عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

خوب نیست ... "شهراد میدری"


این که گهگاهی به خاب ِ من میایی خوب نیست 
این که خیلی نازی و شیطان بلایی خوب نیست

 

این که از روی ِ کلید ِ من کلیدی ساختی 
بی اجازه پلک ِ من را می گشایی خوب نیست

 

خنده ات می گیرد از نوع ِ خوش آمد گفتنم 
لهجه از دید ِ تو لابد روستایی خوب نیست

 

می کنم از تو پذیرایی دوباره گیج و منگ 
گرچه کمرنگ است و خیلی طعم ِ چایی خوب نیست

 

بچه ام نام ِ تو بر پیشانی ام من را ببخش 
دستخط ِ بچه های ِ ابتدایی خوب نیست

 

خون ِ دل خوردم که خوردم طعنه بار ِ من نکن 
رنگ ِ دستان ِ ظریف ِ تو حنایی خوب نیست

 

نرخ ِ بازار ِ طلا را نشکن و درهم نریز 
نه! پریشانی ِ موهای ِ طلایی خوب نیست

 

می گذارم باز آهنگی برایت از قدیم 
گرچه از دیدت منوچهر ِ سخایی خوب نیست

 

نیست چیزی غیر ِ درد و درد و درد این روزها 
جان ِ من باور بفرما آشنایی خوب نیست

 

باز برمی خیزی و بی هیچ حرفی می روی 
لااقل دستی بده بی اعتنایی خوب نیست

 

صبح برمی خیزم و عطر ِ تو را بو می کشم 
بغض می گیرد مرا یعنی جدایی خوب نیست!

 


 

 

دلباخته ام... "شهراد میدری"

پیرهن نازک نارنج به بار آورده!

باغ مینیاتوری از نقش و نگار آورده!

 

خوشگوارا ! خنکا ! چشمه ی یاقوت بهشت!

لب سرخت چقدر شهد انار آورده

 

نه به مویت که شرابی شده و مست و خراب

نه به رویت که چنین چشم خمار آورده

 

روسری تو غزلبافته ی شیراز است

عطر بازار وکیلی که بهار آورده

 

دور منظومه ی شمسی سرت میگردد

هرچه سیاره اگر رو به مدار آورده

 

باد دلخوش که مگر باز به رقص آوری اش

دامنی اطلسی از گوشه کنار آورده

 

تاج قرقاول کبکینه خرام پر قو !

هرکسی دیده تو را میل شکار آورده

 

قاب زرکوب تو را آنکه چنین ناز کشید

از طلای تو به آیینه عیار آورده

 

غیر از اینی که در آغوش تو پروانه شوم

تن ابریشمی ات را به چه کار آورده؟

 

تا بگیرد مگر اقرار محبت از تو

بوسه یعنی به لبت عشق، فشار آورده

 

بس که دلباخته ام هیچ ندارم جز شعر

شاعری دفتر خود را به قمار آورده

 


باید به دلت دل بسپارم که ببارم... "شهراد میدری"


باید به دلت دل بسپارم که ببارم

آنقدر تو را دوست بدارم که ببارم

 

در تاب و تب دیدنت آرام نگیرم

هر ثانیه قرنی بشمارم که ببارم

 

عشق آمده و خانه خرابی چه قشنگ است

کرده ست غم و درد نثارم که ببارم

 

من خسته ترین ابر زمستانم و اینک

افتاده به شوق تو گذارم که ببارم

 

چشمان تو با نیم نگاهی زده آتش

چون صاعقه ای دار و ندارم که ببارم

 

سارا ! بتکان شاخه ی تنهایی من را

آنقدر ترک خورده انارم که ببارم

 

بی چتر بیا تنگ غروبی به سراغم

بنشین پس از عمری به کنارم که ببارم

 

دلتنگی من تا به ابد دامنه دارد

بگذار ببارم که ببارم که ببارم ..

 


دختر حافظ کجایی؟... "شهراد میدری"

دختر حافظ  کجایی؟ آفتاب آورده ام

زیر باران، کوزه بر دوشم شراب آورده ام

 

خانه های خشتی و پرچین دورش سرو ناز

شهر شیراز است یا من رو به خاب آورده ام؟

 

بس که ماندم پشت در، کوبه صدایش شد بلند

باز کن در را که شوق بی حساب آورده ام

 

رفته بابا قصر بو اسحاق یا شاه شجاع؟

من هرآنچه گفته را در یک کتاب آورده ام

 

مادرت شاخه نبات، آن ترک شیرازی کجاست؟

نقره نقره تا شبستانش شهاب آورده ام

 

این دل است از آب رکن آباد تا گلگشت تو

سیب سرخی را که غرق پیچ و تاب آورده ام

 

لول لولم شوخ شیرین کار شهرآشوب من!*

اینهمه شور و شر از شهر شراب آورده ام

 

کج کلاه ترمه پوش اشرفی خلخال مست!

