عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی... "سنایی"

 

 

ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی

نروم جز به همان ره که توام راه نمایی

 

همه درگاه تو جویم همه از فضل تو پویم

همه توحید تو گویم که به توحید سزایی

 

تو زن و جفت نداری تو خور و خفت نداری

احد بی زن و جفتی ملک کامروایی

 

نه نیازت به ولادت نه به فرزندت حاجت

تو جلیل الجبروتی تو نصیر الامرایی

 

تو حکیمی تو عظیمی تو کریمی تو رحیمی

تو نمایندهٔ فضلی تو سزاوار ثنایی

 

بری از رنج و گدازی بری از درد و نیازی

بری از بیم و امیدی بری از چون و چرایی

 

بری از خوردن و خفتن بری از شرک و شبیهی

بری از صورت و رنگی بری از عیب و خطایی

 

نتوان وصف تو گفتن که تو در فهم نگنجی

نتوان شبه تو گفتن که تو در وهم نیایی

 

نبد این خلق و تو بودی نبود خلق و تو باشی

نه بجنبی نه بگردی نه بکاهی نه فزایی

 

همه عزی و جلالی همه علمی و یقینی

همه نوری و سروری همه جودی و جزایی

 

همه غیبی تو بدانی همه عیبی تو بپوشی

همه بیشی تو بکاهی همه کمی تو فزایی

 

احد لیس کمثله صمد لیس له ضد

لمن الملک تو گویی که مر آن را تو سزایی

 

لب و دندان سنایی همه توحید تو گوید

مگر از آتش دوزخ بودش روی رهایی

 


خوش آمدی،بنشین،آفتاب دم کردم... "علیرضا بدیع"

 

به جرم اینکه دلم آه هست و آهن نیست

کسی به جز تو در این روزگار با من نیست

 

خوش آمدی ... بنشین ... آفتاب دم کردم

که چای دغدغه ی عاشقانه ی من نیست

 

زمانه ای شده بانو که هفت خوان از نو

پدید آمده اما کـــَسی تهمتن نیست  

 

به دور هر که بچرخی به دورت اندازد

اگر چه قصهء ما قصهء فلاخَن نیست

 

ترا به خانه نیاوردم گلایه کنم

شب است وقت برای گلایه کردن نیست

 

بیا ازین گله ها بگذریم و بگذاریم

زمان نشان بدهد دوست کیست دشمن کیست؟

 

 


دعا را بهانه کرد... "؟"


ما را به غمزه کشت و قضا را بهانه کرد

خود سوی ما ندید و حیا را بهانه کرد

 

دستی به دوش غیر نهاد از رهِ کَرم

ما را چو دید لغزش پا را بهانه کرد

 

آمد برون خانه چو آواز ما شنید

بخشیدن نواله گدا را بهانه کرد

 

رفتم به مسجد از پی نظّارۀ رخش

دستی به رخ کشید و دعا را بهانه کرد

 

زاهد نداشت تاب جمال پری‌ رُخان

کُنجی گرفت و ترس خدا را بهانه کرد

 


 

این غزل را خیلی دوست دارم، شعر دلنشینی‌ست.

 

از قیافه‌ و ظاهرش برمی‌آید که مال شاعری متعلق به اواخر سبک هندی

یا شاید کسی از شاعران گمنام بازگشت باشد.

 

به‌نام شاطر عباس قُمی، قتیل لاهوری، میلی مشهدی و تعدادی دیگر هم

ثبت شده است.

خلاصه صاحب زیاد دارد اما غزل بسیار خوبی‌ست.

من هنوزم، گاهی،خوابِ تو می بینم... "شایا تجلی"


 

من هنوزم، گاهی،خوابِ تو می بینم

خوابای تلخی که نمی دن تسکینم

 

رفتی و من بی تو، اسیر نفرینم

نیستی و گم می شن، خوابای شیرینم

 

من هنوزم گاهی، خوابِ تو می بینم

خوابای گنگی که، ندارن تعبیری

 

می بینم داغونم، می بینم غمگینم

با تو من می میرم، جلومو می گیری

 

این که من داغونم، واقعیت داره

این که من غمگینم، این حقیقت داره

 

اما اونی که رفت من نبودم هرگز

نگو که به این زخم، دلم عادت داره

 


تا صبح یک شب با خدا همراه بودم... "کاوه جوادیه"

 

