عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

بگذشت مه روزه عید آمد و عید آمد..."مولانا"


بگذشت مه روزه عید آمد و عید آمد

بگذشت شب هجران معشوق پدید آمد

 

آن صبح چو صادق شد عذرای تو وامق شد

معشوق تو عاشق شد شیخ تو مرید آمد

 

شد جنگ و نظر آمد شد زهر و شکر آمد

شد سنگ و گهر آمد شد قفل و کلید آمد

 

جان از تن آلوده هم پاک به پاکی رفت

هر چند چو خورشیدی بر پاک و پلید آمد

 

از لذت جام تو دل ماند به دام تو

جان نیز چو واقف شد او نیز دوید آمد

 

بس توبه شایسته بر سنگ تو بشکسته

بس زاهد و بس عابد کو خرقه درید آمد

 

باغ از دی نامحرم سه ماه نمی‌زد دم

بر بوی بهار تو از غیب دمید آمد

 


رباعیات..."مولانا "

 

 

ای دوست قبولم کن و جانم بستان

مستم کن و وز هردو جهانم بستان

 

با هر چه دلم قرار گیرد بی تو

آتش به من اندر زن و آنم بستان

 



خود ، ممکن آن نیست که بردارم دل

آن به که به سودای تو بسپارم دل

 

گر من، به غم عشق تو نسپارم دل

دل را چه کنم بهر چه می‌دارم دل

 




در عشق تو هر حیله که کردم هیچ است

هر خون جگر که بی تو خوردم هیچ است

 

از درد تو هیچ روی درمانم نیست

درمان که کند مرا که دردم هیچ است

 




من بودم و دوش آن بت بنده نواز

از من همه لابه بود از وی همه ناز

 

شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید

شب را چه کنم حدیث ما بود دراز

 



دل تنگم و دیدار تو درمان من است

بی رنگ رخت زمانه زندان من است

 

 بر هیچ دلی مباد بر هیچ تنی

آن کز قلم چراغ تو بر جان من است

 




ای نور دل و دیده و جانم چونی

وی آرزوی هر دو جهانم چونی

 

من بی لب لعل تو چنانم که مپرس

تو بی رخ زرد من ندانم چونی

 




افغان کردم بر آن فغانم می سوخت

خامش کردم چو خامشانم می سوخت

 

 از جمله کران‌ها برون کرد مرا

رفتم به میان و در میانم می سوخت




 

من درد تو را ز دست آسان ندهم

دل بر نکنم ز دوست تا جان ندهم

 

از دوست به یادگار دردی دارم

کان درد به صد هزار درمان ندهم

 




اندر دل بی وفا غم و ماتم باد

آنرا که وفا نیست از عالم کم باد

 

دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد

جز غم که هزار آفرین بر غم باد

 




در عشق توام نصیحت و پند چه سود

زه رآب چشیده‌ام مرا قند چه سود

 

گویند مرا که بند بر پاش نهید

دیوانه دل است پام بر بند چه سود

 




من ذره و خورشید لقایی تو مرا

بیمار غمم عین دوایی تو مرا

 

بی بال و پر اندر پی تو می‌پرم

من کَه شده‌ام چو کهربایی تو مرا

 




غم را بر او گزیده می باید کرد

وز چاه طمع بریده می باید کرد

 

خون دل من ریخته می‌خواهد یار

این کار مرا به دیده می‌باید کرد

 



نی تو گفتی از جفای آن جفاگر نشکنم... "مولانا"

 

نی تو گفتی از جفای آن جفاگر نشکنم

نی تو گفتی عالمی در عشق او برهم زنم

 

نی تو دست او گرفتی عهد کردی دو به دو

کز پی آن جان و دل این جان و دل را برکنم

 

نور چشمت چون منم دورم مبین ای نور چشم

سوی بالا بنگر آخر زانک من بر روزنم

 

ای سررشته طرب‌ها عیسی دوران تویی

سر از این روزن فروکن گر چه من چون سوزنم

 

عشق را روز قیامت آتش و دودی بود

نور آن آتش تو باشی دود آن آتش منم

 

تا نبینم روی چون گلزار آن صد نوبهار

همچو لاله من سیه دل صدزبان چون سوسنم

 

شاه شمس الدین تبریزی منت عاشق بسم

روز بزمت همچو مومم روز رزمت آهنم

 

 

من مرغ عالی همتم از آشیانه بر پرم..."مولانا"


این بار سرمست آمدم تا جام و ساغر بشکنم

ساقی و مطرب هر دو را من کاسه ی سر بشکنم

 

از کف عصا گر بفکنم فرعون را عاجز کنم

گر تیشه بر دستم فتد بت های آزر بشکنم

 

امروز سرمست آمدم تا دیر را ویران کنم

گرز فریدونی کشم ضحاک را سر بشکنم

 

گر کژ به سویم بنگرد گوش فلک را برکنم

گر طعنه بر حالم زند دندان اختر بشکنم

 

چون رو به معراج آورم از هفت کشور بگذرم

چون پای بر گردون کشم نه چرخ و چنبر بشکنم

 

