عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

باران که شدی..."مولانا"

باران که شدی مپرس ، این خانه کیست

سقف حرم و مسجد و میخانه یکیست

 

باران که شدی، پیاله ها را نشمار

جام و قدح و کاسه و پیمانه یکیست

 

باران ، تو که از پیش خدا می آیی

توضیح بده عاقل و فرزانه یکیست

 

بر درگه او چون که بیفتند به خاک

شیر و شتر و پلنگ و پروانه یکیست

 

با سوره ی دل ، اگر خدارا خواندی

حمد و فلق و نعره ی مستانه یکیست

 

این بی خردان،خویش ، خدا می دانند

اینجا سند و قصه و افسانه یکیست

 

از قدرت حق ، هرچه گرفتند به کار

در خلقت حق، رستم و موریانه یکیست

 

گر درک کنی خودت خدا را بینی

درکش نکنی، کعبه و بتخانه یکیست ...

 


مست عشق... “مولانا”

زنده دل‌ها می‌شوند از عشق، مست

مرده دل کی عشق را آرد به دست

 

عشق را با نیستی سودا بود

تا تو هستی، عشق کی پیدا بود

 

عشق می‌جوید حریفی سینه چاک

کو ندارد از فنای خویش باک

 

عشق در بند آورد عقل تو را

تا نماند در دلت چون و چرا

 

      

 


شاه ساقیان... “مولانا”

 

 

ز گزاف ریز باده که تو شاه ساقیانی

تو نه‌ای ز جنس خلقان تو زخلق آسمانی

 

دو هزار خنب باده نرسد به جرعه تو

ز کجا شراب خاکی ز کجا شراب جانی

 

می و نقل این جهانی چو جهان وفا ندارد

می و ساغر خدایی چو خداست جاودانی

 

دل و جان و صد دل و جان به فدای آن ملاحت

جز صورتی که داری تو به خاکیان چه مانی

 

بزن آتشی که داری به جهان بی‌قراری

بشکاف ز آتش خود دل قبه دخانی

 

پر و بال بخش جان را که بسی شکسته پر شد

پر و بال جان شکستی پی حکمتی که دانی

 

سخنم به هوشیاری نمکی ندارد ای جان

قدحی دو موهبت کن چو ز من سخن ستانی

 

که هر آنچ مست گوید همه باده گفته باشد

نکند به کشتی جان جز باده بادبانی

 

مددی که نیم مستم بده آن قدح به دستم

که به دولت تو رستم ز ملولی و گرانی

 

هله ای بلای توبه بدران قبای توبه

بر تو چه جای توبه که قضای ناگهانی

 

تو خراب هر دکانی تو بلای خان و مانی

زه کوه قاف گیری چو شتر همی‌کشانی

 

عجب آن دگر بگویم که به گفت می‌نیاید

تو بگو که از تو خوشتر که شه شکربیانی

 


جان منست او هی مزنیدش... "مولانا"


جان منست او هی مزنیدش

آن منست او هی مبریدش

 

آب منست او نان منست او

مثل ندارد باغ امیدش

 

باغ و جنانش آب روانش

سرخی سیبش سبزی بیدش

 

متصلست او معتدلست او

شمع دلست او پیش کشیدش

 

هر که ز غوغا وز سر سودا

سر کشد این جا سر ببریدش

 

هر که ز صهبا آرد صفرا

کاسه سکبا پیش نهیدش

 

عام بیاید خاص کنیدش

خام بیاید هم بپزیدش

 

نک شه هادی زان سوی وادی

جانب شادی داد نویدش

 

داد زکاتی آب حیاتی

شاخ نباتی تا به مزیدش

 

باده چو خورد او خامش کرد او

زحمت برد او تا طلبیدش

 


دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد... "مولانا"

 

دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد

به زیر آن درختی رو که او گل‌های تر دارد

 

در این بازار عطاران مرو هر سو چو بی‌کاران

به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد

 

ترازو گر نداری پس تو را زو رهزند هر کس

یکی قلبی بیاراید تو پنداری که زر دارد

 

تو را بر در نشاند او به طراری که می‌آید

تو منشین منتظر بر در که آن خانه دو در دارد

 

به هر دیگی که می‌جوشد میاور کاسه و منشین

که هر دیگی که می‌جوشد درون چیزی دگر دارد

 

نه هر کلکی شکر دارد نه هر زیری زبر دارد

نه هر چشمی نظر دارد نه هر بحری گهر دارد

 

