عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

کیست امشب حلقه بر در می زند؟... "حمید سبزواری"

 حسین آقا ممتحنی مشهور به حمید سبزواری

( زادهٔ ۱۳۰۴ در سبزوار – درگذشتهٔ ۲۲ خرداد ۱۳۹۵ در تهران )

شاعری ایرانی بود. حمید سبزواری، شاعر اشعار مختلف حماسی،

عرفانی اعم از قصیده، غزل، دوبیتی، رباعی و شعر نو بود.

 

 

 

کیست امشب حلقه بر در می زند؟

میهمانی،آشنایی ،محرمی؟

 

یا که ره گم کرده ای آزرده جان

تا بیاساید ز رنج ره دمی؟

 

کیست امشب حلقه بر در می زند؟

هرزه مستیی رانده از میخانه ای

 

در پی میخانه اینجا آمده

تا بگیرد باز هم پیمانه ای

 

کیست امشب حلقه بر در می زند؟

رسته از زنجیرها دیوانه ایست!

 

با جهان دردمندان آشنا

وز جهان عاقلان بیگانه ایست؟

 

کیست امشب حلقه بر در می زند؟

سائلی با صد تمنا آمده؟

 

یا که محرومی ز محرومان شهر

رانده از هر سو به اینجا آمده

 

کیست امشب حلقه بر در می زند؟

آه شیطان است بازی می کند

 

تا بترساند مرا این نیمه شب

در پس در صحنه سازی می کند

 

کیست امشب حلقه بر در می زند؟

باد ولگرد است می کوبد به در

 

می برد هر شب مرا از دیده خواب

می زند هر دم به این ویرانه سر

 

کیست امشب حلقه بر در می زند؟

هیچکس را من ندارم انتظار؟

 

پیک غم پیغام مرگ آورده است

تا چه می خواهد ز جان بی قرار

 

 

ناله مستانه... "شهریار"

شمعی فروخت چهره که پروانه‌ی تو بود

عقلی درید پرده که دیوانه‌ی تو بود

 

خم فلک که چون مه و مهرش پیاله‌هاست

خود جرعه نوش گردش پیمانه‌ی تو بود

 

پیرخرد که منع جوانان کند ز می

تابود خود سبو کش میخانه‌ی تو بود

 

خوان نعیم و خرمن انبوه نه سپهر

ته سفره خوار ریزش انبانه‌ی تو بود

 

تا چشم جان ز غیر تو بستیم پای دل

هر جا گذشت جلوه‌ی جانانه‌ی تو بود

 

دوشم که راه خواب زد افسون چشم تو

مرغان باغ را به لب افسانه‌ی تو بود

 

هدهد گرفت رشته‌ی صحبت به دلکشی

بازش سخن ز زلف تو و شانه‌ی تو بود

 

برخاست مرغ همتم از تنگنای خاک

کورا هوای دام تو و دانه‌ی تو بود

 

بیگانه شد بغیر تو هر آشنای راز

هر چند آشنا همه بیگانه‌ی تو بود

 

همسایه گفت کز سر شب دوش شهریار

تا بانک صبح ناله‌ی مستانه‌ی تو بود

 

گاه بارانی و می باری و گاه... ‫"شهراد میدرى"

 

گاه بارانی و می باری و گاه، رقص پُرشور نسیمم می شوی

گاه گنجشکی کنار پنجره، گاه شوق یاکریمم می شوی

 

سایه سار باغ های نوبرت، سیب گونه توت لب های ترت

شُرشُر رود عسل در دفترت، شعر جنات نعیمم می شوی

 

گردن آویزت صلیب آفتاب، گیسوانت برگ زیتون و شراب

بر لبت انجیل برنابای ناب، راوی عهد قدیمم می شوی

 

از بلندی های جولان تنت، تا نوار غزه روی دامنت

تا شب اشغالی پیراهنت، ماریای اورشلیمم می شوی

 

عشوه ات اعجاز و دینت دلبری، عشق خود را می کنی یادآوری

با دو ابروی کج پیغمبری، چون صراط مستقیمم می شوی

 

جرعه جرعه ماهی و ماهوری و ارغوان پوشیده ی انگوری و

کوچه گرد شهر نیشابوری و مست خیام حکیمم می شوی

 

خوش خرامان خوش کرشمه چون غزال، مثل سایه می خزی با شور و حال

نرم و آهسته میایی در خیال، پنجه ورچین حریمم می شوی

 

در به رویت می گشایم بیقرار، تا میایی می رسد فصل بهار

چین به چین دامنت غرق انار، نقش خوشرنگ گلیمم می شوی

 

می نشینی روسری وا می کنی، بید مجنون سهم لیلا می کنی

عطرافشان شور برپا می کنی، بوستانی از شمیمم می شوی

 

