عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

از دل سلامت می کنم... "مولانا"

ای با من و پنهان چو دل از دل سلامت می کنم

تو کعبه‌ای هر جا روم قصد مقامت می کنم

 

هر جا که هستی حاضری از دور در ما ناظری

شب خانه روشن می شود چون یاد نامت می کنم

 

گه همچو باز آشنا بر دست تو پر می زنم

گه چون کبوتر پرزنان آهنگ بامت می کنم

 

گر غایبی هر دم چرا آسیب بر دل می زنم

ور حاضری پس من چرا در سینه دامت می کنم

   ادامه مطلب ...

با من صنما دل یک دله کن..."مولانا"

 

با من صنما دل یک دله کن

گر سر ننهم آنگه گله کن

 

مجنون شده‌ام از بهر خدا

زان زلف خوشت یک سلسله کن

 

سی پاره به کف در چله شدی

سی پاره منم ترک چله کن

 

مجهول مرو با غول مرو

زنهار سفر با قافله کن

 

ای مطرب دل زان نغمه خوش

این مغز مرا پرمشغله کن

 

ای زهره و مه زان شعله رو

دو چشم مرا دو مشعله کن

 

ای موسی جان شبان شده‌ای

بر طور برو ترک گله کن

 

نعلین ز دو پا بیرون کن و رو

در دست طوی پا آبله کن

 

تکیه گه تو حق شد نه عصا

انداز عصا و آن را یله کن

 

فرعون هوا چون شد حیوان

در گردن او رو زنگله کن


پرده بردار ای حیات جان و جان افزای من... "مولانا"

 

 

پرده بردار ای حیات جان و جان افزای من

غمگسار و همنشین و مونس شب‌های من

 

ای شنیده وقت و بی‌وقت از وجودم ناله‌ها

ای فکنده آتشی در جمله اجزای من

 

در صدای کوه افتد بانگ من چون بشنوی

جفت گردد بانگ که با نعره و هیهای من

 

ای ز هر نقشی تو پاک و ای ز جان‌ها پاک تر

صورتت نی لیک مغناطیس صورت‌های من

 

چون ز بی‌ذوقی دل من طالب کاری بود

بسته باشم گر چه باشد دلگشا صحرای من

 

بی تو باشد جیش و عیش و باغ و راغ و نقل و عقل

هر یکی رنج دماغ و کنده‌ای بر پای من

 

تا ز خود افزون گریزم در خودم محبوس تر

تا گشایم بند از پا بسته بینم پای من

 

ناگهان در ناامیدی یا شبی یا بامداد

گوییم اینک برآ بر طارم بالای من

 

آن زمان از شکر و حلوا چنان گردم که من

گم کنم کاین خود منم یا شکر و حلوای من

 

امشب از شب‌های تنهایی است رحمی کن بیا

تا بخوانم بر تو امشب دفتر سودای من

 

همچو نای انبان در این شب من از آن خالی شدم

تا خوش و صافی برآید ناله‌ها و وای من

 

زین سپس انبان بادم نیستم انبان نان

زانک از این ناله است روشن این دل بینای من

 

درد و رنجوری ما را داروی غیر تو نیست

ای تو جالینوس جان و بوعلی سینای من

 


ای جان جان بی‌من مرو... "مولانا"

خوش خرامان می‌روی ای جان جان بی‌من مرو

ای حیات دوستان در بوستان بی‌من مرو

 

ای فلک بی‌من مگرد و ای قمر بی‌من متاب

ای زمین بی‌من مروی و ای زمان بی‌من مرو

 

این جهان با تو خوش است و آن جهان با تو خوش است

این جهان بی‌من مباش و آن جهان بی‌من مرو

 

ای عیان بی‌من مدان و ای زبان بی‌من مخوان

ای نظر بی‌من مبین و ای روان بی‌من مرو

 

شب ز نور ماه روی خویش را بیند سپید

من شبم تو ماه من بر آسمان بی‌من مرو

 

خار ایمن گشت ز آتش در پناه لطف گل

تو گلی من خار تو در گلستان بی‌من مرو

 

در خم چوگانت می‌تازم چو چشمت با من است

همچنین در من نگر بی‌من مران بی‌من مرو

 

چون حریف شاه باشی ای طرب بی‌من منوش

چون به بام شه روی ای پاسبان بی‌من مرو

 

وای آن کس کو در این ره بی‌نشان تو رود

چو نشان من تویی ای بی‌نشان بی‌من مرو

 

وای آن کو اندر این ره می‌رود بی‌دانشی

دانش راهم تویی ای راه دان بی‌من مرو

 

دیگرانت عشق می‌خوانند و من سلطان عشق

ای تو بالاتر ز وهم این و آن بی‌من مرو...

