عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

ارغوان... "ه.الف.سایه"

ارغوان شاخه ی همخونِ جدا مانده ی من 

 آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی ست هوا؟
یا گرفته ست هنوز ؟
من در این گوشه که از دنیا بیرون است 
 آفتابی به سرم نیست 
 از بهاران خبرم نیست 
آنچه می بینم دیوار است 
آه این سخت سیاه 
آن چنان نزدیک است 
 که چو بر می کشم از سینه نفس
نفسم را بر می گرداند
ره چنان بسته که پرواز نگه 
در همین یک قدمی می ماند 
 کورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانی ست 
نفسم می گیرد 
 که هوا هم اینجا زندانی ست 
 هر چه با من اینجاست 
 رنگ رخ باخته است 
آفتابی هرگز
گوشه چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نینداخته است
اندر این گوشه ی خاموش فراموش شده 
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده 
باد رنگینی در خاطر من 
گریه می انگیزد 
ارغوانم آنجاست 
 ارغوانم تنهاست 
ارغوانم دارد می گرید 
چون دل من که چنین خون ‌آلود 
هر دم از دیده فرو می ریزد 
ارغوان پنجه ی خونین زمین 
دامن صبح بگیر 
 وز سواران خرامنده ی خورشید بپرس
کی بر این دره ی غم می گذرند ؟
 ارغوان خوشه ی خون
 بامدادان که کبوترها
 بر لب پنجره ی باز ِ سحر غلغله می آغازند
جان گل رنگ مرا 
بر سر دست بگیر 
 به تماشاگه پرواز ببر 
آه بشتاب که هم پروازان 
نگران غم هم پروازند
ارغوان بیرق گلگون بهار 
تو برافراشته باش
شعر خونبار منی
 تو بخوان نغمه ی ناخوانده ی من 
ارغوان شاخه ی همخون ِ جدا مانده ی من

                                                                               

                  

(مجموعه راهی و آهی)

 

گهواره ی خالی... "هوشنگ ابتهاج"

 

عمری ست تا از جان و دل ، ای جان و دل می خوانمت

تو نیز خواهان منی ، می دانمت ، می دانمت

 

گفتی اگر دانی مرا آیی و بستانی مرا

ای هیچگاهِ ناکجا ! گو کِی، کجا بستانمت

 

آوازِ خاموشی، از آن در پرده ی گوشی نهان

بی منّتِ گوش و دهان در جانِ جان می خوانمت

 

منشین خمُش ای جانِ خوش این ساکنی ها را بِکُش

گر تن به آتش می دهی چون شعله می رقصانمت

 

ای خنده ی نیلوفری در گریه ام می آوری

بر گریه می خندی و من در گریه می خندانمت

 

ای زاده ی پندار من پوشیده از دیدار من

چو کودک ناداشته گهواره می جنبانمت

 

ای من تو بی من کیستی چون سایه بی من نیستی

همراهِ من می ایستی همپای خود می رانمت

 


زمانه قرعه ی نو می‌زند به نام شما... "امیرهوشنگ ابتهاج"



زمانه قرعه ی نو می‌زند به نام شما

خوشا شما که جهان می‌رود به کام شما

 

در این هوا چه نفس‌ها پر آتش است و خوش است

که بوی عود دل ماست در مشام شما

 

تنور سینه ی سوزان ما به یاد آرید

کز آتش دل ما پخته گشت خام شما

 

فروغ گوهری از گنج خانه ی شب ماست

چراغ صبح که برمی‌دمد ز بام شما

 

ز صدق آینه کردار صبح‌خیزان بود

که نقش طلعت خورشید یافت شام شما

 

زمان به دست شما می‌دهد زمام مراد

از آنکه هست به دست خرد زمام شما

 

همای اوج سعادت که می‌گریخت ز خاک

شد از امان زمین دانه‌چین دام شما

 

به زیر ران طلب زین کنید اسب مراد

که چون سمند زمین، شد ستاره رام شما

 

به شعر «سایه» در آن بزمگاه آزادی

طرب کنید که پر نوش باد جام شما

 


درد گنگ... "هوشنگ ابتهاج (ه.الف.سایه)"

