عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

چه خبر خواهد بود ؟... "هوشنگ ابتهاج"

ای دریغا چه گلی ریخت به خاک

چه بهاری پژمرد

چه دلی رفت به باد

چه چراغی افسرد

هر شب این دلهره طاقت سوز

خوابم از دیده ربود

هر سحر چشم گشودم نگران

چه خبر خواهد بود ؟

سرنوشت دل من بود درین بیم و امید

آه ای چشمه نوشین حیات

ای امید دلبند

گرچه صد بار دلم از تو شکست

هیچ گاه از لب نوشت نبریدم پیوند

آخر ای صبحدم خون آلود

آمد آن خنجر بیداد فرود

شش ستاره به زمین در غلتید

شش دل شیر فروماند از کار

شش صدا شد خاموش

بانگ خون در دل ریشم برخاست

پر شدم از فریاد

هفتمین اختر صبح سیاه

دل من بود که بر خاک افتاد

 

 

لب خاموش ... "هوشنگ ابتهاج"

 

امشب به قصه ی دل من گوش می کنی

فردا مرا چو قصه فراموش می کنی

 

این در همیشه در صدف روزگار نیست

می گویمت ولی توکجا گوش می کنی

 

دستم نمی رسد که در آغوش گیرمت

ای ماه با که دست در آغوش می کنی

 

در ساغر تو چیست که با جرعه ی نخست

هشیار و مست را همه مدهوش می کنی

 

می جوش می زند به دل خم بیا ببین

یادی اگر ز خون سیاووش می کنی

 

گر گوش می کنی سخنی خوش بگویمت

بهتر ز گوهری که تو در گوش می کنی

 

جام جهان ز خون دل عاشقان پر است

حرمت نگاه دار اگرش نوش می کنی

 

سایه چو شمع شعله در افکنده ای به جمع

زین داستان که با لب خاموش می کنی

 


 

در بگشایید... "هوشنگ ابتهاج"

در بگشایید
شمع بیاورید
عود بسوزید
پرده به یک سو زنید از رخ مهتاب 
شاید
این از غبار راه رسیده
آن سفری همنشین گم شده باشد

شب شعور... "هوشنگ ابتهاج –سایه"

امروز نه آغاز و نه انجام جهان است

ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است

 

گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری

دانی که رسیدن هنر گام زمان است

 

آبی که برآسود زمینش بخورد زود

دریا شود آن رود که پیوسته روان است

 

از روی تو دل کندنم آموخت زمانه

این دیده از آن روست که خونابه فشان است

 

دردا و دیغا که در این بازی خونین

بازیچه ی ایام دل آدمیان است

 

ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی

دردی ست درین سینه که همزاد جهان است

 

از داد و وداد آن همه گفتند و نکردند

یا رب چقدر فاصله ی دست و زبان است

 

خون می چکد از دیده در این کنج صبوری

این صبر که من می کنم افشردن جان است

 

از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود

گنجی ست که اندر قدم راهروان است

 


بود که بار دگر بشنوم صدای تو را ؟... "هوشنگ ابتهاج"


 بود که بار دگر بشنوم صدای تو را ؟

ببینم آن رخ زیبای دلگشای تو را ؟

 

بگیرم آن سر زلف و به روی دیده نهم

ببوسم آن سر و چشمان دل ربای تو را

 

ز بعد این همه تلخی که می کشد دل من

ببوسم آن لب شیرین جان فزای تو را

 

کی ام مجال کنار تو دست خواهد داد

که غرق بوسه کنم باز دست و پای تو را

 

مباد روزی چشم من ای چراغ امید

که خالی از تو ببینم شبی سرای تو را

 

دل گرفته ی من کی چو غنچه باز شود

مگر صبا برساند به من هوای تو را

 

چنان تو در دل من جا گرفته ای ای جان

که هیچ کس نتواند گرفت جای تو را

 

ز روی خوب تو برخورده ام ، خوشا دل من

که هم عطای تو را دید و هم لقای تو را

 

سزای خوبی نو بر نیامد از دستم

زمانه نیز چه بد می دهد سزای تو را

 

به ناز و نعمت باغ بهشت هم ندهم

کنار سفره ی نان و پنیر و چای تو را

 

به پایداری آن عشق سربلندم قسم

که سایه ی تو به سر می برد وفای تو را

 


سرای بی کسی... "هوشنگ ابتهاج-سایه"



 درین سرای بی کسی کسی به در نمی زند

به دشت پُر ملالِ ما پرنده پَر نمی زند

 

یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کُند

کسی به کوچه سارِ شب درِ سحر نمی زند

 

نشسته ام در انتظارِ این غبارِ بی سوار

دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند

 

گذرگهی ست پُر ستم که اندر او به غیرِ غم

یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند

 

دلِ خرابِ من دگر خراب تر نمی شود

که خنجرِ غمت ازین خراب تر نمی زند

 

چه چشمِ پاسخ است ازین دریچه های بسته ات؟

برو که هیچ کس ندا به گوشِ کر نمی زند

 

نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست

اگر نه بر درختِ تر کسی تبر نمی زند



 


دل ِتنگم... "ه.الف.سایه"



 

من آن ابرم که می خواهد ببارد

دل ِتنگم هوای گریه دارد

 

دل ِتنگم غریبِ این در و دشت

نمی داند کجا سر می گذارد...