ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
تو پری زاده ندانم ز کجا میآیی
کادمیزاده نباشد به چنین زیبایی
راست خواهی نه حلالست که پنهان دارند
مثل این روی و نشاید که به کس بنمایی
سرو با قامت زیبای تو در مجلس باغ
نتواند که کند دعوی همبالایی
در سراپای وجودت هنری نیست که نیست
عیبت آنست که بر بنده نمیبخشایی
به خدا بر تو که خون من بیچاره مریز
که من آن قدر ندارم که تو دست آلایی
بی رخت چشم ندارم که جهانی بینم
به دو چشمت که ز چشمم مرو ای بینایی
نه مرا حسرت جاه است و نه اندیشه مال
همه اسباب مهیاست تو در میبایی
بر من از دست تو چندان که جفا میآید
خوشتر و خوبتر اندر نظرم میآیی
دیگری نیست که مهر تو در او شاید بست
چاره بعد از تو ندانیم به جز تنهایی
ور به خواری ز در خویش برانی ما را
هم چنان شکر کنیمت که عزیز مایی
من از این در به جفا روی نخواهم پیچید
گر ببندی تو به روی من و گر بگشایی
چه کند داعی دولت که قبولش نکنند
ما حریصیم به خدمت تو نمیفرمایی
سعدیا دختر انفاس تو بس دل ببرد
به چنین زیور معنی که تو میآرایی
باد نوروز که بوی گل و سنبل دارد
لطف این باد ندارد که تو میپیمایی
» دیوان اشعار » غزلیات
به نسیمی همه راه به هم می ریزد
کی دل سنگ تو را آه به هم می ریزد
سنگ در برکه می اندازم و می پندارم
با همین سنگ زدن ، ماه به هم می ریزد
عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است
گاه می ماند و نا گاه به هم می ریزد
آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده است
دل به یک لحظه کوتاه به هم می ریزد
آه یک روز همین آه تو را می گیرد
گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد
زندگانی گر مرا عمری هراسان کرد و رفت
مشکل ما را بمردن خوب آسان کرد و رفت
جغد غم هم در دل ناشاد ما ساکن نشد
آمد و این بوم را یکباره ویران کرد و رفت
جانشین جم نشد اهریمن از جادوگری
چند روزی تکیه بر تخت سلیمان کرد و رفت
پیش مردم آشکارا چون مرا دیوانه ساخت
روی خود را آن پری از دیده پنهان کرد و رفت
وانکرد از کار دل چون عقده باد مشک بوی
گردشی در چین آن زلف پریشان کرد و رفت
پیش از این ها در مسلمانی خدائی داشتم
بت پرستم آن نگار نامسلمان کرد و رفت
با رمیدن های وحشی آمد آن رعنا غزال
فرخی را با غزل سازی غزل خوان کرد و رفت
دلم گرفت ای هم نفس ، پرم شکست توو این قفس
توو این غبار ، توو این سکوت ، چه بی صدا ، نفس نفس
از این نامهربونی ها ، دارم از غصه می میرم
رفیق روز تنهایی ، یه روز دستاتو می گیرم
توو این شـب گریه می تونی ، پناهه هق هقم باشی
تو ای همزاد هم خونه ، چی می شـــه عاشقم باشی
دوباره من ، دوباره تو ، دوباره عشق ، دوباره مـــا
دو هم نفــس، دو هم زبون،دو هم سفر،دو هم صدا
تو ای پایان تنهایی ، پناه آخر من باش
توو این شب مرگیه پاییز ، بهار باور من باش
بزار با مشرق چشمات ، شبم روشن ترین باشه
می خوام آیینه خونه ، با چشمات همنشین باشه
دلم گرفت ای هم نفس، پرم شکست توو این قفس
توو این غبار، توو این سکوت، چه بی صدا،نفس نفس
آن که رخسار تورا این همه زیبا می کرد
کاش از روز ازل فکر دل ما می کرد
آن که می داد تورا حسن و نمی داد وفا
کاشکی فکر من عاشقِ شیدا می کرد
یا نمی داد ترا این همه بیدادگری
یا مرا در غم عشق تو شکیبا می کرد
کاشکی گم شده بود این دلِ دیوانه من
پیش از آن روز که گیسوی تو پیدا می کرد
ای که در سوختنم با دلِ من ساخته ای
کاش یک شب دلت اندیشه فردا می کرد
کاش می بود به فکر دلِ دیوانه ما
آن که خلق پری از آدم و حوا می کرد
کاش درخواب شبی روی تو می دید عماد
بوسه ای از لب لعل تو تمنا می کرد
هرکجا می خواهی بروی ، برو
اما مرا با خودت ببر
حتا میان آتش و هلهله های دود
بالای ابرهای مسموم بی باران
زیر شینی های بی مروتِ فولاد
هر کجا می خواهی بروی ، برو
اما مرا با خودت ببر
مرا در جیب هایت بریز
در کوله ات بگذار
بر پیشانی ات بنشان
و ببر
من بیتو
مهتاب خوبی نیستم برای آسمان!
ابری که می شی غرق بارونم
یخ می کنم روزایی که سردی
چیزی نمونده از خودم در من
از بس منو شکل خودت کردی
از بس شبیه آرزوهامی
نزدیک تو کم می شه تشویشم
تو حکم اقیانوسو داری که
من هر چی باشم در تو حل می شم
دلتنگیامو از تو می دونم
من پیش تو بدجور مغلوبم
حال و هوامو از تو می پرسم
چون وقتی حالت خوبه من خوبم
با هیچ کس جز تو نمی خندم
با هیچ کس جز تو نمی شینم
احساس غربت می کنم تو جمع
چون غیر تو چیزی نمی بینم
هر چی که از تو می رسه خوبه
تو بی نهایت شکل بارونی
چیزی نمی خوام از تو یک عمره
چون هر چی که می خوامو می دونی