عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

بر ما نظری کن که در این شهر غریبیم... "مولانا"

ما در ره عشق تو اسیران بلاییم

کس نیست چنین عاشق بیچاره که ماییم

 

بر ما نظری کن که در این شهر غریبیم

برماکرمی کن دراین شهر،گداییم

 

زهدی نه که در کنج مناجات نشینیم

وجدی نه که در گرد خرابات بر آییم

 

نه اهل صلاحیم و نه مستان خرابیم

اینجا نه و آنجا نه،که گوییم کجاییم

 

حلاج وشانیم که از دار نترسیم

مجنون صفتانیم که در عشق خداییم

 

ترسیدن ما هم چو از بیم بلا بود

اکنون زچه ترسیم که در عین بلاییم

 

ما را به تو سری ست که کس محرم آن نیست

گر سر برود سر تو با کس نگشایم

 

ما را نه غم دوزخ و نه حرص بهشت است

بردار ز رخ پرده که مشتاق لقاییم

 

دریاب دل شمس خدا مفتخر تبریز

رحم آر که ما سوخته داغ خداییم

 


بند بگسل باش آزاد ای پسر..."مولانا"

 

 بند بگسل باش آزاد ای پسر

چند باشی بند سیم و بند زر

 

گر بریزی بحر را در کوزه‌ای

چند گنجد قسمت یک روزه‌ای

 

کوزهٔ چشم حریصان پر نشد

تا صدف قانع نشد پر در نشد

 

هر که را جامه ز عشقی چاک شد

او ز حرص و عیب کلی پاک شد

 

شاد باش ای عشق خوش سودای ما

ای طبیب جمله علت های ما

 

 

آمد بهار جان ها...“مولانا”

آمد بهار جان‌ها ای شاخ تر به رقص آ

چون یوسف اندرآمد مصر و شکر به رقص آ

 

ای شاه عشق پرور مانند شیر مادر

ای شیرجوش دررو جان پدر به رقص آ

 

چوگان زلف دیدی چون گوی دررسیدی

از پا و سر بریدی بی‌پا و سر به رقص آ

 

تیغی به دست خونی آمد مرا که چونی

گفتم بیا که خیر است گفتا نه شر به رقص آ

 

از عشق تاجداران در چرخ او چو باران

آن جا قبا چه باشد ای خوش کمر به رقص آ

 

ای مست هست گشته بر تو فنا نبشته

رقعه فنا رسیده بهر سفر به رقص آ

 

در دست جام باده آمد بتم پیاده

گر نیستی تو ماده زان شاه نر به رقص آ

 

پایان جنگ آمد آواز چنگ آمد

یوسف ز چاه آمد ای بی‌هنر به رقص آ

 

تا چند وعده باشد وین سر به سجده باشد

هجرم ببرده باشد دنگ و اثر به رقص آ

 

کی باشد آن زمانی گوید مرا فلانی

کای بی‌خبر فنا شو ای باخبر به رقص آ

 

طاووس ما درآید وان رنگ‌ها برآید

با مرغ جان سراید بی‌بال و پر به رقص آ

 

کور و کران عالم دید از مسیح مرهم

گفته مسیح مریم کای کور و کر به رقص آ

 

مخدوم شمس دین است تبریز رشک چین است

اندر بهار حسنش شاخ و شجر به رقص آ

 


وا دل من وا دل من... "مولانا"

 

قصد جفاها نکنی ور بکنی با دل من

وا دل من وا دل من وا دل من وا دل من

 

قصد کنی بر تن من شاد شود دشمن من

وانگه از این خسته شود یا دل تو یا دل من

 

واله و شیدا دل من بی‌سر و بی‌پا دل من

وقت سحرها دل من رفته به هر جا دل من

 

بیخود و مجنون دل من خانه پرخون دل من

ساکن و گردان دل من فوق ثریا دل من

 

سوخته و لاغر تو در طلب گوهر تو

آمده و خیمه زده بر لب دریا دل من

 

گه چو کباب این دل من پر شده بویش به جهان

گه چو رباب این دل من کرده علالا دل من

 

زار و معاف است کنون غرق مصاف است کنون

بر که قاف است کنون در پی عنقا دل من

 

