عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

زمستان...“مهدی اخوان ثالث”

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

سرها در گریبان است

کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را

نگه جز پیش پا را دید ، نتواند

که ره تاریک و

لغزان است

وگر دست محبت سوی کسی یازی

 به اکراه آورد دست از بغل بیرون

 که سرما سخت سوزان است

نفس ، کز گرمگاه سینه می آید برون ، ابری شود تاریک

 چو دیدار ایستد در پیش چشمانت

نفس کاین است ، پس دیگر چه داری چشم

ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟

 مسیحای

جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین

هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی

دمت گرم و سرت خوش باد

سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای

منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم

منم من ، سنگ تیپاخورده ی رنجور

 منم ، دشنام پس آفرینش ، نغمه ی ناجور

نه از رومم ، نه از زنگم ، همان

بیرنگ بیرنگم

بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم

حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد

 تگرگی نیست ، مرگی نیست

صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است

من امشب آمدستم وام بگزارم

 حسابت را کنار جام بگذارم

چه می گویی که بیگه شد ، سحر شد ،

بامداد آمد ؟

فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست

حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی سرد زمستان است

و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده

به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است

حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یکسان است

سلامت

را نمی خواهند پاسخ گفت

هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دست ها پنهان

نفس ها ابر ، دل ها خسته و غمگین

درختان اسکلت های بلور آجین

زمین دلمرده ، سقف آسمان کوتاه

غبار آلوده مهر و ماه

زمستان است

 

 


دوست... "سهراب سپهری"

                                                                                              

بزرگ بود

و از اهالی امروز بود

و باتمام افق های باز نسبت داشت

و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید

صداش به شکل حزن پریشان واقعیت بود

و پلک هاش مسیر نبض عناصر را به ما نشان داد

و دست هاش

هوای صاف سخاوت را

ورق زد

و مهربانی را

به سمت ما کوچاند به شکل خلوت خود بود

و عاشقانه ترین انحنای وقت خودش را

برای اینه تفسیر کرد

و او به شیوه باران پر از طراوت تکرار بود

و او به سبک درخت

میان عافیت نور منتشر می شد

همیشه کودکی باد را صدا می کرد

همیشه رشته صحبت را

به چفت آب گره می زد

برای ما یک شب

سجود سبز محبت را

چنان صریح ادا کرد

که ما به عاطفه سطح خاک دست کشیدیم

و مثل یک لهجه یک سطل آب تازه شدیم

و بارها دیدیم

که با چه قدر سبد

برای چیدن یک خوشه ی بشارت رفت

ولی نشد

که روبروی وضوح کبوتران بنشیند

و رفت تا لب هیچ

و پشت حوصله نورها دراز کشید

و هیچ فکر نکرد

که ما میان پریشانی تلفظ درها

برای خوردن یک سیب

چه قدر تنها ماندیم

 

 

ارسال شده در حجم سبز

 

 

 

گور شد، گهواره، آری بنگرید اینک زمین را..."حسین منزوی"

گور شد، گهواره، آری بنگرید اینک زمین را

این دهان وا کرده، غران اژدهای سهمگین را

 

قریه خواب و کوه بیدار است و هنگامه شبیخون

تا بکوبد بر بساطش، صخره‌های خشم و کین را

 

مرگ من یا توست بی‌شک، آن ستون، آن سقف، آنک!

کاینچنین از ظلمت شب، بهره می‌گیرد کمین را

 

مادری آنک به سجده در نماز وحشت خود

خسته می‌ساید به خاک کودکان خود جبین را

 

دخترک خاموش ، بهتش برده ازتنهایی خود

می‌کشد بر چشم‌های بی‌نگاهی آستین را

 

نوعروسی، خیره در آفاق خون‌آلوده، در چنگ

می‌فشارد جامه‌ی خونین جفت نازنین را

 

باز می‌پرسی که‌ها مردند؟ می‌گویم: که زنده‌ست

پیرمرد انگار با خود، زیر لب، می‌موید این را

 

دیگری سر می‌دهد غم‌ناله‌ی شکر و شکایت:

تا کجا می‌آزمایی ای خدا، این سرزمین را؟

 

کودکان،ازخواب این افسانه، بیداری ندارند

با که خواهد گفت مادر، قصه‌های دل‌نشین را؟

 

از تمام قریه، یک تن مانده و دیگر کسی نیست

تا کشد دست تسلا بر سر، آن تنهاترین را

 

مرده چوپان و نی‌اش افتاده، خون آلود، جایی

خسته در وی می‌نوازد باد آهنگی حزین را

 


