عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

نگفتمت مرو آن جا که آشنات منم... "مولوی"

نگفتمت مرو آن جا که آشنات منم

در این سراب فنا چشمه حیات منم

 

وگر به خشم روی صد هزار سال ز من

به عاقبت به من آیی که منتهات منم

 

نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی

که نقش بند سراپرده رضات منم

 

نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی

مرو به خشک که دریای باصفات منم

 

نگفتمت که چو مرغان به سوی دام مرو

بیا که قدرت پرواز و پرّ و پات منم

 

نگفتمت که تو را ره زنند و سرد کنند

که آتش و تبش و گرمی هوات منم

 

نگفتمت که صفت‌های زشت در تو نهند

که گم کنی که سرچشمه صفات منم

 

نگفتمت که مگو کار بنده از چه جهت

نظام گیرد خلاق بی‌جهات منم

 

اگر چراغ دلی دان که راه خانه کجاست

وگر خداصفتی دان که کدخدات منم


زندگی نامه مولوی (مولانا-شرح حالی مختصر)...



                                                                                                                                                


مولانا جلال‌الدین محمد بلخی مشهور به مولوی شاعر بزرگ قرن هفتم 

هجری قمری است.

وی در سال ۶۰۴ هجری قمری در بلخ زاده شد. 

پدر وی بهاءالدین که از علما و صوفیان 

بزرگ زمان خود بود به سبب رنجشی که بین او و سلطان محمد خوارزمشاه 

پدید آمده بود، 

از بلخ بیرون آمد و بعد از مدتی سیر و سیاحت به قونیه رفت. 

مولانا بعد از فوت پدر تحت تعلیمات برهان‌الدین محقق ترمذی قرار گرفت. 

ملاقات وی با شمس تبریزی در سال ۶۴۲ هجری قمری انقلابی در وی پدید آورد 

که موجب ترک مسند تدریس و فتوای وی شد، 

و به مراقبت نفس و تذهیب باطن پرداخت. وی در سال ۶۷۲ هجری قمری 

در قونیه وفات یافت. 


از آثار او می‌توان به مثنوی، دیوان غزلیات یا کلیات شمس، رباعیات، 

مکتوبات، فیه مافیه و مجالس سبعه اشاره کرد.


آثار مولوی :


مثنوی معنوی

دیوان شمس


من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست (غزل441)... "مولانا"

 

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست

بگشای لب که قند فراوانم آرزوست

 

ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر

کان چهره مشعشع تابانم آرزوست

 

بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز

باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست

 

گفتی ز ناز، بیش مرنجان مرا برو

آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست

 

وان دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست

وان ناز و باز و تندی دربانم آرزوست

 

در دست هر که هست ز خوبی قراضه‌هاست

آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست

 

این نان و آب چرخ چو سیل‌ست بی‌وفا

من ماهیم نهنگم عمانم آرزوست

 

یعقوب وار وا اسفاها همی‌زنم

دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست

 

والله که شهر بی‌تو مرا حبس می‌شود

آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست

 

زین همرهان سست عناصر دلم گرفت

شیر خدا و رستم دستانم آرزوست

 

جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او

آن نور روی موسی عمرانم آرزوست

 

زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول

آن‌های هوی و نعره مستانم آرزوست

 

گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام

مهرست بر دهانم و افغانم آرزوست

 

دی شیخ با چراغ همی‌گشت گرد شهر

کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست

 

گفتند یافت می‌نشود جسته‌ایم ما

گفت آنک یافت می‌نشود آنم آرزوست

 

هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد

کآن عقیق نادر ارزانم آرزوست

 

پنهان ز دیده‌ها و همه دیده‌ها از اوست

آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست

 

خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز

از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست

 

گوشم شنید قصه ایمان و مست شد

کو قسم چشم صورت ایمانم آرزوست

 

یک دست جام باده و یک دست جعد یار

رقصی چنین میانه میدانم آرزوست

 

می‌گوید آن رباب که مردم ز انتظار

دست و کنار و زخمه عثمانم آرزوست

 

من هم رباب عشقم و عشقم ربابی‌ست

وان لطف‌های زخمه رحمانم آرزوست

 

باقی این غزل را ای مطرب ظریف

زین سان همی‌شمار که زین سانم آرزوست

 

بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق

من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست

 


 

رخ گلفشان تو... "مولانا"


سخت خوش است چشم تو و آن رخ گلفشان تو

دوش چه خورده‌ای دلا راست بگو به جان تو

 

فتنه گر است نام تو پرشکر است دام تو

باطرب است جام تو بانمک است نان تو

 

مرده اگر ببیندت فهم کند که سرخوشی

چند نهان کنی که می فاش کند نهان تو

 

