عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

نفرین به روزگار کسی که تو نیستی..."محمدسعید میرزایی"

یک اسم، یادگار کسی که تو نیستی

اسمی به اعتبار کسی که تو نیستی

 

زندان – هزار و سیصد و پنجاه و پنج – مرد

عکس شماره‌دار کسی که تو نیستی

 

در پارک، صندلی کنار تو خالی است

در فکر او، کنار کسی که «تو» نیستی

 

مرد مچاله – ساعت بیهوده – شهر گیج

یک زن، در انتظار کسی که تو نیستی...

 

تو مرده‌ای و چند بلوک آن‌طرف‌تری

او رفته بر مزار کسی که تو نیستی

 

نفرین به روزگار تو که نیستی کسی!

نفرین به روزگار کسی که تو نیستی!

 

بیدادِ همایون..."هوشنگ ابتهاج"

 فتنه ی چشم تو چندان ره بیداد گرفت

که شکیب دل من دامن فریاد گرفت

 

آن که آیینه ی صبح و قدح لاله شکست

خاک شب در دهن سوسن آزاد گرفت

 

آه از شوخی چشم تو که خونریزِ فلک

دید این شیوه ی مردم کُشی و یاد گرفت

 

منم و شمع دل سوخته ، یارب مددی

که دگرباره شب آشفته شد و باد گرفت

 

شعرم از ناله ی عشّاق غم انگیزتر است

داد از آن زخمه که دیگر ره بیداد گرفت

 

سایه! ما کشته ی عشقیم ، که این شیرین کار

مصلحت را مدد از تیشه ی فرهاد گرفت

 

ای شب... "نیما یوشیج"

هان ای شب شوم وحشت انگیز

تا چند زنی به جانم آتش ؟

یا چشم مرا ز جای برکن

 یا پرده ز روی خود فروکش

یا بازگذار تا بمیرم

 کز دیدن روزگار سیرم

 دیری ست که در زمانه ی دون

 از دیده همیشه اشکبارم

عمری به کدورت و الم رفت

 تا باقی عمر چون سپارم

 نه بخت بد مراست سامان

 و ای شب ،‌نه توراست هیچ پایان

 چندین چه کنی مرا ستیزه

 بس نیست مرا غم زمانه ؟

 دل می بری و قرار از من

 هر لحظه به یک ره و فسانه

 بس بس که شدی تو فتنه ای سخت

 سرمایه ی درد و دشمن بخت

 این قصه که می کنی تو با من

 زین خوبتر ایچ قصه ایچ نیست

خوبست ولیک باید از درد

نالان شد و زار زار بگریست

 بشکست دلم ز بی قراری

 کوتاه کن این فسانه ،‌باری

آنجا که ز شاخ گل فروریخت

 آنجا که بکوفت باد بر در

 و آنجا که بریخت آب مواج

 تابید بر او مه منور

 ای تیره شب دراز دانی

 کانجا چه نهفته بد نهانی ؟

بودست دلی ز درد خونین

 بودست رخی ز غم مکدر

 بودست بسی سر پر امید

 یاری که گرفته یار در بر

 کو آنهمه بانگ و ناله ی زار

 کو ناله ی عاشقان غمخوار ؟

در سایه ی آن درخت ها چیست

 کز دیده ی عالمی نهان است ؟

 عجز بشر است این فجایع

یا آنکه حقیقت جهان است ؟

 در سیر تو طاقتم بفرسود

 زین منظره چیست عاقبت سود ؟

 تو چیستی ای شب غم انگیز

 در جست و جوی چه کاری آخر ؟

بس وقت گذشت و تو همانطور

 استاده به شکل خوف آور

 تاریخچه ی گذشتگانی

 یا رازگشای مردگانی؟

تو آینه دار روزگاری

یا در ره عشق پرده داری ؟

 یا شدمن جان من شدستی ؟

 ای شب بنه این شگفتکاری

 بگذار مرا به حالت خویش

 با جان فسرده و دل ریش

بگذار فرو بگیرد دم خواب

 کز هر طرفی همی وزد باد

 وقتی ست خوش و زمانه خاموش

مرغ سحری کشید فریاد

 شد محو یکان یکان ستاره

 تا چند کنم به تو نظاره ؟

بگذار بخواب اندر آیم

 کز شومی گردش زمانه

 یکدم کمتر به یاد آرم

 و آزاد شوم ز هر فسانه

 بگذار که چشم ها ببندد

 کمتر به من این جهان بخندد


نترس من کنار توام... “نیلوفر لاری پور”

