عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

غزل شماره96..."حسین منزوی"

 با هر تو و من ، مایه های ما شدن نیست

 هر رود را اهلیت دریا شدن نیست

 

 از قیس مجنون ساختن شرط است اگر نه

 زن نیست اندیشه ی لیلا شدن نیست

 

 باید سرشت باد جز غارت نباشد

 تا سرنوشت باغ جز یغما شدن نیست

 

 در هر درخت این جا صلیبی خفته ، اما

 با هر جنین ، جانمایه عیسی شدن نیست

 

 وقتی که رودش زاد و کوهش پرورش داد

 طفل هنر را چاره جز نیما شدن نیست

 

 با ریشه ها در خاک ،‌ بی چشمی به افلاک

 این تاک ها را حسرت طوبی شدن نیست

 

 آیا چه توفانی است آن بالا که دیگر

 با هر که افتاد ، اشتیاق پا شدن نیست

 

 سیب و فریب ؟ آری بده . آدم نصیبش

 از سفره ی حوا به جز اغوا شدن نیست

 

 وقتی تو رویا روی اینان می نشینی

 آیینه ها را چاره جز زیبا شدن نیست

 

 آن جا که انشا از من ، املا از تو باشد

 راهی برای شعر جز شیوا شدن نیست

از شوکت فرمانروایی ها سرم خالی است ..."فاضل نظری"

 

از شوکت فرمانروایی ها سرم خالی است 

من پادشاه کشتگانم، کشورم خالی است

 

چابک‌سواری، نامه‌ای خونین به دستم داد

با او چه باید گفت وقتی لشگرم خالی است

 

خون‌گریه‌های امپراتوری پشیمانم

در آستین ترس، جای خنجرم خالی است

 

مکر ولیعهدان و نیرنگ وزیران کو؟

تا چند از زهر ندیمان ساغرم خالی است؟

 

ای کاش سنگی در کنار سنگ ها بودم

آوخ که من کوهم ولی دور و برم خالی است

 

فرمانروایی خانه بر دوشم، محبت کن

ای مرگ! تابوتی که با خود می‌برم خالی است

غزل شمارهٔ ۷۹ حراج عشق..."شهریار"

چو بستی در به روی من به کوی صبر رو کردم

چو درمانم نبخشیدی به درد خویش خو کردم

 

چرا رو در تو آرم من که خود را گم کنم در تو

به خود باز آمدم نقش تو در خود جستجو کردم

 

خیالت ساده دل تر بود و با ما از تو یک رو تر

من این ها هر دو با آئینه دل روبه رو کردم

 

فشردم باهمه مستی به دل سنگ صبوری را

زحال گریهٔ پنهان حکایت با سبو کردم

 

فرود آ ای عزیز دل که من از نقش غیر تو

سرای دیده با اشک ندامت شست و شو کردم

 

صفائی بود دیشب با خیالت خلوت ما را

ولی من باز پنهانی تو را هم آرزو کردم

 

ملول از نالهٔ بلبل مباش ای باغبان رفتم

حلالم کن اگر وقتی گلی در غنچه بو کردم

 

تو با اغیار پیش چشم من می در سبو کردی

من از بیم شماتت گریه پنهان در گلو کردم

 

حراج عشق و تاراج جوانی وحشت پیری

در این هنگامه من کاری که کردم یاد او کردم

 

ازین پس شهریارا ما و از مردم رمیدن ها

که من پیوند خاطر با غزالی مشک مو کردم...

 

» گزیدهٔ غزلیات

به خدا من..."سیمین بهبهانی "

 شوریده ی آزرده دل ِ بی سر و پا من

در شهر شما عاشق انگشت نما من

 

دیوانه تر از مردم دیوانه اگر هست

جانا، به خدا من... به خدا من... به خدا من

 

شاه ‌همه خوبان سخنگوی غزل ساز

اما به در خانه ی عشق تو گدا من

 

یک دم، نه به یاد من و رنجوری ی ِ من تو

یک عمر، گرفتار به زنجیر وفا من

 

ای شیر شکاران سیه موی سیه چشم!

آهوی گرفتار به زندان شما من

 

آن روح پریشان سفرجوی جهانگرد

همراه به هر قافله چون بانگ درا، من

 

تا بیشتر از غم، دل دیوانه بسوزد

برداشته شب تا به سحر دست دعا من

 

سیمین! طلب یاریم از دوست خطا بود

ای بی دل آشفته! کجا دوست؟ کجا من؟

 


می‌خواستم تمام راه با تو باشم..."عباس معروفی"

 

هیچ چیزی از تو نمی‌خواستم

عشق من

فقط می‌خواستم

در امتداد نسیم

گذشته‌ را به انبوه گیسوانت ببافم

تار به تار

گره بزنم به اسطوره‌های نارنجی

که هنگام راه رفتن

ستاره‌های واژگانم

برایت راه شیری بسازند

می‌خواستم سر هر پیچ

یک شعر بکارم

بزنی به موهات

که وقتی برابر آینه می ایستی

هیچ چیزی

جز دست‌های من

بر سینه‌ات دل دل نکند

می‌خواستم تمام راه با تو باشم

نفس بزنم

برایت بجنگم

بخاطرت زخمی شوم

و مغرور پای تو بایستم

بر ستون یادبود شهر


به لبخندم اعتماد نکن..."نیلوفر لاری پور"

 

تا تورا به نام کوچکت صدا نکرده ام

به لبخندم

اعتماد نکن

من مثل هوای نیمه پاییزم

که دلت را می لرزاند

ولی

عاشقت نمی شود

هرگز چترت را فراموش نکن

شاید

یک روز

تورا به نام بخوانم

و تو باران یک ریز را،

طاقت نیاوری...

 


 

قاری قرآن..."غلامرضا طریقی"

این مهم نیست که دل تازه مسلمان شده است

کـــه بـــه عشق تو قمــــر قاری قرآن شده است

 

مثــل من باغچـــــه ی خانــه هـــــم از دوری تــــو

بس که غم خورده و لاغر شده گلدان شده است

 

بس کـــه هر تکــه ی آن با هوسی رفت ، دلم

نسخه ی دیگری از نقشه ی ایران شده است

 

بی شک آن شیخ که از چشم تو منعم می کرد

خبـــــر از آمدنت داشت کـــه پنهان شده است

 

عشق مهمان عزیزی ست که با رفتن او

نرده ی پنجره ها میله زندان شده است

 

عشق زاییده ی بلـــخ است و مقیم شیراز

چون نشد کارگر آواره ی تهران شده است

 

عشــــق دانشـــکده تجــــربـــــه ی انسان هـــاست

گر چه چندی ست پر از طفل دبستان شده است

 

 

هر نو آموختــه در عالـــم خود مجنون است

روزگاری ست که دیوانه فراوان شده است

 

 

ای که از کوچـــه معشوقـــه ی ما می گذری

بر حذر باش که این کوچه خیابان شده است