بوی کباب می‌زند از دل پرفغان من

بوی شراب می‌زند از دم و از فغان تو

 

بهر خدا بیا بگو ور نه بهل مرا که تا

یک دو سخن به نایبی بردهم از زبان تو

 

خوبی جمله شاهدان مات شد و کساد شد

چون بنمود ذره‌ای خوبی بی‌کران تو

 

بازبدید چشم ما آنچ ندید چشم کس

بازرسید پیر ما بیخود و سرگران تو

 

هر نفسی بگوییم عقل تو کو چه شد تو را

عقل نماند بنده را در غم و امتحان تو

 

هر سحری چو ابر دی بارم اشک بر درت

پاک کنم به آستین اشک ز آستان تو

 

مشرق و مغرب ار روم ور سوی آسمان شوم

نیست نشان زندگی تا نرسد نشان تو

 

زاهد کشوری بدم صاحب منبری بدم

کرد قضا دل مرا عاشق و کف زنان تو

 

از می این جهانیان حق خدا نخورده‌ام

سخت خراب می‌شوم خائفم از گمان تو

 

صبر پرید از دلم عقل گریخت از سرم

تا به کجا کشد مرا مستی بی‌امان تو

 

شیر سیاه عشق تو می‌کند استخوان من

نی تو ضمان من بدی پس چه شد این ضمان تو

 

ای تبریز بازگو بهر خدا به شمس دین

کاین دو جهان حسد برد بر شرف جهان تو

 


 

مرا عاشق چنان باید... "مولوی"

مرا عاشق چنان باید که هر باری که برخیزد

قیامت‌های پرآتش ز هر سویی برانگیزد

 


دلی خواهیم چون دوزخ که دوزخ را فروسوزد

دو صد دریا بشوراند ز موج بحر نگریزد

 

ملک‌ها را چه مندیلی به دست خویش درپیچد

چراغ لایزالی را چو قندیلی درآویزد

 

چو شیری سوی جنگ آید دل او چون نهنگ آید

بجز خود هیچ نگذارد و با خود نیز بستیزد

 

چو هفت صد پرده دل را به نور خود بدراند

ز عرشش این ندا آید بنامیزد بنامیزد

 

چو او از هفتمین دریا به کوه قاف رو آرد

از آن دریا چه گوهرها کنار خاک درریزد

 

 


» دیوان شمس »

غزلیات

عید آمد و عید آمد... "مولانا"

 

بگذشت مه روزه ، عید آمد و عید آمد

بگذشت شب هجران، معشوق پدید آمد

 

آن صبح چو صادق شد، عذرای تو وامق شد

معشوق توعاشق شد، شیخ تو مرید آمد

 

شد جنگ و نظر آمد، شد زهر و شکر آمد

شد سنگ و گهر آمد، شد قفل و کلید آمد

 

جان از تن آلوده، هم پاک به پاکی رفت

هرچند چو خورشیدی بر پاک و پلید آمد

 

از لذت جام تو دل مانده به دام تو

جان نیز چو واقف شد، او نیز دوید آمد

 

بس توبه شایسته برسنگ تو بشکسته

بس زاهد و بس عابد کو خرقه درید آمد

 

باغ از دی نامحرم سه ماه نمی زد دم

بر بوی بهار تو، ازغیب رسید آمد

 





دیوانه شو دیوانه شو... "مولانا"


حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو

و اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو

 

هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن

وآنگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو

  

 رو سینه را چون سینه‌ها هفت آب شو از کینه‌ها

وآنگه شراب عشق را پیمانه شو پیمانه شو

 

باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی

گر سوی مستان می‌روی مستانه شو مستانه شو

 

چون جان تو شد در هوا ز افسانه شیرین ما

فانی شو و چون عاشقان افسانه شو افسانه شو

 

تو لیله القبری برو تا لیله القدری شوی

چون قدر مر ارواح را کاشانه شو کاشانه شو

 

اندیشه‌ات جایی رود وآنگه تو را آن جا کشد

ز اندیشه بگذر چون قضا پیشانه شو پیشانه شو

 

قفلی بود میل و هوا بنهاده بر دل‌های ما

مفتاح شو مفتاح را دندانه شو دندانه شو

 

بنواخت نور مصطفی آن استن حنانه را

کمتر ز چوبی نیستی حنانه شو حنانه شو

 

گوید سلیمان مر تو را بشنو لسان الطیر را

دامی و مرغ از تو رمد رو لانه شو رو لانه شو

 

گر چهره بنماید صنم پر شو از او چون آینه

ور زلف بگشاید صنم رو شانه شو رو شانه شو

 

شکرانه دادی عشق را از تحفه‌ها و مال‌ها

هل مال را خود را بده شکرانه شو شکرانه شو

 

یک مدتی ارکان بدی یک مدتی حیوان بدی

یک مدتی چون جان شدی جانانه شو جانانه شو