آخر شعر است این طرز نگاه، پشت ابری می رود از شرم ماه

گاه بارانی و می باری و گاه، رقص پُرشور نسیمم می شوی

 


مسافرِ شب های انتظار... "جویا معروفی"

خدا قلم زد و شب را ادامه دار کشید

مرا مسافرِ شب های انتظار کشید

 

تو را شکفته و مغرور و سنگدل، اما

مرا شکسته و بی تاب و بی قرار کشید

 

تو را کنارِ سحرگاهِ شاد پبروزی

مرا حوالیِ اندوهِ بی شمار کشید

 

میان خنده و غم جنگ شد، دریغا غم

به خنده چیره شد و دورِ من حصار کشید

 

غمی که بر سرم آمد از آشنایان است

همان غمی ست که هر لحظه شهریار کشید

 

« کجا رواست که از دستِ دوست هم بکشد

کسی که این همه از دستِ روزگار کشید »


از اینجا که منم / انتشارات فصل پنجم

یک بار تو عاشق شو، یکدانه شدن با من... "شهریار"

یک شمع تو روشن کن، پروانه شدن با من

مِی از من و ساقی تو، پیمانه شدن با من

 

یک بوسه ز تو کافیست، آغوش نمی خواهم

یک جرعه فقط ساقی، میخانه شدن با من

 

تو تلخی این مِی را یک کاسه تحمل کن

شیرین چو لبهایت، دردانه شدن با من

 

باز حلقه مویت را، در باد رها کردی؟

از بند رهایم کن، شاهانه شدن با من

 

تا عطر تنت اینجاست نبضم به تو وابسته ست

با بوی نفس هایت، جانانه شدن با من

 

چون نورِ حضورت هست این باغچه با من گفت  

یک غنچه ز تو کافیست، گلخانه شدن با من

 

صد دانه ی این تسبیح، یک جمله به من می گفت:

یک بار تو عاشق شو، یکدانه شدن با من...


بیم جدایی... "فاضل نظرى"

مرگ در قاموس ما از بی وفایی بهتر است

در قفس با دوست مردن از رهایی بهتر است

 

قصه ی فرهاد دنیا را گرفت ای پادشاه

دل به دست آوردن از کشور گشایی بهتر است

 

تشنگانِ مِهر محتاج ترحم نیستند

کوشش بیهوده در عشق از گدایی بهتر است

 

باشد ای عقل معاش اندیش، با معنای عشق

آشنایم کن ولی نا آشنایی بهتر است

 

فهم این رندی برای اهل معنا سخت نیست

دلبری خوب است، اما دلربایی بهتر است

 

هر کسی را تاب دیدار سر زلف تو نیست

اینکه در آیینه گیسو می گشایی بهتر است

 

کاش دست دوستی هرگز نمی دادی به من

« آرزوی وصل » از « بیم جدایی » بهتر است

 

 

دوستی... "فریدون مشیری"

     

 دل من دیر زمانی است که می پندارد :

« دوستی » نیز گلی است ؛

مثل نیلوفر و ناز ،

ساقه ترد ظریفی دارد .

بی گمان سنگدل است آنکه روا می دارد

جان این ساقه نازک را

                       - دانسته-

                          بیازارد !

 

در زمینی که ضمیر من و توست ،

از نخستین دیدار ،

هر سخن ، هر رفتار ،

دانه هایی است که می افشانیم .

برگ و باری است که می رویانیم

آب و خورشید و نسیمش « مهر » است

 

گر بدانگونه که بایست به بار آید ،

زندگی را به دل‌انگیزترین چهره بیاراید .

آنچنان با تو در آمیزد این روح لطیف ،

که تمنای وجودت همه او باشد و بس .

بی‌نیازت سازد ، از همه چیز و همه کس .

 

زندگی ، گرمی دل های به هم پیوسته ست

تا در آن دوست نباشد همه درها بسته ست .

 

در ضمیرت اگر این گل ندمیده است هنوز ،

عطر جان‌پرور عشق

گر به صحرای نهادت نوزیده است هنوز

دانه ها را باید از نو کاشت .

آب و خورشید و نسیمش را از مایه جان

خرج می باید کرد .

رنج می باید برد .

دوست می باید داشت !

 

با نگاهی که در آن شوق برآرد فریاد

با سلامی که در آن نور ببارد لبخند

دست یکدیگر را

بفشاریم به مهر

جام دل هامان را

                مالامال از یاری ، غمخواری

بسپاریم به هم

 

بسراییم به آواز بلند :

- شادی روی تو  !

                      ای دیده به دیدار تو شاد

باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست

تازه ،

        عطر افشان

                   گلباران باد...