بنال ای بلبل دستان ازیرا ناله مستان

میان صخره و خارا اثر دارد اثر دارد

 

بنه سر گر نمی‌گنجی که اندر چشمه سوزن

اگر رشته نمی‌گنجد از آن باشد که سر دارد

 

چراغست این دل بیدار به زیر دامنش می‌دار

از این باد و هوا بگذر هوایش شور و شر دارد

 

چو تو از باد بگذشتی مقیم چشمه‌ای گشتی

حریف همدمی گشتی که آبی بر جگر دارد

 

چو آبت بر جگر باشد درخت سبز را مانی

که میوه نو دهد دایم درون دل سفر دارد

 


آمده‌ام که سر نهم عشق تو را به سر برم... "مولانا"

 

آمده‌ام که سر نهم عشق تو را به سر برم

ور تو بگوییم که نی نی شکنم شکر برم

 

آمده‌ام چو عقل و جان از همه دیده‌ها نهان

تا سوی جان و دیدگان مشعله نظر برم

 

آمده‌ام که ره زنم بر سر گنج شه زنم

آمده‌ام که زر برم زر نبرم خبر برم

 

گر شکند دل مرا جان بدهم به دل شکن

گر ز سرم کله برد من ز میان کمر برم

 

اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم

اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم

 

آنک ز زخم تیر او کوه شکاف می کند

پیش گشادتیر او وای اگر سپر برم

 

گفتم آفتاب را گر ببری تو تاب خود

تاب تو را چو تب کند گفت بلی اگر برم

 

آنک ز تاب روی او نور صفا به دل کشد

و آنک ز جوی حسن او آب سوی جگر برم

 

در هوس خیال او همچو خیال گشته‌ام

وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم

 

این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من

گفت بخور نمی‌خوری پیش کسی دگر برم

 

ننگ شو... "مولانا"

 

نبود چنین مه در جهان ای دل همین جا لنگ شو

از جنگ می‌ترسانیم گر جنگ شد گو جنگ شو

 

ماییم مست ایزدی زان باده‌های سرمدی

تو عاقلی و فاضلی دربند نام و ننگ شو

 

رفتیم سوی شاه دین با جامه‌های کاغذین

تو عاشق نقش آمدی همچون قلم در رنگ شو

 

در عشق جانان جان بده بی‌عشق نگشاید گره

ای روح این جا مست شو وی عقل این جا دنگ شو

 

شد روم مست روی او شد زنگ مست موی او

خواهی به سوی روم رو خواهی به سوی زنگ شو

 

در دوغ او افتاده‌ای خود تو ز عشقش زاده‌ای

زین بت خلاصی نیستت خواهی به صد فرسنگ شو

 

گر کافری می‌جویدت ورمؤمنی می‌شویدت

این گو برو صدیق شو و آن گو برو افرنگ شو

 

چشم تو وقف باغ او گوش تو وقف لاغ او

از دخل او چون نخل شو وز نخل او آونگ شو

 

هم چرخ قوس تیر او هم آب در تدبیر او

گر راستی رو تیر شو ور کژروی خرچنگ شو

 

ملکی است او را زفت و خوش هر گونه ای می‌بایدش

خواهی عقیق و لعل شو خواهی کلوخ و سنگ شو

 

گر لعل و گر سنگی هلا می غلط در سیل بلا

با سیل سوی بحر رو مهمان عشق شنگ شو

 

بحری است چون آب خضر گر پر خوری نبود مضر

گر آب دریا کم شود آنگه برو دلتنگ شو

 

می‌باش همچون ماهیان در بحر آیان و روان

گر یاد خشکی آیدت از بحر سوی گنگ شو

 

گه بر لبت لب می‌نهد گه بر کنارت می‌نهد

چون آن کند رو نای شو چون این کند رو چنگ شو

 

هر چند دشمن نیستش هر سو یکی مستیستش

مستان او را جام شو بر دشمنان سرهنگ شو

 

سودای تنهایی مپز در خانه خلوت مخز

شد روز عرض عاشقان پیش آ و پیش آهنگ شو

 

آن کس بود محتاج می کو غافل است از باغ وی

باغ پرانگور ویی گه باده شو گه بنگ شو

 

خاموش همچون مریمی تا دم زند عیسی دمی

کت گفت کاندر مشغله یار خران عنگ شو