عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

خدا کند... "نجمه زارع"

 

خبر به دورترین نقطة جهان برسد 
نخواست او به من خسته ـ بی گمان ـ برسد

شکنجه بیشتر از این‌؟ که پیش چشم خودت‌ 
کسی که سهم تو باشد، به دیگران برسد

چه می کنی‌، اگر او را که خواستی یک عمر 
به راحتی کسی از راه ناگهان برسد

رها کنی‌، برود، از دلت جدا باشد 
به آن که دوست تَرَش داشته‌، به آن برسد

رها کنی‌، بروند و دو تا پرنده شوند 
خبر به دورترین نقطة جهان برسد

گلایه ای نکنی‌، بغض خویش را بخوری‌ 
که هق هق تو مبادا به گوششان برسد

خدا کند که‌... نه‌! نفرین نمی کنم‌، نکند 
به او، که عاشق او بوده ام‌، زیان برسد

خدا کند فقط این عشق از سرم برود 
خدا کند که فقط زود آن زمان برسد

چشم مست تو... "شهراد میدری"

چشم مست  تو به غارتگـری اش می نازد

به سر گردنه کبک دری اش می نــــــازد

 

مژه ابریشـــــم صف بسته ی بازیگوشت

به دو بدپیله ی شیطان پری اش می نـازد

 

فرش تبریـز نشسته ست به برف سبلان؟

یا بلوزت به تن آذری اش می نـــــــــــازد؟

 

هر کسی جای تو با عشــق تراشیده شود

به کش و قوس چنین مرمری اش می نازد

 

حسرت کشــــف حجابت به دل آینه ماند

بس که مویت به گُل روسری اش می نازد

 

زنگ لبخند تو هوش از سر این خاب پراند

مثل ساعت که به یادآوری اش می نـــازد

 

موج بر دامن ایرانیِ رقصت زیبــــــــاست

چون خلیجی که به پهنــاوری اش می نازد

 

در خودم باز به رقـــــص تو فرو میریـــــزم

لرزه هـــای تو به ویرانگـــری اش می نازد

 

می زنم بوسه به عکس تو و گُر می گیــــــرم

لب داغِ تو به شهریوری اش می نــــــازد

 

هیچ عجب نیست مرا جــا بگــــذاری بروی

بره آهــــو به همین دلبــــری اش می نازد

 

گرچه ناچیــــــز گرفتی دل من را امـــــــا

شعر روزی به همین "میدری" اش می نازد

 


میلاد امام حسن مجتبی (ع) مبارک...

 

 

موکب باد صبا بگذشت از طرف چمن

تا چمن را پرنیانِ سبز پوشاند به تن

 

سبزه اندر سبزه بینى ، ارغوان در ارغوان

لاله اندر لاله بینى ، یاسمن در یاسمن

 

ساحت بستان ز فرّ سبزه شد باغ بهشت

دامن صحرا ز بوى نافه شد رشک ختن

 

نقش گل را آن چنان آراست نقّاش بهار

کز شگفتى ماندت انگشت حیرت در دهن

 

وه چه خوش بشکفته در گلزار زهرا نوگلى

کز طراوت گشته رویش رشک گلهاى چمن

 

دیده از نور جمالش روشنى یابد چو دل

بلبل از شوق وصالش در چمن نالد چو من

 

بلبل آن جا هر سپیده دم سراید نغمه اى

در ثناى خسرو خوبان ، امام ممتَحن

 

از حریم فاطمه در نیمه ماه صیام

چهره ماه حسن تابیده با وجه حسن

 

میوه بستان زهراء نور چشم مصطفى

پاره قلب علىّ بن ابى طالب ، حسن

 

در محیط علم و دانش آفتابى تابناک

بر سپهر حلم و بخشش کوکبى پرتو فکن

 

پرچم صلح و صفا افراشت سبط مصطفى

تا براندازد لواى کفر و آشوب و فتن

 

"دکتر رسا"

آه مرغ سحر... "شهراد میدری"

 

آه مرغ سحر! از میهنم ایران چه خبر؟

خوش خبر باشی از آن بیشه ی شیران چه خبر؟

 

پایتخت وطنم حال و هوایش خوب است؟

از "ط" دسته برافتاده ی تهران چه خبر؟

 

خانی آباد و ری و سنگلج و چاله حصار

از جوادیه و دروازه شمیران چه خبر؟

 

راستی جاده ی چالوس هنوزم ابری ست؟

از شمال و مه و از جنگل گیلان چه خبر؟

 

قیصر از راه جنوب عاقبت آمد یا نه؟

از غم مادر و از غیرت فرمان چه خبر؟

 

