عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

آمده‌ای که راز من بر همگان بیان کنی... "مولانا"



آمده‌ای که راز من بر همگان بیان کنی

و آن شه بی‌نشانه را جلوه دهی نشان کنی

 

دوش خیال مست تو آمد و جام بر کفش

گفتم می نمی‌خورم گفت مکن زیان کنی

 

گفتم ترسم ار خورم شرم بپرد از سرم

دست برم به جعد تو باز ز من کران کنی

 

دید که ناز می‌کنم گفت بیا عجب کسی

جان به تو روی آورد روی بدو گران کنی

   ادامه مطلب ...

می خواهمت... "قیصر امین پور"


 می خواهمت چنانکه شب خسته خواب را

می جویمت چنانکه لب تشنه آب را

 

محو تو ام چنانکه ستاره به چشم صبح

یا شبنم سپیده دمان آفتاب را

 

بی تابم آنچنان که درختان برای باد

یا کودکان خفته به گهواره تاب را

 

بایسته ای چنان که تپیدن برای دل

یا آنچنان که بال پریدن ، عقاب را

 

حتی اگر نباشی ، می آفرینمت

چونان که التهاب بیابان، سراب را

 

ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی

با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را

 


عشق یعنی... "؟"

 

عشق یعنی مستی ودیوانگی

عشق یعنی با جهان بیگانگی

 

عشق یعنی با پرستو پر زدن

عشق یعنی آب بر آذر زدن

 

عشق یعنی سوزنی آه شبان

عشق یعنی معنی رنگین کمان

 

عشق یعنی شاعری دل سوخته

عشق یعنی آتشی افروخته

 

عشق یعنی با گلی گفتن سخن

عشق یعنی خون لاله بر چمن

 

عشق یعنی شعله بر خرمن زدن

عشق یعنی رسم دل بر هم زدن

 

عشق یعنی بیستون کندن به دست

عشق یعنی زاهد اما بت پرست

 

عشق یعنی یک شقایق غرق خون

عشق یعنی درد و محنت در درون

 

عشق یک تبلور یک عشق سرود

  یعنی یک سلام و یک درود

 


بگذار تا مقابل روی تو بگذریم... "سعدی"

  

 

بگذار تا مقابل روی تو بگذریم

دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم

 

شوقست در جدایی و جورست در نظر

هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم

 

روی ار به روی ما نکنی حکم از آن توست

بازآ که روی در قدمانت بگستریم

 

ما را سریست با تو که گر خلق روزگار

دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم

 

گفتی ز خاک بیشترند اهل عشق من

از خاک بیشتر نه که از خاک کمتریم

 

ما با توایم و با تو نه‌ایم اینت بلعجب

در حلقه‌ایم با تو و چون حلقه بر دریم

 

نه بوی مهر می‌شنویم از تو ای عجب

نه روی آن که مهر دگر کس بپروریم

 

از دشمنان برند شکایت به دوستان

چون دوست دشمنست شکایت کجا بریم

 

ما خود نمی‌رویم دوان در قفای کس

آن می‌برد که ما به کمند وی اندریم

 

سعدی تو کیستی که در این حلقه کمند

چندان فتاده‌اند که ما صید لاغریم

 


دست هایت دو جوجه گنجشک اند... "غلامرضا طریقی"

دست هایت دو جوجه گنجشک اند ، بازوانت دو شاخه ی بی جان !

ساق تــــو ساقـــه ی سفیـدی کــــه سر زده از سیاهــــی گلدان

 

میوه های رسیده ای داری ، پشت پیراهن پر از رنگت

مثل لیموی تازه ی « شیراز» روی یک تخته قالی « کرمان» !

 

فارغ از اختلاف «چپ» با «راست» من به چشمان تو می اندیشم

ای نگـــاه همیشه شکاکت ، ائتلاف فرشتـــه با شیــــطان !

 

فال می گیرم و نمی گیرم ، پاسخـــی در خور سوال اما

چشم تو باز هم عنانم را می سپارد به دست یک فنجان

 

با همین دستهای یخ بسته ، می کشم ابروی کمانت را

تا بسوی دلـــم بیندازی ، تیــــری از تیــرهای تابستان !

 

در تمام خطوط روی تو ، چشم را می دوانم هر بار

خال تو خط سیر چشمم را می رساند به نقطه ی پایان !

 


مرغ سحر... "ملک‌الشعرای بهار"

 

مرغ سحر ناله سر کن

داغ مرا تازه‌تر کن

 

زآه شرربار این قفس را

برشکن و زیر و زبر کن

 

بلبل پربسته! ز کنج قفس درآ

نغمهٔ آزادی نوع بشر سرا

 

وز نفسی عرصهٔ این خاک توده را

پر شرر کن

 

ظلم ظالم، جور صیاد

آشیانم داده بر باد

   ادامه مطلب ...