طفل دلم می نخورد شیر از این دایه شب

سینه سیه یافت مگر دایه شب را دل من

 

صخره موسی گر از او چشمه روان گشت چو جو

جوی روان حکمت حق صخره و خارا دل من

 

عیسی مریم به فلک رفت و فروماند خرش

من به زمین ماندم و شد جانب بالا دل من

 

بس کن کاین گفت زبان هست حجاب دل و جان

کاش نبودی ز زبان واقف و دانا دل من

 

من دوش دیدم سر دل اندر جمال دلبری..."مولانا"

 

من دوش دیدم سر دل اندر جمال دلبری

سنگین دلی لعلین لبی ایمان فزایی کافری

 

از جان و دل گوید کسی پیش چنان جانانه‌ای

از سیم و زر گوید کسی پیش چنان سیمین بری

 

لقمه شدی جمله جهان گر عشق را بودی دهان

دربان شدی جان شهان گر عشق را بودی دری

 

من می‌شنیدم نام دل ای جان و دل از تو خجل

ای مانده اندر آب و گل از عشق دلدل چون خری

 

ای جان بیا گوهر بچین ای دل بیا خوبی ببین

المستغاث ای مسلمین زین آفتی شور و شری

 

تن خود کی باشد تا بود فرش سواران غمش

سر کیست تا او سر نهد پیش چنان شه سروری

 

نک نوبهار آمد کز او سرسبز گردد عالمی

چون یار من شیرین دمی چون لعل او حلواگری

 

هر دم به من گوید رخش داری چو من زیبارخی

هر دم بدو گوید دلم داری چو بنده چاکری

 

آمد بهار ای دوستان خیزید سوی بوستان

اما بهار من تویی من ننگرم در دیگری

 

اشکوفه‌ها و میوه‌ها دارند غنج و شیوه‌ها

ما در گلستان رخت روییده چون نیلوفری

 

بلبل چو مطرب دف زنی برگ درختان کف زنی

هر غنچه گوید چون منی باشد خوشی کشی تری

 

آمد بهار مهربان سرسبز و خوش دامن کشان

تا باغ یابد زینتی تا مرغ یابد شهپری

 

تا خلق از او حیران شود تا یار من پنهان شود

تا جان ما را جان شود کوری هر کور و کری

 

آن جا که باشد شاه او بنده شود هر شاه خو

آن جا که باشد ناز او هر دل شود سامندری

 

مست و خرامان می‌رود در دل خیال یار من

ماهی شریفی بی‌حدی شاهی کریمی بافری


من غلام قمرم... “مولانا”

من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو

پیش من جز سخی شمع و شکر هیچ مگو

 

سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو

ور از این بی‌خبری رنج مبر هیچ مگو

 

دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت

آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو

 

گفتم ای عشق من از چیز دگر می‌ترسم

گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو

 

من به گوش تو سخن‌های نهان خواهم گفت

سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو

 

قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد

در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو

 

گفتم ای دل چه مه‌ست این دل اشارت می‌کرد

که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو

 

گفتم این روی فرشته‌ست عجب یا بشر است

گفت این غیر فرشته‌ست و بشر هیچ مگو

 

گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد

گفت می‌باش چنین زیر و زبر هیچ مگو

 

ای نشسته تو در این خانه پرنقش و خیال

خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو

 

گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست

گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو


چشمه حیات منم... "مولانا"

نگفتمت مرو آن جا که آشنات منم

در این سراب فنا چشمه حیات منم

 

وگر به خشم روی صد هزار سال ز من

به عاقبت به من آیی که منتهات منم

 

نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی

که نقش بند سراپرده رضات منم

 

نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی

مرو به خشک که دریای باصفات منم

 

نگفتمت که چو مرغان به سوی دام مرو

بیا که قدرت پرواز و پرّ و پات منم

 

نگفتمت که تو را ره زنند و سرد کنند

که آتش و تبش و گرمی هوات منم

 

نگفتمت که صفت‌های زشت در تو نهند

که گم کنی که سرچشمه صفات منم

 

نگفتمت که مگو کار بنده از چه جهت

نظام گیرد خلاق بی‌جهات منم

 

اگر چراغ دلی دان که راه خانه کجاست

وگر خداصفتی دان که کدخدات منم