 

در من چیزی به یادگار بگذار

مثل عطر نفست

روی شقیقه گُر گرفته ام

وقتی که بی دلیل

تمام کوچه ها را به دنبالت می گردم

و تو مدام در گوشم می گویی:

"نترس من کنار توام"

 

مثل رد انگشتانت

بر اندوهِ پیشانی ام

وقتی به بی سرانجامی این انتظار

خیره می شوم

و تو می دانی

که باید یک روز بروم

 

سیگار و فندکت

کتاب و روزنامه ات

ساعت و خودکارت

و تو هربار چیزی جا می گذاری

تا باور کنم

دوباره باز می گردی

 

خانه کوچکم

سرشار از فراموشی های توست

وگرنه این یاکریم سرگردان

در ایوانِ مهربانش

هرگز تخم نمی گذاشت


 

 

 

 

زهر شیرین...“فریدون مشیری”

تورا من زهر شیرین خوانم ای عشق

که نامی خوشتر از اینت ندانم

وگر هر لحظه رنگی تازه گیری

به غیر از زهر شیرینت نخوانم

 

تو زهری زهر گرم سینه سوزی

تو شیرینی که شور هستی از توست

شراب جام خورشیدی که جان را

نشاط از تو،غم از تو،مستی از توست

 

به آسانی مرا از من ربودی

درون کوره غم آزمودی

دلت آخر به سرگردانیم سوخت

نگاهم را به زیبایی گشودی

 

بسی گفتند دل از عشق برگیر

که نیرنگ است و افسون است و جادوست

ولی ما دل به او بستیم و دیدیم

که او زهر است اما نوشداروست

 

چه غم دارم که این زهر تب آلود

تنم را در جدایی می گدازد

از آن شادم که در هنگامه ی درد

غمی شیرین دلم را می نوازد

 

اگر مرگم به نامردی نگیرد

مرا مهر تو در دل جاودانی است

وگر عمرم به ناکامی سرآید

تورا دارم که مرگم زندگانی است...

 

گل‌های پیراهنم سال‌هاست... “لیلا کردبچه”

 

گل‌های پیراهنم سال‌هاست

مسئولیت جنون دسته‌جمعی پروانه‌ها را نمی‌پذیرند

و تارهای مویم دیگر

با آوازهای شب‌ماندۀ بیات ترک، بلند نمی‌شوند

 

شبیه تصویر زنی روی قلمدانم

که صدای لب‌پریدۀ خنده‌هایش، تنها

پشت نقاش بیچاره‌اش را می‌لرزانَد

هربار یادش می‌افتد زن را

دیگر توانِ تصاحب سمرقند و بخارا به خال و خطی نیست

 

من، تصویر غمگین زنی هستم

که در زهدان مادرش جامانده‌‌ست

و تمام عمر، کسی را با او اشتباه گرفته‌اند

تمام عمر کسی را...

تمام عمر اشتباه...

اشتباه...

اشتباه چقدر بهانۀ خوبی‌ست

وقتی برای دلتنگی‌هایت،

هر بهانه‌ای می‌آوری

کم آورده‌ای...!


 

 

دلتنگی های...“شقایق رضازاده”

 

خیالت تخت؛

چیزی نمی بافم

نه آسمان ریسمان،

نه قصه،

نه کلاه!

دکمه ی افتاده ی پیراهنت که نه؛

لب هایم را می دوزم!

اصلا گور بابای دلتنگی های ۵ و نیم عصر؛

اما عطر پیراهنت

آنقدر نپیچیده توی این چهار دیواری

که چوب لباسی ها

خشکشان زده...!

حالا خودت بگو

درخت ها

با چه امیدی

قرار است

راهی نجاری شوند؟