجات علی ای همای رحمت... "شهریار"


علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را

که به ماسوا فکندی همه سایه هما را

دل اگر خداشناسی همه در رخ علی بین

به علی شناختم من به خدا قسم خدا را

به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند

چو علی گرفته باشد سر چشمه بقا را

مگر ای سحاب رحمت تو بباری ارنه دوزخ

به شرار قهر سوزد همه جان ماسوا را

برو ای گدای مسکین در خانه علی زن

که نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را

بجز از علی که گوید به پسر که قاتل من

چو اسیر تست اکنون به اسیر کن مدارا

بجز از علی که آرد پسری ابوالعجائب

که علم کند به عالم شهدای کربلا را

چو به دوست عهد بندد ز میان پاکبازان

چو علی که میتواند که بسر برد وفا را

نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت

متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را

بدو چشم خون فشانم هله ای نسیم رحمت

که ز کوی او غباری به من آر توتیا را

به امید آن که شاید برسد به خاک پایت

چه پیامها سپردم همه سوز دل صبا را

چو تویی قضای گردان به دعای مستمندان

که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را

چه زنم چونای هردم ز نوای شوق او دم

که لسان غیب خوشتر بنوازد این نوا را

«همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی

به پیام آشنائی بنوازد آشنا را»

ز نوای مرغ یا حق بشنو که در دل شب

غم دل به دوست گفتن چه خوشست شهریارا

 

در راه زندگانی... "شهریار"


جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را

 

نجستم زندگانی را و گم کردم جوانی را

 

کنون با بار پیری آرزومندم که برگردم

 

به دنبال جوانی کوره راه زندگانی را

 

به یاد یار دیرین کاروان گم کرده رامانم

 

که شب در خواب بیند همرهان کاروانی را

 

بهاری بود و ما را هم شبابی و شکر خوابی

 

چه غفلت داشتیم ای گل شبیخون جوانی را

 

چه بیداری تلخی بود از خواب خوش مستی

 

که در کامم به زهرآلود شهد شادمانی را

 

سخن با من نمی گوئی الا ای همزبان دل

 

خدایا با که گویم شکوه بی همزبانی را

 

نسیم زلف جانان کو که چون برگ خزان دیده

 

به پای سرو خود دارم هوای جانفشانی را

 

به چشم آسمانی گردشی داری بلای جان

 

خدا را بر مگردان این بلای آسمانی را

 

نمیری شهریار از شعر شیرین روان گفتن

 

که از آب بقا جویند عمر جاودانی را

 

 


حالا چرا...؟ "شهریار"


آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا

بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا

نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی

سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا

عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست

من که یک امروز مهمان توام فردا چرا

نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم

دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا

وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار

اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا

شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود

ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا

ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت

اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا

آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند

در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا

در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین

خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا

شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر

این سفر راه قیامت میروی تنها چرا