عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

غزل ۱۰۵ ... "حسین منزوی"

چگونه بال زنم تا به ناکجا که تویی

بلندمی پرم اما ، نه آن هوا که تویی

 

تمام طول خط از نقطه ی که پر شده است

 از ابتدا که تویی تا به انتها که تویی

 

 ضمیر ها بدل اسم اعظم اند همه

 از او و ما که منم تا من و شما که تویی

 

 تویی جواب سوال قدیم بود و نبود

 چنانچه پاسخ هر چون و هر چرا که تویی

 

 به عشق معنی پیچیده داده ای و به زن

 قدیم تازه و بی مرز بسته تا که تویی

 

 به رغم خار مغیلان نه مرد نیم رهم

از این سغر همه پایان آن خوشا که تویی

 

جدا از این من و ما و رها ز چون و چرا

 کسی نشسته در آن سوی ماجرا که تویی

 

 نهادم آینه ای پیش روی آینه ات

 جهان پر از تو و من شد پر از خدا که تویی

 

 تمام شعر مرا هم ز عشق دم زده ای

 نوشته ها که تویی نانوشته ها که تویی

 

زندانیِ اختیاری..."علی باباچاهی"

 

مردی که خودش را تمام روز

در یک اتاق زندانی می‌کند

اصلاً دیوانه نیست

یا انار متراکمی‌ست که در پوست خودش جا خوش کرده

یا پیاز متورمی‌ست که لایه‌لایه پرده برنمی‌دارد از تنهایی‌اش

در بیروت مردی را دیدم با پای گچ‌گرفته

که از تابوت بیرون نمی‌پرید

پلنگ هم در قفس آهنین تصوّری از آزادی دارد

در جنگ تن به تن هر دو پا گذاشتیم به فرار

من از یک طرف

منِ دیگر من از طرف دیگر

و شانه به شانه به خانه رسیدیم دقیقاً

و من زیر یک سقفِ دراز به دراز

دراز کشیدم

خیلی خوب شد

چند تابلو مختلف دور و برم میخکوب شد

نه عاشقِ عاشقم

نه کُشته ـ مُردهٔ شهری که ساکنانش در صدف خودشان

گوش‌ماهیِ خودشانند

قطع امید نمی‌کنم / امّا

از مردی که در یک اتاق زندانی شده

یا مُرده‌ای که روی تختخواب دراز کشیده

 

 

«مهرماه ۱۳۸۵»

از دفترِ «پیکاسو در آب‌های خلیج فارس، نشر ثالث، ۱۳۸۸

غزل ۳۴...”وحشی”

 

این زمان یارب مه محمل نشین من کجاست؟

آرزو بخش دل اندوهگین من کجاست؟

 

جانم از غم بر لب آمد، آه از این غم، چون کنم؟

باعث خوشحالی جان غمین من کجاست؟

 

ای صبا یاری نما اشک نیاز من ببین

رنجه شو بنگر که یار نازنین من کجاست؟

 

دور از آن آشوب جان و دل ، دگر صبرم نماند

آفت صبر و دل و آشوب دین من کجاست؟

 

محنت و اندوه هجران کشت چون وحشی مرا

مایهٔ عیش دل اندوهگین من کجاست...؟

 

 

» گزیده اشعار » غزلیات

 

 


 

من از تو می مردم... “فروغ فرخزاد”

 

من از تو می مردم

اما تو زندگانی من بودی

تو با من می رفتی

تو در من می خواندی

وقتی که من خیابان ها را

بی هیچ مقصدی می پیمودم

تو با من می رفتی

تو در من می خواندی

تو از میان نارون ها گنجشک های عاشق را

به صبح پنجره دعوت می کردی

وقتی که شب مکرر می شد

وقتی که شب تمام نمی شد

تو از میان نارون ها گنجشک های عاشق را

به صبح پنجره دعوت می کردی

تو با چراغ هایت می آمدی به کوچه ما

تو با چراغ هایت می آمدی

وقتی که بچه ها می رفتند

و خوشه های اقاقی می خوابیدند

و من در آینه تنها می ماندم

تو با چراغ هایت می آمدی ...

تو دست هایت را می بخشیدی

تو چشم هایت را می بخشیدی

تو مهربانیت را می بخشیدی

وقتی که من گرسنه بودم

تو زندگانیت را می بخشیدی

تو مثل نور سخی

بودی

تو لاله ها را می چیدی

و گیسوانم را می پوشاندی

وقتی که گیسوان من از عریانی می لرزیدند

تو لاله ها را می چیدی

تو گونه هایت را می چسباندی

به اضطراب پستان هایم

وقتی که من دیگر

چیزی نداشتم که بگویم

تو گونه هایت را می چسباندی

به اضطراب پستان هایم

و گوش می دادی

به خون من که ناله کنان می رفت

و عشق من که گریه کنان می مرد

تو گوش می دادی

اما مرا نمی دیدی...!

 


آرزوی نقش بر آب..."حمید مصدق "


آرزوی نقش بر آب

در من غم بیهودگی ها می زند موج

در تو غروری از توان من فزونتر

در من نیازی می کشد پیوسته فریاد

در توگریزی می گشاید هر زمان

پر

 

ای کاش در خاطر گل مهرت نمی رست

ای کاش در من آرزویت جان نمی یافت

ای کاش دست روز و شب با تار و پودش

از هر فریبی رشته عمرم نمی بافت

اندیشه روز و شبم پیوسته این است

من برتو بستم دل ؟

دریغ از دل که بستم

افسوس بر من گوهر خود را فشاندم

در

پای بت هایی که باید می شکستم

 

ای خاطرات مرا با خویشتن تنها گذارید

در این غروب سرد درد انگیز پاییز

با محنتی گنگ و غریبم واگذارید

اینک دریغا آرزوی نقش بر آب

اینک نهال عاشقی بی برگ و بی بر

 

در من

غم بیهودگی ها می زند موج

در تو

غروری از

توان من فزونتر...!

 


 

دفتر شعر سال های صبوری  

شاهد افلاکی..."رهی معیری "

 چون زلف تو ام جانا در عین پریشانی

چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی

 

من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم

تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی

 

خواهم که ترا در بر بنشانم و بنشینم

تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی

 

ای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی

من چشم ترا مانم تو اشک مرا مانی

 

در سینه سوزانم مستوری و مهجوری

در دیده بیدارم پیدایی و پنهانی

 

من زمزمه عودم تو زمزمه پردازی

من سلسله موجم تو سلسله جنبانی

 

از آتش سودایت دارم من و دارد دل

داغی که نمی بینی دردی که نمی دانی

 

دل با من و جان بی تو نسپاری و بسپارم

کام از تو و تاب از من نستانم و بستانی

 

ای چشم رهی سویت کو چشم رهی جویت ؟

روی از من سر گردان شاید که نگردانی...!

 

غزل ها - جلد اول

سعادتی ست تو را داشتن..."غلامرضا طریقی"

 

اگر چـه شک عجیبی به «داشتن» دارم

سعادتی ست تو را داشتن که من دارم!

 

کنار من بنشین و بگو چه چاره کنم؟

برای غربت تلخــی که در وطن دارم؟

 

بگو که در دل و دستت چه مرهمی داری

برای این همه زخمـــی کـه در بدن دارم؟

 

مرا بــه خود بفشار و ببین بــه جای بدن

چه آتشی ست؟ که در زیر پیرهن دارم؟

 

به رغم دیدن آرامش تو کم نشده

ارادتــی کــه به آرامش کفن دارم

 

مرا که وقت غروبم رسیده بدرقه کن

اگرچه با تو امیدی به سر زدن دارم...!