عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

حکایت من و تو..."غلامرضا طریقی"

 

بس است هرچه زمین از من و تو بار کشید

چگـونه مـی‌شود از زندگــی کنــــار کشید؟

 

چقدر می‌شود آیا به روی این دیوار

به جای پنجره نقاشی بهار کشید؟

 

بـــرای دور زدن در مـــدار بــــی‌پــــایـــان

چقدر باید از این پای خسته کار کشید؟

 

گلایه از تو ندارم، چرا کــه آن نقاش

مرا پیاده کشید و تو را سوار کشید

 

حکایت من و تو داستان تکّه‌‌یخی‌ست

کـــه در برابر خورشید انتظــــار کشید

 

چگونه می‌شود از مردم خمار نگفت

ولی هزار رقــــم دیده خمار کشید؟

 

اگر بهشت برای من و تو است، چـــرا

پس از هبوط خدا دور آن حصار کشید؟

 

چرا هرآنچه هوس را اسیر کرد، امّا

برای تک‌تک‌شان نقشة فرار کشید؟

 

خدا نخست ســری زد بـــه جبّــــه ی منصور

سپس به دست خودش جبّه را به دار کشید

 

خودش به فطرت ابلیس سرکشی آموخت

و بعد نقطه ضعفــــی گرفت و جـــار کشید

 

غزل، قصیده اگر شد، مقصر آن دستی‌ست

کـــه طـــرح قصــــه ی ما را ادامه‌ دار کشید

غزل شمارهٔ ۳۷۶ ..."حافظ"

دوستان وقت گل آن به که به عشرت کوشیم

سخن اهل دل است این و به جان بنیوشیم

 

نیست در کس کرم و وقت طرب می‌گذرد

چاره آن است که سجاده به می بفروشیم

 

خوش هواییست فرح بخش خدایا بفرست

نازنینی که به رویش می گلگون نوشیم

 

ارغنون ساز فلک رهزن اهل هنر است

چون از این غصه ننالیم و چرا نخروشیم

 

گل به جوش آمد و از می نزدیمش آبی

لاجرم ز آتش حرمان و هوس می‌جوشیم

 

می‌کشیم از قدح لاله شرابی موهوم

چشم بد دور که بی مطرب و می مدهوشیم

 

حافظ این حال عجب با که توان گفت که ما

بلبلانیم که در موسم گل خاموشیم

 


برف نو ...“احمد شاملو”


برف نو! برف نو! سلام! سلام!

بنشین، خوش نشسته‌ای بر بام

 

پاکی آوردی ای امید سپید

همه آلودگی‌ست این ایام

 

راه شومی‌ست می‌زند مطرب

تلخواری‌است می‌چکد در جام

 

اشکواری‌ست می‌کشد لبخند

ننگواری‌ست می‌تراشد نام

 

شنبه چون جمعه، پار چون پیرار

نقش هم رنگ می‌زند رسام

 

مرغ شادی به دامگاه آمد

به زمانی که برگسیخته دام

 

ره به هموار جای دشت افتاد

ای دریغا که برنیاید گام

 

تشنه آن جا به خاک مرگ نشست

کاتش از آب می‌کند پیغام

 

کام ما حاصل آن زمان آمد

که طمع برگرفته‌ایم از کام

 

خام سوزیم الغرض بدرود

تو فرود آی برف تازه سلام!

 


ای سر و سامان همه تو..."حسین منزوی"

بی تو به سامان نرسم ، ای سر و سامان همه تو

ای به تو زنده همه من ، ای به تنم جان همه تو

 

من همه تو، تو همه تو ، او همه تو ،ما همه تو

هر که و هرکس همه تو، این همه تو، آن همه تو

 

من که به دریاش زده ام تا چه کنی با دل من

تخت تو و ورطه تو ساحل و طوفان همه تو

 

ای همه دستان ز تو و مستی مستان ز تو هم

رمز نیستان همه تو، راز نیستان همه تو

 

شور تو آواز تویی، بلخ تو شیراز تویی

جاذبه ی شعر تو ، جوهر عرفان همه تو  

 

همتی ای دوست که این دانه ز خود سر بکشد

ای همه خورشید تو و خاک تو، باران همه تو

 

بی تو به سامان نرسم، ای سر و سامان همه تو

ای به تو زنده همه من، ای به تنم جان همه تو

 