سینما پوری و فردین و فروزان دارد؟

از صدای قمر و ایرج و پوران چه خبر؟

 

عشق لوطی صفت و اِند مرام است هنوز؟

داش آکُل چه شد؟ از طوطی و مرجان چه خبر؟

 

تار شهناز چه سوزی چه صدایی دارد؟

"یاد ایام" بخیر از شجریّان چه خبر؟

 

آیدا مانده در آیینه؟ کجا هست اخوان؟

بگو از سایه و سیمین غزلخان چه خبر؟

 

دل من تنگ قدیم است و صفا سادگی اش

آه.. از کاهگل و نم نم باران چه خبر؟

 

قُل قُل قوری و قلیان و سماور برپاست؟

میهمان میرسد از راه؟ از ایوان چه خبر؟

 

لاله بر خاک دمیده ست بهار؟ آزادی ست؟

چه شد آخر؟ بگو از خون جوانان چه خبر؟

 

چقدر غرق سکوتی! به دلم شور افتاد

نگرانم بگو از میهنم ایران چه خبر؟

 

ناله زد مرغ سحر، آه شرربار کشید

اشکی انداخت، به من گفت که از نان چه خبر؟

 


ای شور ای ترنم... "حسین منزوی"

منگر چنین به چشمم، ای چشم آهوانه

ترسم قرار و صبرم برخیزداز میانه

 

ترسم به نام بوسه غارت کنم لبت را

با عذر بیقراری ، این بهترین بهانه

 

ترسم بسوزد آخر، همراه من ترا نیز

این آتشی که از شوق در من کشد زبانه

 

چون شب شوداز ایندست، اندیشه‌ای مدام است

در برکشیدنت مست، ای خواهش شبانه

 

ای رجعت جوانی، در نیمه راه عمرم

برشاخه خزانم نا گه زده جوانه

 

ای بخت ناخوش من، شبرنگ سرکش من

رام نوازش تو، بی تیغ و تازیانه

 

ای مرده دروجودم ، با تو هراس توفان

ای معنی رهایی!ای ساحل! ای کرانه

 

جانم پراز سرودی است، کز چنگ تو تراود

ای شور ای ترنم،ای شعر ای ترانه

 

 


 

 

زمستان... " مهدی اخوان ثالث"

زمستان

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

سرها در گریبان است

کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را

نگه جز پیش پا را دید، نتواند

که ره تاریک و لغزان است

وگر دست محبت سوی کس یازی

به اکراه آورد دست از بغل بیرون

که سرما سخت سوزان است

نفس، کز گرمگاه سینه می آید برون، ابری شود تاریک

چو دیوار ایستد در پیش چشمانت

نفس کاین است، پس دیگر چه داری چشم

ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟

 

مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین

هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی ...

دمت گرم و سرت خوش باد

سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای

منم من، میهمان هر شبت، لولی وش مغموم

منم من، سنگ تیپاخورده ی رنجور

منم، دشنام پست آفرینش، نغمه ی ناجور

نه از رومم، نه از زنگم، همان بیرنگ بیرنگم

بیا بگشای در، بگشای، دلتنگم

 

حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد

تگرگی نیست، مرگی نیست

صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان است

من امشب آمدستم وام بگذارم

حسابت را کنار جام بگذارم

چه می گویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد ؟

فریبت می دهد، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست

حریفا ! گوش سرما برده است این، یادگار سیلی سرد زمستان است

و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده

به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود، پنهان است

حریفا ! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است

 

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان

نفسها ابر، دلها خسته و غمگین

درختان اسکلتهای بلور آجین

زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه

غبار آلوده مهر و ماه

زمستان است

 

 

 

 

مهرورزی... "حافظ"

 

  

پیش از اینت بیش از این اندیشه عشاق بود

مهرورزی تو با ما شهره آفاق بود

 

یاد باد آن صحبت شب‌ها که با نوشین لبان

بحث سر عشق و ذکر حلقه عشاق بود

 

پیش از این کاین سقف سبز و طاق مینا برکشند

منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود

 

از دم صبح ازل تا آخر شام ابد

دوستی و مهر بر یک عهد و یک میثاق بود

 

سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد

ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود

 

حسن مه رویان مجلس گر چه دل می‌برد و دین

بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود

 

بر در شاهم گدایی نکته‌ای در کار کرد

گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود

 

رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بدار

دستم اندر دامن ساقی سیمین ساق بود

 

در شب قدر ار صبوحی کرده‌ام عیبم مکن

سرخوش آمد یار و جامی بر کنار طاق بود

 

شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد

دفتر نسرین و گل را زینت اوراق بود