تا صبح یک شب با خدا همراه بودم

من هم چو او از راه و چاه آگاه بودم

 

شام درازی بود و راهی مِه گرفته

بر پردة مِه خاطرات عمر رفته

 

شد جلوه گر مانند فانوس خیالی

من می گذشتم، با چه شوری، با چه حالی

 

آن شب خدا تا صبح با من بود، با من

خورشید بالا آمد و شد دشت روشن

 

برگشتم و انداختم نیمه نگاهی

بر راه شب پیموده ام، خواهی نخواهی

 

دیدم که در طول ره طولانی ما

از ما دو ردِّ پا به جا مانده است آن جا

 

دستی نمودم سایه بان چشم هایم

تا ردِّ پای خویش را بهتر بپایم

 

دیدم در آن راه شبانه جای بر جا

یک ردِّ پا از ما به جا مانده است تنها

 

یعنی که در آن لحظه های شاد و آرام

پیداست هر دو ردِّ پا همراه و همگام

 

امّا به هر جائی که از من بخت برگشت

یک ردِّ پا مانده است بر روی تن دشت

 

ابرو کشیدم در هم و دستش گرفتم

قدری فشردم، زیر لب با شکوه گفتم:

 

تو گفته بودی با منی، پیوسته، هرجا

تنها رفیق شادیم بودی؟ خدایا

 

امّا در آن هنگامه های سختی و شرّ

با من نبودی، ردِّ پایت نیست، بنگر

 

رفتی مرا تنها رها کردی، تو تنها

آن سو نگه کن، ردِّ پایت نیست حتّی

 

امّا خدا لبخند شیرینی زد و گفت:

بهتر نگه کن بر دو ردِّ پای همجفت

 

ما رهنورد کهنه این پیر دشتیم

همپای هر ره پو از این صحرا گذشتیم

 

ما رهبری کردیم آدم را در این خاک

بال بشر گشتیم، تا پیمود افلاک

 

گفتیم تا پایان ره ما با تو هستیم

همراه یونس(ع) در دل ماهی نشستیم

 

گفتیم بر دریا بران، ای نوح(ع) ، بی بیم

"سَخَّر لَنا هذا" بگو، ما ناخدائیم

 

ما دست در آتش زدیم و گل درآمد

در نیل تا ما پا نهادیم آب پس زد

 

ما با دم عیسی(ع) به بیماران شفائیم

آن کس که تاج خار بر سر داشت، مائیم

 

دندان ما بشکست، نی دندان احمد (ص)

بر فرق ما خاکستر آمد، نی محمد(ص)

 

آن جا که راه سخت تا یأست کشانده است

دانی چرا یک ردِّ پا بر دشت مانده است

 

آن ردِّ تنها، ردِّ پای ماست، نی تو

امّا نگویی راه پیمودیم بی تو

 

پنداشتی ما بر سر صحرا پریدیم؟

نی، ما تو را آن جا به دوش خود کشیدیم

 


اشعار مسعودسعد سلمان...


هفت سالم بسود سو و دهک

پس از آنم سه سال قلعه نای

 

 

***

 

 

آن گوهر حسامم در دست روزگار

کاخر برونم آرد یک روز در وغا

 

در صد مصاف معرکه گر کند گشته‌ام

روزی به یک صقال بجا آید آن مضا

 

***

 

تاری از موی من سفید نبود

چون به زندان مرا فلک بنشاند

 

ماندم اندر بلا و غم چندان

که یکی موی من سیاه نماند

 

***

 

سال‌ها بوده‌ام چنانکه بود

بچهٔ شیرخوار بی‌مادر

 

***

 

تا نیابی مراد خویش بکوش

تا نسازد زمانه با تو بساز

 

***

 

با همت باز باش و با کبر پلنگ

زیبا به گه شکار و پیروز به جنگ

 

کم کن بر عندلیب و طاووس درنگ

کانجا همه آواز است، اینجا همه رنگ

 

***

 

تیغ و تیر است بر دل و جگرم

غم و تیمار دختر و پسرم

 

هم بدینسان گداز دم شب و روز

غم و تیمار مادر و پدرم

 

نه خبر می‌رسد مرا ز ایشان

نه بدیشان همی رسد خبرم

 

کمر کوه تا نشست من است

بر میان دو دست شد کمرم

 

یا ز دیده ستاره می‌بارم

یا به دیده ستاره می‌شمرم

 