 


نیکو شنو... " مولانا"


عاشقی بر من پریشانت کنم نیکو شنو

کم عمارت کن که ویرانت کنم نیکو شنو

 

گر دو صد خانه کنی زنبوروار و موروار

بی‌کس و بی‌خان و بی‌مانت کنم نیکو شنو

 

تو بر آنک خلق مست تو شوند از مرد و زن

من بر آنک مست و حیرانت کنم نیکو شنو

 

چون خلیلی هیچ از آتش مترس ایمن برو

من ز آتش صد گلستانت کنم نیکو شنو

 

گر که قافی تو را چون آسیای تیزگرد

آورم در چرخ و گردانت کنم نیکو شنو

 

ور تو افلاطون و لقمانی به علم و کر و فر

من به یک دیدار نادانت کنم نیکو شنو

 

تو به دست من چو مرغی مرده‌ای وقت شکار

من صیادم دام مرغانت کنم نیکو شنو

 

بر سر گنجی چو ماری خفته‌ای ای پاسبان

همچو مار خسته پیچانت کنم نیکو شنو

 

ای صدف چون آمدی در بحر ما غمگین مباش

چون صدف‌ها گوهرافشانت کنم نیکو شنو

 

بر گلویت تیغ‌ها را دست نی و زخم نی

گر چو اسماعیل قربانت کنم نیکو شنو

 

دامن ما گیر اگر تردامنی تردامنی

تا چو مه از نور دامانت کنم نیکو شنو

 

من همایم سایه کردم بر سرت از فضل خود

تا که افریدون و سلطانت کنم نیکو شنو

 

هین قرائت کم کن و خاموش باش و صبر کن

تا بخوانم عین قرآنت کنم نیکو شنو

 


صید منی شکار من... "مولانا"

 

آمده‌ام که تا به خود گوش کشان کشانمت

بی دل و بیخودت کنم در دل و جان نشانمت

 

آمده‌ام بهار خوش پیش تو ای درخت گل

تا که کنار گیرمت خوش خوش و می‌فشانمت

 

آمده‌ام که تا تو را جلوه دهم در این سرا

همچو دعای عاشقان فوق فلک رسانمت

 

آمده‌ام که بوسه‌ای از صنمی ربوده‌ای

بازبده به خوشدلی خواجه که واستانمت

 

گل چه بود که گل تویی ناطق امر قل تویی

گر دگری نداندت چون تو منی بدانمت

 

جان و روان من تویی فاتحه خوان من تویی

فاتحه شو تو یک سری تا که به دل بخوانمت

 

صید منی شکار من گر چه ز دام جسته‌ای

جانب دام باز رو، ور نروی برانمت

 

شیر بگفت مر مرا نادره آهوی برو

در پی من چه می‌دوی تیز که بردرانمت

 

زخم پذیر و پیش رو چون سپر شجاعتی

گوش به غیر زه مده تا چو کمان خمانمت

 

از حد خاک تا بشر چند هزار منزلست

شهر به شهر بردمت بر سر ره نمانمت

 

هیچ مگو و کف مکن سر مگشای دیگ را

نیک بجوش و صبر کن زانک همی‌پرانمت

 

نی که تو شیرزاده‌ای در تن آهوی نهان

من ز حجاب آهوی یک رهه بگذرانمت

 

گوی منی و می‌دوی در چوگان حکم من

در پی تو همی‌دوم گر چه که می‌دوانمت

 

ما همه شیران ولی شیر علم... "مولانا"


ما همه شیران ولی شیر علم

حمله مان از باد باشد دم به دم

 

حمله مان پیدا و ناپیداست باد

جان فدای آن که ناپیداست باد

 

باد ما و بود ما از داد توست

هستى ما جمله از ایجاد توست

 

لذت هستى نمودى نیست را

عاشق خود کرده بودى نیست را

 

لذت انعام خود را وا مگیر

نقل و باده و جام خود را وا مگیر

 

ور بگیرى کیت جست و جو کند

نقش با نقاش چون نیرو کند

 

نقش باشد پیش نقاش و قلم

عاجز و بسته چو کودک در شکم

 

این نه جبر این معنی جبّاری است

ذکر جبّاری برای زاری است

 

گر ز جبرش آگهی زاریت کو

جنبش زنجیر جباریت کو

 

بسته در زنجیر شادی چون کند

چوب اشکسته عمادی چون کند

 

کی گرفتار بلا شادی کند

کی اسیر حبس آزادی کند

 

ور تو می بینی که پایت بسته اند

بر تو سرهنگان شه بنشسته اند

 

پس تو سرهنگی مکن با عاجزان

زانکه نبود راه و رسم عاجز آن

 

لفظ جبرم عشق را بی صبر کرد

وانکه عاشق نیست حبس جبر کرد

 

ور بود این جبر جبر عامه نیست

جبر آن امّاره خودکامه نیست

 

جبر را ایشان شناسند ای پسر

که خدا بنهادشان در دل بصر

 

بر تو دیوار است و بر ایشان در است

بر تو سنگ و بر عزیزان گوهر است...