من همه تو، تو همه تو، او همه تو، ما همه تو

هر که و هرکس همه تو، این همه تو آن همه تو

 

 


دلم برای خودم تنگ می شود..."محمدعلی بهمنی"

  

اگر چه نزد شما تشنه ی سخن بودم

کسی که حرف دلش را نگفت من بودم

 

دلم برای خودم تنگ می شود آری

همیشه بی خبر از حال خویشتن بودم

 

نشد جواب بگیرم سلام هایم را

هر آنچه شیفته تر از پی شدن بودم

 

چگونه شرح دهم عمق خستگی ها را  

اشاره ای کنم انگار کوه کن بودم

 

من آن زلال پرستم در آب گند زمان

که فکر صافی آبی چنین لجن بودم

 

غریب بودم و گشتم غریب تر اما

دلم خوش است که در غربت وطن بودم

حرف‌های ما هنوز ناتمام... “قیصر امین پور”

 

حرف‌های ما هنوز ناتمام...

تا نگاه می‌کنی:

وقت رفتن است

باز هم همان حکایت همیشگی

پیش از آنکه با خبر شوی

لحظه عزیمت تو ناگزیر می‌شود

آی...

ای دریغ و حسرت همیشگی

ناگهان

چقدر زود

دیر می‌شود

طرحی برای صلح

شهیدی که برخاک می خفت

سرانگشت در خون خود می‌زد و می‌نوشت

به امید پیروزی واقعی

نه در جنگ

که بر جنگ

حتی اگر نباشی:

می‌خواهمت چنان که شب خسته خواب را

 می‌جویمت چنان که لب تشنه آب را

محو توام چنان که ستاره به چشم

 صبح, یا شبنم سپیده‌دمان آفتاب را

بی‌تابم آنچنان که درختان برای باد

 یا کودکان خفته به گهواره تاب را

بایسته‌ای چنان که تپیدن برای دل

 یا آنچنان که بال پریدن عقاب را

حتی اگر نباشی، می‌آفرینمت

 چونان که التهاب بیابان سراب را

ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی

 با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را


وی پس از تصادفی در سال ۱۳۷۸ همواره از بیماری‌های مختلف رنج می‌برد و 

حتی دست کم دو عمل جراحی قلب و پیوند کلیه را پشت سر گذاشته بود و در 

نهایت حدود ساعت ۳ بامداد سه‌شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶ در بیمارستان دی درگذشت. 

پیکر این شاعر در زادگاهش گتوند و در کنار مزار شهدای گمنام این شهرستان 

به خاک سپرده شد.


باید دیوانه شده باشد فصل..." بهرنگ_قاسمى"

 شعر تازه است و نوش جان اش کنید :

 

باید دیوانه شده باشد فصل

که عبور مورچه های کارگر

در گودی چشم هایت را

جشن گرفته است

دیوانه شده باشد فصل

که باد بی زبان را

لای دنده های لاغر ات معطل کند

تا حرفی

یا کشفی ولو کوچک

از دهان باستان شناس پیر را

زیرکانه اخراج و

بر گوش درخت ها جار زند

به حکم شرع  

اندوه جنازه های زیادی را

از مسیر خانه تا گور

شعر واره باریده ام

و افسوس خورده ام

به ضجه های تلخ مادران دلگیر

و شاعرانه

موج موج

سوسوی کم فروغ آخرین نگاه شان را

بر فراخ سینه ی کلماتم

منسوخ کرده ام

به حکم شرع

تشریح آخرین ملاقات دو ‌دست را

به گاه پنجه ی فرو رفته در خاک

شعر کرده

و آرام گریسته ام

اما،

اما جنازه ای هست

که سال هاست

روی دست و ‌دلم جای مانده است

جنازه ای به شکل آه

که جناغ سینه اش

استخوان های ترقوه

و ساق های نازک بلند اش

خواب هزار ستاره را

در بند به بند دل ام

یکریز برآشفته است

اسکلتی بدور از تعاریف پزشک ها

اسکلتی دور از ظن کارآگاه ها

و بارها از خودم ‌پرسیده ام

که این صحرا

با چشم اندازی

به وسعت لبان ماه و ماسه

بازمانده ی استخوان کدام دریاست

که در فراق ماه اش

این گونه بی خبر

جان سپرده است...!