ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
پاشو ای مست که دنیا همه دیوانهی تست
همه آفاق پر از نعرهی مستانهی تست
در دکان همه باده فروشان تخته است
آن که باز است همیشه در میخانهی تست
دست مشاطهی طبع تو بنازم که هنوز
زیور زلف عروسان سخن شانهی تست
ای زیارتگه رندان قلندر برخیز
توشهی من همه در گوشهی انبانهی تست
همت ای پیر که کشکول گدائی در کف
رندم و حاجتم آن همت رندانهی تست
ای کلید در گنجینهی اسرار ازل
عقل دیوانهی گنجی که به ویرانهی تست
شمع من دور تو گردم به کاخ شب وصل
هر که توفیق پری یافته پروانهی تست
همه غواص ادب بودم و هر جا صدفیست
همه بازش دهن از حیرت دردانهی تست
زهره گو تا دم صبح ابد افسون بدمد
چشمک نرگس مخمور به افسانهی تست
ای گدای سرخوانت همه شاهان جهان
شهریار آمده دربان در خانهی تست
شمعی فروخت چهره که پروانهی تو بود
عقلی درید پرده که دیوانهی تو بود
خم فلک که چون مه و مهرش پیالههاست
خود جرعه نوش گردش پیمانهی تو بود
پیرخرد که منع جوانان کند ز می
تابود خود سبو کش میخانهی تو بود
خوان نعیم و خرمن انبوه نه سپهر
ته سفره خوار ریزش انبانهی تو بود
تا چشم جان ز غیر تو بستیم پای دل
هر جا گذشت جلوهی جانانهی تو بود
دوشم که راه خواب زد افسون چشم تو
مرغان باغ را به لب افسانهی تو بود
هدهد گرفت رشتهی صحبت به دلکشی
بازش سخن ز زلف تو و شانهی تو بود
برخاست مرغ همتم از تنگنای خاک
کورا هوای دام تو و دانهی تو بود
بیگانه شد بغیر تو هر آشنای راز
هر چند آشنا همه بیگانهی تو بود
همسایه گفت کز سر شب دوش شهریار
تا بانک صبح نالهی مستانهی تو بود
یک شمع تو روشن کن، پروانه شدن با من
مِی از من و ساقی تو، پیمانه شدن با من
یک بوسه ز تو کافیست، آغوش نمی خواهم
یک جرعه فقط ساقی، میخانه شدن با من
تو تلخی این مِی را یک کاسه تحمل کن
شیرین چو لبهایت، دردانه شدن با من
باز حلقه مویت را، در باد رها کردی؟
از بند رهایم کن، شاهانه شدن با من
تا عطر تنت اینجاست نبضم به تو وابسته ست
با بوی نفس هایت، جانانه شدن با من
چون نورِ حضورت هست این باغچه با من گفت
یک غنچه ز تو کافیست، گلخانه شدن با من
صد دانه ی این تسبیح، یک جمله به من می گفت:
یک بار تو عاشق شو، یکدانه شدن با من...
ای که از کلک هنر نقش دل انگیز خدایی
حیف باشد مه من کاینهمه از مهر جدایی
گفته بودی جگرم خون نکنی باز کجایی
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی
مدعی طعنه زند در غم عشق تو زیادم
وین نداند که من از بهر غم عشق تو زادم
نغمه بلبل شیراز نرفته ست ز یادم
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی
ادامه مطلب ...
گفته بودم بی تو می میرم ، ولی این بار نه
گفته بودی عاشقم هستی ، ولی انگار نه
هرچه گویی دوستت دارم ، به جز تکرار نیست
خو نمی گیرم به این ، تکرارِ طوطی وار نه
تا که پا بندت شوم از خویش می رانی مـــرا
دوست دارم همدمت باشم ، ولی ســــربار نه
دل فروشی می کنی ، گویا گمان کردی که باز
با غرورم می خرم آن را ، در این بازار نه
قصد رفتن کرده ای ، تا باز هـم گویم بمان
بار دیگر می کنم خواهش ، ولی اصرار نه
گه مـرا پس می زنی ، گه باز پیشم می کشی
آنچه دستت داده ام نامش دل است ، افسار نه
چه بگویم سحرت خیر؟ تو خودت صبح جهانی
من شیدا چه بگویم؟که تو هم این و هم آنی
به که گویم که دل از آتش هجر تو بسوزد؟
شده ای قاتل دل ؛ حیف ندانی که ندانی
همه شب سجده برآرم که بیایی تو به خوابم
و در آن خواب بمیرم که تو آیی و بمانی
چه نویسم که قلم شرم کند از دل ریش ام
بنویسم ولی افسوس نخوانی که نخوانی
من و تو اسوه ی عالم شده ایم , باب تفاهم
که من ام غرق تو و , تو به تمنای کسانی
به گمانم شده ای کافر و ترسا شده ای
که آیتی از دل شیدای مسلمان ، تو نخوانی
بشنو"صبح بخیر"از من درویش و برو
که اگر هم تو بمانی غم ما را نه توانی؟
بزن که سوز دل من به ساز می گوئی
ز ساز دل چه شنیدی که باز می گوئی
مگر چو باد وزیدی به زلف یار که باز
به گوش دل سخنی دلنواز می گوئی
مگر حکایت پروانه می کنی با شمع
که شرح قصه به سوز و گداز می گوئی
به یاد تیشه فرهاد و موکب شیرین
گهی ز شور و گه از شاهناز می گوئی
کنون که راز دل ما ز پرده بیرون شد
بزن که در دل این پرده راز می گوئی
به پای چشمه طبع من این بلند سرود
به سرفرازی آن سروناز می گوئی
به سر رسید شب و داستان به سر نرسید
مگر فسانه زلف دراز می گوئی
بسوی عرش الهی گشوده ام پر و بال
بزن که قصه راز و نیاز می گوئی
نوای ساز تو خواند ترانه توحید
حقیقتی به زبان مجاز می گوئی
ترانه غزل شهریار و ساز صباست
بزن که سوز دل من به ساز می گوئی