ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
همخواب رقیبانی و من تاب ندارم
بیتابم و از غصهٔ این خواب ندارم
زین در نتوان رفت و در آن کو نتوان بود
درماندهام و چارهٔ این باب ندارم
آزرده ز بخت بد خویشم نه ز احباب
دارم گله ازخویش و ز احباب ندارم
ساقی می صافی به حریفان دگر ده
من درد کشم ذوق می ناب ندارم
وحشی صفتم این همه اسباب الم هست
غیر از چه زند طعنه که اسباب ندارم
محمدعلی بهمنی؛ شاعر توانای معاصر ایران زمین در علت سرایش
این شعر برای سیمین بهبهانی می گوید:
مدتی بود که روزنه نگاه سیمین آسیب دیده بود. خاطرم هست در مجلسی
به همراه او و حافظ موسوی حضور داشتم. برایش این شعر را گفتم
این شعر را برای سیمین گفتهام. او برای درمان ضعف بیناییاش،
چشمان خود را به تیغ جراحان سپرد، اما بیفایده.
منِ شاگرد، کوچکتر از آنم که بگویم
شیوه خاصی در شاعری دارم،
اما این را خوب میدانم که
دوستدار سیمین بودهام،
هستم و خواهم بود...
چشمهایم اگر نمیبیند ولی از حالتان خبر دارد
دیر گفتی نگاه از نزدیک روی بیناییام اثر دارد
مات تصویر مات خود هستم این چروکیده من؟ نه! شبنامهست
این خطوط شبیه من حتی دیدن و خواندنش خطر دارد
انتخاب بدیست شاعرجان شعر هم جانپناه گاهی نیست
دُملی تازه در تو روییدهست شعر در نقش نیشتر دارد
میشکافد دوباره زخمی را که خودش تازه بخیهاش کرده است
اندکی بعد باز خواهد گفت بس کن این قرن گوش کر دارد
من ولی فکر می کنم هستم خاصه وقتی که شعر میگویم
درکم این است شاعری یعنی یکنفر ذوق دردسر دارد
من که در روستای خود بودم شعر با شهر آشنایم کرد
خشک میخواست شاخههایم را او که در دست خود تبر دارد
میتواند که مشت پنهانم باز دندانشکن شود ناگاه
میتوانم که پاسخی باشم تا از این شیوه دست بردارد
شعر آن روز سرنوشتم شد که به زنجیر فکر میکردم
حلقهای سهم بردهام، وایا هرکه این حلقه بیشتر دارد
در سرم تا ز سر زلف تو سودایی هست
دل شیدای مرا با تو تمنایی هست
در ره عشق منه زاهد بیچاره قدم
گر ز بیگانه و خویشت غم و پروایی هست
دل که از غمزه ربودی به سر زلف سیاه
گر چه دزدیست سیه کار، دل آسایی هست
باغبان تا گل صد برگ رخ خوب تو دید
در چمن بیش نگوید گل رعنایی هست
هندوی خال مبارک به رخت مقبل شد
گشت پرویز که در سلک تو لالایی هست
هر شبی در غم هجرت شب یلداست مرا
که به سالی به جهان یک شب یلدایی هست
چوب خشک است به پیش قد تو هر سروی
گر چه او را به چمن قامت و بالایی هست
مردم از حسرت دیدار و نگفتی روزی
که مرا سوخته ای غم زده رسوایی هست
دعوی هستی و ناموس مکن، خسرو، هیچ
تا ترا میل نظر بر رخ زیبایی هست
» دیوان اشعار » غزلیات
عصر بود و باد میپیچید در شال سفیدت
مثل من شاعر شد آنجا، یک نظر، هر کس که دیدت
بینظیری، بیقراری، باشکوهی، باوقاری
چون گلی کمیابی و باید فقط دیدت، نه چیدت
عشق، بیامّید هم زنده ست، اگر باور نداری،
پس نگاهی کن به چشم عاشقانِ ناامیدت
کافرم خواندند، اما کیست با ایمانتر از من؟
میپرستم آن خدایی را که در مستی کشیدت
خواست حتی از فرشته، خاصتر باشی، که یکجا
مهربان و مومن و مغرور و شیطان آفریدت
خوب شد، چشم حسودان، وقت نقد شعرهایم
کور بود و در میان شور ابیاتم، ندیدت
عشق اگر دین بود، چشمان تو میشد آیههایش
یا خداوندش به عنوان نبی، برمیگُزیدت
عشق اگر دین بود، شیرین من! این فرهاد عاشق
کوه میکند آنقدر، تا عاقبت میشد شهیدت
یک جهان احساس، این سو در دلم دیدی و رفتی
کاش میگفتی: چه احساسی به آن سو میکشیدت؟
طایر دولت اگر باز گذاری بکند
یار بازآید و با وصل قراری بکند
دیده را دستگه در و گهر گر چه نماند
بخورد خونی و تدبیر نثاری بکند
دوش گفتم بکند لعل لبش چاره من
هاتف غیب ندا داد که آری بکند
کس نیارد بر او دم زند از قصه ما
مگرش باد صبا گوش گذاری بکند
دادهام باز نظر را به تذروی پرواز
بازخواند مگرش نقش و شکاری بکند
شهر خالیست ز عشاق بود کز طرفی
مردی از خویش برون آید و کاری بکند
کو کریمی که ز بزم طربش غمزدهای
جرعهای درکشد و دفع خماری بکند
یا وفا یا خبر وصل تو یا مرگ رقیب
بود آیا که فلک زین دو سه کاری بکند
حافظا گر نروی از در او هم روزی
گذری بر سرت از گوشه کناری بکند
با توام ای لنگر تسکین...
اتاقم
با توام
ای لنگر تسکین
ای تکانهای دل
ای آرامش ساحل
با توام
ای نور
ای منشور
ای تمام طیفهای آفتابی
ای کبود ارغوانی
ای بنفشابی
با توام ای شور ای دلشورهی شیرین
با توام
ای شادی غمگین
با توام
ای غم
غم مبهم
ای نمیدانم
هر چه هستی باش
ای کاش...
نه، جز اینم آرزویی نیست:
هر چه هستی باش
اما باش...!
عمری ست تا از جان و دل، ای جان و دل می خوانمت
تو نیز خواهان منی، می دانمت، می دانمت
گفتی اگر دانی مرا آیی و بستانی مرا
ای هیچگاه ناکجا! گو کی، کجا بستانمت
آواز خاموشی، از آن در پرده ی گوشی نهان
بی منت گوش و دهان در جان جان می خوانمت
منشین خمش ای جان خوش این ساکنی ها را بکش
گر تن به آتش می دهی چون شعله می رقصانمت
ای خنده ی نیلوفری در گریه ام می آوری
بر گریه می خندی و من در گریه می خندانمت
ای زاده ی پندار من پوشیده از دیدار من
چو کودک ناداشته گهواره می جنبانمت
ای من تو بی من کیستی چون سایه بی من نیستی
همراه من می ایستی همپای خود می رانمت