گر محتسب جوید مرا تا در رهی کوبد مرا

من دست و پایش در زمان با فرق و دندان بشکنم

 

من مرغ عالی همتم از آشیانه بر پرم

تا کرکسان چرخ را هم بال و هم پر بشکنم

 

من طائر فرخنده ام در کنج حبس افتاده ام

باشد مگر که وارهم روزی قفس در بشکنم

 

گر شمس تبریزی مرا گوید که هی آهسته شو

گویم که من دیوانه ام این بشکنم آن بشکنم

 



سرو خرامان منی... مولانا

  

پوشیده چون جان می روی اندر میان جان من

سرو خرامان منی ای رونق بستان من

 

چون می روی بی‌من مرو ای جان جان بی‌تن مرو

وز چشم من بیرون مشو ای مشعله تابان من

 

هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم

چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من

 

تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم

ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من

 

بی پا و سر کردی مرا بی‌خواب و خور کردی مرا

در پیش یعقوب اندرآ ای یوسف کنعان من

 

از لطف تو چون جان شدم وز خویشتن پنهان شدم

ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من

 

گل جامه در از دست تو وی چشم نرگس مست تو

ای شاخه‌ها آبست تو وی باغ بی‌پایان من

 

یک لحظه داغم می کشی یک دم به باغم می کشی

پیش چراغم می کشی تا وا شود چشمان من

 

ای جان پیش از جان‌ها وی کان پیش از کان‌ها

ای آن بیش از آن‌ها ای آن من ای آن من

 

چون منزل ما خاک نیست گر تن بریزد باک نیست

اندیشه‌ام افلاک نیست ای وصل تو کیوان من

 

بر یاد روی ماه من باشد فغان و آه من

بر بوی شاهنشاه من هر لحظه‌ای حیران من

 

ای جان چو ذره در هوا تا شد ز خورشیدت جدا

بی تو چرا باشد چرا ای اصل چارارکان من

 

ای شه صلاح الدین من ره دان من ره بین من

ای فارغ از تمکین من ای برتر از امکان من

 

 

 

ای خداوند یکی یار جفاکارش ده... "مولانا"


ای خداوند یکی یار جفاکارش ده

دلبری عشوه ده سرکش خون خوارش ده

 

تا بداند که شب ما به چه سان می‌گذرد

غم عشقش ده و عشقش ده و بسیارش ده

 

چند روزی جهت تجربه بیمارش کن

با طبیبی دغلی پیشه سر و کارش ده

 

ببرش سوی بیابان و کن او را تشنه

یک سقایی حجری سینه سبکسارش ده

 

گمرهش کن که ره راست نداند سوی شهر

پس قلاوز کژ بیهده رفتارش ده

 

عالم از سرکشی آن مه سرگشته شدند

مدتی گردش این گنبد دوارش ده

 

کو صیادی که همی‌کرد دل ما را پار

زو ببر سنگ دلی و دل پیرارش ده

 

منکر پار شده‌ست او که مرا یاد نماند

ببر انکار از او و دم اقرارش ده

 

گفتم آخر به نشانی که به دربان گفتی

که فلانی چو بیاید بر ما بارش ده

 

گفت آمد که مرا خواجه ز بالا گیرد

رو بجو همچو خودی ابله و آچارش ده

 

بس کن ای ساقی و کس را چو رهی مست مکن

ور کنی مست بدین حد ره هموارش ده

 

 

بهار آمد بهار آمد بهار مشکبار آمد..."مولانا"

بهار آمد بهار آمد بهار مشکبار آمد

نگار آمد نگار آمد نگار بردبار آمد

 

صبوح آمد صبوح آمد صبوح راح  و روح آمد

خرامان ساقی مه رو به ایثار عقار آمد

 

صفا آمد، صفا آمد که سنگ و ریگ روشن شد

شفا آمد شفا آمد شفای هر نزار آمد

 

حبیب آمد حبیب آمد به دلداری مشتاقان

طبیب آمد طبیب آمد طبیب هوشیار آمد

 

سماع آمد سماع آمد سماع بی صداع آمد

وصال آمد وصال آمد وصال پایدار آمد

 

ربیع آمد ربیع آمد ربیع بس بدیع آمد

شقایق ها و ریحان ها و لاله خوش عذار آمد

 

کسی آمد کسی آمد که ناکس زوکسی گردد

مهی آمد مهی آمد که دفع هر غبار آمد

 

دلی آمد دلی آمد که دل ها را بخنداند

می ای آمد می ای آمد که دفع هر خمار آمد

 

کفی آمد کفی آمد که دریا دُرّ ازو یابد

شهی آمد شهی آمد که جان هر دیار آمد

 

کجا آمد کجا آمد کزین جا خود نرفته است او

ولیکن چشم گه آگاه و گه بی اعتبار آمد

 

ببندم چشم و گویم شد، گشایم گویم او آمد

و او در خواب و بیداری قرین و یار غار آمد

 

کنون ناطق خمش گردد کنون خامش به نطق آمد

رها کن حرف بشمرده که حرف بی شمار آمد