رو به قد و قامتت خرد و خراب آورده ام

 

باز کن گیسوی خود در آینه فالی بگیر

شاهد رقص تو را چنگ و رباب آورده ام

 

تا رز قرمز بکاری روی برف مخملت

بوسه بوسه سهم دستانت خضاب آورده ام

 

منقل آغوش روشن کن دو کبکت را بده

میهمانت هستم و میل کباب آورده ام

 

هرچه میخاهد بگوید واعظ منبر نشین

من گناه عشق را جای ثواب آورده ام

 

هفتصد سال نبودن های تو دیگر بس است

دوری ات را کم مگر با گریه تاب آورده ام؟

 

گرچه دستم خالی اما واژه هایم مال تو

جای مهریه برایت شعر ناب آورده ام

 


چشم مست تو... "شهراد میدری"

چشم مست  تو به غارتگـری اش می نازد

به سر گردنه کبک دری اش می نــــــازد

 

مژه ابریشـــــم صف بسته ی بازیگوشت

به دو بدپیله ی شیطان پری اش می نـازد

 

فرش تبریـز نشسته ست به برف سبلان؟

یا بلوزت به تن آذری اش می نـــــــــــازد؟

 

هر کسی جای تو با عشــق تراشیده شود

به کش و قوس چنین مرمری اش می نازد

 

حسرت کشــــف حجابت به دل آینه ماند

بس که مویت به گُل روسری اش می نازد

 

زنگ لبخند تو هوش از سر این خاب پراند

مثل ساعت که به یادآوری اش می نـــازد

 

موج بر دامن ایرانیِ رقصت زیبــــــــاست

چون خلیجی که به پهنــاوری اش می نازد

 

در خودم باز به رقـــــص تو فرو میریـــــزم

لرزه هـــای تو به ویرانگـــری اش می نازد

 

می زنم بوسه به عکس تو و گُر می گیــــــرم

لب داغِ تو به شهریوری اش می نــــــازد

 

هیچ عجب نیست مرا جــا بگــــذاری بروی

بره آهــــو به همین دلبــــری اش می نازد

 

گرچه ناچیــــــز گرفتی دل من را امـــــــا

شعر روزی به همین "میدری" اش می نازد

 


آه مرغ سحر... "شهراد میدری"

 

آه مرغ سحر! از میهنم ایران چه خبر؟

خوش خبر باشی از آن بیشه ی شیران چه خبر؟

 

پایتخت وطنم حال و هوایش خوب است؟

از "ط" دسته برافتاده ی تهران چه خبر؟

 

خانی آباد و ری و سنگلج و چاله حصار

از جوادیه و دروازه شمیران چه خبر؟

 

راستی جاده ی چالوس هنوزم ابری ست؟

از شمال و مه و از جنگل گیلان چه خبر؟

 

قیصر از راه جنوب عاقبت آمد یا نه؟

از غم مادر و از غیرت فرمان چه خبر؟

 

سینما پوری و فردین و فروزان دارد؟

از صدای قمر و ایرج و پوران چه خبر؟

 

عشق لوطی صفت و اِند مرام است هنوز؟

داش آکُل چه شد؟ از طوطی و مرجان چه خبر؟

 

تار شهناز چه سوزی چه صدایی دارد؟

"یاد ایام" بخیر از شجریّان چه خبر؟

 

آیدا مانده در آیینه؟ کجا هست اخوان؟

بگو از سایه و سیمین غزلخان چه خبر؟

 

دل من تنگ قدیم است و صفا سادگی اش

آه.. از کاهگل و نم نم باران چه خبر؟

 

قُل قُل قوری و قلیان و سماور برپاست؟

میهمان میرسد از راه؟ از ایوان چه خبر؟

 

لاله بر خاک دمیده ست بهار؟ آزادی ست؟

چه شد آخر؟ بگو از خون جوانان چه خبر؟

 

چقدر غرق سکوتی! به دلم شور افتاد

نگرانم بگو از میهنم ایران چه خبر؟

 

ناله زد مرغ سحر، آه شرربار کشید

اشکی انداخت، به من گفت که از نان چه خبر؟

 


رفته بود... "شهراد میدری"

پیش از آنی که به رویش وا کنم در، رفته بود 
مثل ِ قرن ِ چندم ِ هجری که دلبر رفته بود

 

برگ ِ خیامی خمار افتاده لای ِ پاکتی 
شور ِ نیشابور ِ چشم انگور ِ نوبر رفته بود

 

جای ِ پای ِ خوشخرامش نقره بافی از حریر 
آن تراش الماس، آن تندیس ِ مرمر رفته بود

 

روسری ِ بادبانش بر فراز ِ موج ِ مو 
پلک را پا/روی دل.. در بهت ِ بندر رفته بود

 

مست/خطش خیس ِ شاید قطره ای اشک ِ شراب 
یا که شاید جوهر ِ خودکار ِ او سر رفته بود

 

در میان ِ سینه ام ویرانه ای از خاک و دود 
سنگدل، پیروز ِ جنگی نابرابر رفته بود

 

گیج و منگ ِ رفتنش بودم میان ِ گریه ام 
عشق ِ او از درک ِ احساسم فراتر رفته بود

 

گرچه محشر غیر ِ زیبایی ِ او چیزی نبود 
وعده ی ِ دیدار ِ ما شاید به محشر رفته بود

 

صبح ِ روز ِ بعد: حلق آویز مردی در اتاق 
دختری با حلقه ی ِ اشکش به محضر رفته بود