ای جهان سختی تو چند کشم؟

وی فلک عشوهٔ تو چند خرم؟

 

 

***

 

در آرزوی بوی گل نوروزم

در حسرت آن نگار جان افروزم

 

از شمع سه گونه کار می‌آموزم

می‌گریم و می‌گدازم و می‌سوزم

 

 

***

 

چون بدیدم به دیدهٔ تحقیق

که جهان منزل فناست کنون

 

راد مردان نیک محضر را

روی در برقع حیاست کنون

 

آسمان چون حریف نامنصف

بر سر عشوه و دغاست کنون

 

دل فگار است همچو دانه از آنکه

زیر این سبز آسیاست کنون

 

طبع بیمار من ز بستر آز

شکر یزدان درست خاست کنون

 

در عقاقیر خانهٔ توبه

نوشداروی صدق خواست کنون

 

آن زبانی که مدح شاهان گفت

مادح حضرت خداست کنون

 

لهجهٔ پرنوای خوش نعمت

بلبل باغ مصطفاست کنون

 

مدتی خدمت شهان کردم

نوبت خدمت خداست کنون

 

 

 

خلاصه ای از زندگینامه منوچهری دامغانی...

 اَبوالنَّجم احمَدبن قوص‌بن احمد منوچهری دامغانی (در گذشته به‌سال ۴۳۲ هجری)

معروف به منوچهری شاعر ایرانی اهل دامغان بود.

کودکی و جوانی منوچهری در دامغان به تحصیل عربی گذشت، تا این که به خدمت منوچهر قابوس زیاری در طبرستان رسید. پس از مرگ منوچهر قابوس، منوچهری به ری رفت و به خدمت طاهر دبیر رسید که از طرف سلطان مسعود غزنوی در آن‌جا فرمانروایی داشت. وی از آنجا به دربار غزنه راه یافته، و به ستایشگری سلطان مسعود غزنوی مشغول شد. منوچهری برای جلب حمایت عنصری قصیده‌ای به نام «لغز شمع» سرود و در آن عنصری را ستایش کرد. در سال ۴۳۲ هجری قمری، منوچهری در حالی که سی و چهار سال داشت درگذشت.

موضوع و قالب شعری:

بیشتر شعرهای او دربارهٔ طبیعت است. منوچهری علاوه بر آشنایی به زبان عربی، از دانش‌هایی چون نحو، پزشکی، ستاره‌شناسی، و موسیقی آگاهی داشت، و در شعر خود از واژه‌های خاص این دانش‌ها بهره می‌برد. دیوان منوچهری مشتمل بر اشعاری است که در قالب غزل، قصیده، مسمط، قطعه، و ترکیب‌بند سروده شده و موضوعاتی چون ستایش، وصف، و خمریه را در بر می‌گیرد. منوچهری قالب مسمط را برای نخستین بار در شعر پارسی پدید آورده است. اشعار او معمولاً در دو سبک می‌باشد. یا تغزل و اشعاری که به جوانی او هنگام شاعری باز می‌گردد و دیگری مدح و ستایش سلاطین و بزرگان زمانه که از رسوم معمول شاعری آن زمان بوده است. در اشعار او مفردات و اصطلاحات عربی بسیار دیده می‌شود که توانایی او در ادبیات عرب را منعکس می‌سازد.

نمونهٔ اشعار:

خیزید و خز آرید که هنگام خزان‌ست

 باد خنک از جانب خوارزم وزان‌ست

آن برگ رزان بین که برآن شاخ رزان‌ست 

گویی به مثل پیرهن رنگرزان‌ست

دهقان به تعجّب سر انگشت گزان‌ست 

کاندر چمن و باغ نه گل ماند و نه گلنار

وضعیت تصحیح و ویرایش دیوان منوچهری:

در سال ۱۳۲۶ دیوان منوچهری دامغانی توسط محمد دبیرسیاقی منتشر شد که آخرین تجدید نظر وی از این دیوان در سال ۱۳۸۷ به وسیلۀ انتشارات زوّار چاپ شده‌است. تصحیح دیگری توسط برات زنجانی توسط مؤسسه انتشارات دانشگاه تهران در سال ۱۳۸۷ چاپ شد.

 در سال ۱۳۹۳ دیوان منوچهری دامغانی به تصحیح حبیب یغمایی و به کوشش سید علی آل داود از سوی بنیاد موقوفات محمود افشار منتشر شده‌است.