عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

مخزن الاسرار-» خمسه » ..."نظامی "

بخش ۲ - (مناجات اول) 

در سیاست و قهر یزدان

 

  

ای همه هستی زتو پیدا شده

خاک ضعیف از تو توانا شده

 

زیرنشین علمت کاینات

ما بتو قائم چو تو قائم بذات

 

هستی تو صورت پیوند نی

تو بکس و کس بتو مانند نی

 

آنچه تغیر نپذیرد توئی

وانکه نمردست و نمیرد توئی

 

ما همه فانی و بقا بس تراست

ملک تعالی و تقدس تراست

 

خاک به فرمان تو دارد سکون

قبه خضرا تو کنی بیستون 

ادامه مطلب ...

دلم یک باغ پر نارنج...“بتول مبشری”

دلم باران

دلم دریا

دلم لبخند ماهی ها

دلم اغوای تاکستان

به لطف مستی انگور

دلم بوی خوش بابونه می خواهد...

 

دلم یک باغ پر نارنج

دلم آرامش ترد و لطیف صبح شالیزار

دلم صبحی

سلامی

بوسه ای

عشقی

نسیمی

عطر لبخندی

نوای دلکش تار و کمانچه

از مسیری دورتر حتی

دلم شعری سراسر دوستت دارم

دلم دشتی پر از آویشن

و گل پونه می خواهد...

 

دلم مهتاب می خواهد

که جانم را بپوشاند

دلم آوازهای سرخوش مستانه می خواهد...

دلم

تغییر می خواهد...

تغییر می خواهد...

 

  

حاصل عمر..."رهی معیری"

بس که جفا ز خار و گل دید دل رمیده‌ام

همچو نسیم از این چمن پای برون کشیده‌ام

 

شمع طرب ز بخت ما آتش خانه‌سوز شد

گشت بلای جان من عشق به جان خریده‌ام

 

حاصل دور زندگی صحبت آشنا بود

تا تو ز من بریده‌ای من ز جهان بریده‌ام

 

تا به کنار بودیم بود به جا قرار دل

رفتی و رفت راحت از خاطر آرمیده‌ام

 

تا تو مراد من دهی کشته مرا فراق تو

تا تو به داد من رسی من به خدا رسیده‌ام

 

چون به بهار سر کند لاله ز خاک من برون

ای گل تازه یاد کن از دل داغ دیده‌ام

 

یا ز ره وفا بیا یا ز دل رهی برو

سوخت در انتظار تو جان به لب رسیده‌ام


» غزل ها - جلد چهارم


 

 

دوبیتی های هوشنگ ابتهاج ...

 

صبح آرزو

 

خوشا صبحی که چون از خواب خیزم

 به آغوش تو از بستر گریزم

 

گشایم در به رویت شادمانه

 رخت بوسم ، به پایت گل بریزم

 

 

 

شکسته

 

نگاه چشم بیمارت چه خسته ست

 کبوترجان ! که بالت را شکسته ست ؟

 

 کجا شد بال پرواز بلندت ؟

 سفید خوشگلم ! پایت که بسته ست ؟

 

 

 

گریه

 

شبی بود و بهاری ، در من آویخت

چه آتش ها ، چه آتش ها برانگیخت

 

فرو خواندم به گوشش قصه ی خویش

 چو باران بهاری اشک می ریخت

 

 

 

امید

 

 چه خوش برقی به چشم شب درخشید

 چراغم را فروغی تازه بخشید

 

 مخوان ای جغد شب لالایی شوم

 که پشت پرده بیدار است خورشید

در آتش تو زاده شد ققنوس شعر من..."محمدعلی بهمنی"

 در دیگران می جویی ام اما بدان ای دوست

 این سان نمی یابی ز من حتی نشان ای دوست

 

من در تو گشتم مرا در خود صدا می زن

 تا پاسخم را بشنوی پژواک سان ای دوست

 

در آتش تو زاده شد ققنوس شعر من

سردی مکن با این چنین آتش به جان ای دوست

 

 گفتی بخوان خواندم اگر چه گوش نسپردی

حالا لالم خواستی پس خود بخوان ای دوست

 

من قانعم آن بخت جاویدان نمی خواهم

گر می توانی یک نفس با من بمان ای دوست

 

یا نه تو هم با هر بهانه شانه خالی کن

 از من من این برشانه ها بار گران ای دوست

 

نامهربانی را هم از تو دوست خواهم داشت

بیهوده می کوشی بمانی مهربان ای دوست

 

آن سان که می خواهد دلت با من بگو آری

 من دوست دارم حرف دل را بر زبان ای دوست

 


غزل شمارهٔ ۲۱۱ - حافظ

دوش می‌آمد و رخساره برافروخته بود

تا کجا باز دل غمزده‌ای سوخته بود

 

رسم عاشق کشی و شیوه شهرآشوبی

جامه‌ای بود که بر قامت او دوخته بود

 

جان عشاق سپند رخ خود می‌دانست

و آتش چهره بدین کار برافروخته بود

 

گر چه می‌گفت که زارت بکشم می‌دیدم

که نهانش نظری با من دلسوخته بود

 

کفر زلفش ره دین می‌زد و آن سنگین دل

در پی اش مشعلی از چهره برافروخته بود

 

دل بسی خون به کف آورد ولی دیده بریخت

الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود

 

یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد

آن که یوسف به زر ناسره بفروخته بود

 

گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ

یا رب این قلب شناسی ز که آموخته بود

 


تکه ۹..."سعدی"

ما ترک سر بگفتیم، تا دردسر نباشد

غیر از خیال جانان، در جان و سر نباشد

 

در روی هر سپیدی، خالی سیاه دیدم

بالاتر از سیاهی، رنگی دگر نباشد

 

رنگ قبول مردان، سبز و سفید باشد

نقش خیال رویش، در هر پسر نباشد

 

چشم وصال بینان، چشمی ست بر هدایت

سری که باشد او را، در هر بصر نباش

 

در خشک و تر بگشتم، مثلت دگر ندیدم

مثل تو خوبرویی، در خشک و تر نباشد

 

شرحت کسی نداند، وصفت کسی نخواند

همچون تو ماه سیما، در بحر و بر نباشد

 

سعدی به هیچ معنی، چشم از تو برنگیرد

تا از نظر چه خیزد، کاندر نظر نباشد

 

 

» دیوان اشعار » ملحقات و مفردات