برسان باده که غم روی نمود ای ساقی...«امیر هوشنگ ابتهاج»


برسان باده که غم روی نمود ای ساقی

این شبیخون بلا باز چه بود ای ساقی

 

حالیا عکس دل ماست در آیینه جام

تا چه رنگ آورد این چرخ کبود ای ساقی

 

دیدی آن یار که بستیم صد امید در او

چون به خون دل ما دست گشود ای ساقی؟

 

تیره شد آتش یزدانی ما از دم دیو

گر چه در چشم خود انداخته دود ای ساقی

 

تشنه خون زمین است فلک وین مه نو

کهنه داسی است که بس کشته درود ای ساقی

 

بس که شستیم به خوناب جگر جامه جان

نه از او تار به جا ماند و نه پود ای ساقی

 

حق به دست دل من بود که در معبد عشق

سر به غیر تو نیاورد فرود ای ساقی

 

این لب و جام پی گردش می ساخته اند

ور نه بی می، ز لب و جام چه سود ای ساقی

 

در فرو بند که چون سایه در این خلوت غم

با کسم نیست سر گفت و شنود ای ساقی

  

تو وقتی بی پناهی، زیباتری...“نیلوفر لاری پور”

 مگر می شود

به پایان داستان دل خوش کرد؟

به خیابان هایی

که تو در آن ها گم شده ای

سراغ کسی را می گیری

که زمانی دوستت داشت

رنگ چشم هایش را می دانی

جنس خنده هایش را

و ریتم ضربان بی قرار دلش را

اما نشانی خانه اش را

فراموش کرده ای

 

من کمی دور تر

سر پیچ اولین بی طاقتی

نگاهت می کنم

تا کم نیاورم

تا دوباره دستت را نگیرم

فقط همین،

سکوت می کنم

و خیره می مانم

به بی سرانجامی ات

 تو وقتی بی پناهی، زیباتری...

 


زندگی ..."فروغ فرخزاد"

آه ای زندگی منم که هنوز

با همه پوچی از تو لبریزم

نه به فکرم که رشته پاره کنم

نه بر آنم که از تو بگریزم

همه ذرات جسم خاکی من

از تو ای شعر گرم در سوزند

آسمان های صاف را مانند

که لبالب ز باده ی روزند

با هزاران جوانه می خواند

بوته نسترن سرود تورا

هر نسیمی که می وزد در باغ

می رساند به او درود تورا

من تورا در تو جستجو کردم

نه در آن خواب های رویایی

در دو دست تو سخت کاویدم

پر شدم پر شدم ز زیبایی

پر شدم از ترانه های سیاه

پر شدم از ترانه های سپید

از هزاران شراره های نیاز

از هزاران جرقه های امید

حیف از آن روزها که من با خشم

به تو چون دشمنی نظر کردم

پوچ پنداشتم فریب تورا

ز تو ماندم تورا هدر کردم

غافل از آنکه تو به جایی و من

همچو آبی روان که در گذرم

گمشده در غبار شون زوال

ره تاریک مرگ می سپرم

آه ای زندگی من آینه ام

از تو چشمم پر از نگاه شود

ورنه گر مرگ بنگرد در من

روی آینه ام سیاه شود

عاشقم عاشق ستاره صبح

عاشق ابرهای سرگردان

عاشق روزهای بارانی

عاشق هر چه نام توست بر آن

می مکم با وجود تشنه خویش

خون سوزان لحظه های تورا

آنچنان از تو کام می گیرم...


مجموعه عصیان


 

تبعیدی..."بتول مبشری مقدم"

ای رد شده از پاییز هنگامه ی باران ها

برگرد که جان دادم در دامن طوفان ها

 

بعد از تو چه ماند از من دُرنای نگون بختی

بی دانه و بی لانه مصلوب زمستان ها

 

ای شانه ی آرامش هنگام عبور از درد

بعد از تو زنی سرکش مغلوبه ی طغیان ها

 

چون کافه ی دلگیرم بی تو پُرم از سایه

تعطیلم و متروکه با قهوه و فنجان ها

 

ای رفته از آغوشم با همهمه ی تردید

حالا من وُ تنهایی سرخورده ز پیمان ها

 

من بی تو پر از زخمم سودازده ای رسوا

تبعیدی بی نامی وابسته به زندان ها

 

ای ماه شب دلگیر در حوصله ی برکه

زخمی ست پلنگ تو تن داده به عصیان ها

 

بعد از تو درون من صد راهبه ی پرهیز

بی موعظه و زنار بی پاپ و واتیکان ها

 

ای گم شده در پاییز از فاصله ها برگرد

برگرد که جان دادم در جمع پریشان ها...