 

نمی دانم چه می خواهم بگویم

زبانم در دهان باز بسته ست

در تنگ قفس باز است و افسوس

که بال مرغ آوازم شکسته ست

 

نمی دانم چه می خواهم بگویم

غمی در استخوانم می گدازد

خیال ناشناسی آشنا رنگ

گهی می سوزدم گه می نوازد

 

گهی در خاطرم می جوشد این وهم

ز رنگ آمیزی غمهای انبوه

که در رگهام جای خون روان است

سیه داروی زهرآگین اندوه

 

فغانی گرم وخون آلود و پردرد

فرو می پیچیدم در سینه تنگ

چو فریاد یکی دیوانه گنگ

که می کوبد سر شوریده بر سنگ

 

سرشکی تلخ و شور از چشمه دل

نهان در سینه می جوشد شب و روز

چنان مار گرفتاری که ریزد

شرنگ خشمش از نیش جگر سوز

 

پریشان سایه ای آشفته آهنگ

ز مغزم می تراود گیج و گمراه

چو روح خوابگردی مات و مدهوش

که بی سامان به ره افتد شبانگاه

 

درون سینه ام دردی ست خونبار

که همچون گریه می گیرد گلویم

غمی ‌افتاده دردی گریه آلود

نمی دانم چه می خواهم بگویم

 

 

 

 

 

تنگ غروب... "امیرهوشنگ ابتهاج سایه"


یاری کن ای نفس که درین گوشه ی قفس 
بانگی بر آورم ز دل خسته ی یک نفس 


 تنگ غروب و هول بیابان و راه دور 
نه پرتو ستاره و نه ناله ی جرس

 

 خونابه گشت دیده ی کارون و زنده رود 
 
ای پیک آشنا برس از ساحل ارس 


صبر پیمبرانه ام آخر تمام شد 
 
ای ایت امید به فریاد من برس 


 از بیم محتسب مشکن ساغر ای حریف 

 می خواره را دریغ بود خدمت عسس


جز مرگ دیگرم چه کس اید به پیشباز
رفتیم و همچنان نگران تو باز پس 


 ما را هوای چشمه ی خورشید در سر است 
 
سهل است سایه گر برود سر در این هوس


ترانه... "امیرهوشنگ ابتهاج(سایه)"


تا تو با منی زمانه با من است 
 
بخت و کام جاودانه با من است  


تو بهار دلکشی و من چو باغ 
 
شور و شوق صد جوانه با من است 


 یاد دلنشینت ای امید جان 
 
هر کجا روم روانه با من است 


ناز نوشخند صبح اگر توراست 
 
شور گریه ی شبانه با من است 


 برگ عیش و جام و چنگ اگرچه نیست 
 
رقص و مستی و ترانه با من است 


 گفتمش مراد من به خنده گفت 
 
لابه از تو و بهانه با من است 


 گفتمش من آن سمند سرکشم 
 
خنده زد که تازیانه با من است 


 هر کسش گرفته دامن نیاز 
 
ناز چشمش این میانه با من است 


 خواب نازت ای پری ز سر پرید 
 
شب خوشت که شب فسانه با من است


به نام شما... "هوشنگ ابتهاج"


زمان قرعه ی نو می زند به نام شما

 خوشا که جهان می رود به کام شما

 درین هوا چه نفس ها پر آتش است و خوش است

که بوی خود دل ماست در مشام شما

تنور سینه ی سوزان ما به یاد آرید

 کز آتش دل ما پخته گشت خام شما

فروغ گوهری از گنج خانه ی دل ماست

چراغ صبح که بر می دمد ز بام شما

 ز صدق اینه کردار صبح خیزان بود

 که نقش طلعت خورشید یافت شام شما

 زمان به دست شما می دهد زمام مراد

 از آن که هست به دست خرد زمام شما

 همای اوج سعادت که می گریخت ز خک

 شد از امان زمین دانه چین دام شما

به زیر ران طلب زین کنید اسب مراد

 که چون سمند زمین شد سپهر رام شما

 به شعر سایه در آن بزمگاه آزادی

طرب کنید که پر نوش باد جام شما