عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

چشم دلم به سمت حرم باز می شود... "یوسف رحیمی"


چشم دلم به سمت حرم باز می شود

با یک سلام صبح من آغاز می شود

 

پر می کشد دلم به هوای طواف تو

وقتی که لحظه لحظه ی پرواز می شود

 

قفل دلم شکسته کنار در حرم

از مرقدت دری به جنان باز می شود

 

ادامه مطلب ...

یک شبی مجنون نمازش را شکست... "مرتضی عبداللهی"

 

یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست

 

عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود

 

ادامه مطلب ...

کار... "رسول جوانمردی"

مرد یعنی کار و کار و کار و کار   

 یکسره در شیفت های بیشمار

 

مثل یک چیزی میان منگنه  

 روز و شب از هر طرف تحت فشار

 

مرد موجی است هی در حال دو  

 جان بر آرد تا برآرد انتظار

 

او خودش همواره در تولید پول  

 لیک فرزند و عیالش پول خوار

 

با چه عشقی دائما در چرخشند

 گرد شهد جیب او زنبور وار

 

چون که آخر شب به منزل می رسد  

 خسته اما با لبانی خنده بار

 

جای چای و یک خدا قوت به او  

 می شود صد لیست در پیشش قطار

 

از کتاب و دفتر و خودکار ، تا  

 اسفناج و پرتقال و زهرمار

 

آن یکی می خواهد از او شهریه  

 این یکی هم کفش و کیفی مارک دار

 

هر چه می گوید که جیبم خالی است  

 هر چه می گوید ندارم ، ای هوار

 

نعره می آید : "به ما مربوط نیست  

 ما مگر گفتیم ماها را بیار"

 

مرد یعنی آن که با پول و پله  

 می شود در خانه ، صاحب اعتبار

 

مرد یعنی سکته ، یعنی سی سی یو  

 ختم مطلب ، مرد یعنی جان نثار

 

خلقتش اصلا به این خاطر بود  

 تا درآرد روزگار از وی دمار

 


تا که بودیم نبودیم کسی... "؟"


 تا که بودیم نبودیم کسی،

کشت ما را غم بی هم نفسی

 

تا که رفتیم همه یار شدند،

خفته ایم و همه بیدار شدند

 

قدر آئینه بدانیم چو هست

نه در آن وقت که افتاد و شکست

 

در حیرتم از مرام این مردم پست

این طایفه ی زنده کش مرده پرست

 

تا هست به ذلت بکشندش به جفا

تا رفت به عزت ببرندش سر دست

 

آه می ترسم شبی رسوا شوم،

بدتر از رسواییم تنها شوم

 

آه ازآن تیر و از آن روی و کمند،

پیش رویم خنده پشتم پوزخند!                                                                    



شیخ حسن و مرد بینوا... "محسن مردانی"

  

بینوایی، شیخ حسن را دید و دامانش گرفت

شیخ گفتا: «ای برادر این عبا، افسار نیست؟»

 

گفت: «می‌دانم، ولی دارم سؤالی از شما»

گفت: «اکنون فرصتِ پاسخ، در این دیدار نیست»

 

گفت: « از فقر و گرانی، جان ما آمد به لب »

گفت: «می‌دانم، گرانی قابل انکار نیست»

 

گفت: «می‌دانی حسن؟ پس زودتر کاری بکن»

گفت: «مشغولم، ولی سخت است، ره هموار نیست»

 

گفت: «پس این قیمت بازار را تثبیت کن»

گفت: «با بازار، ما را قدرت پیکار نیست»

 

گفت: «حرفی لااقل از قطع یارانه نزن»

گفت: «اما در خزانه، درهم و دینار نیست»

 

گفت: «پس کِی میگشاید آن کلیدت قفل‌ها؟»

گفت: «بی‌تابی مکن، صبرت چرا بسیار نیست؟»

 

گفت: «صبر ما گذشت از حضرت ایوب هم»

گفت: «عمر نوح پیدا کن، اگر دشوار نیست!»

 

گفت: «دیدار اوباما را نرفتی، پس چرا؟»

گفت: «ما را رخصت این وصل در انظار نیست!»

 

گفت: «پس کِی بشکند این حلقه‌ی تحریم‌ها؟»

گفت: «دشوار است، کار یک نفر، یک بار نیست!»

 

گفت : «شیخا! پس چه شد آزادی زندانیان؟»

گفت: «با حکم قضایی، هیچ ما را کار نیست»

 

گفت: «اکنون مصلحت را در چه می‌بینی حسن؟»

گفت: «ساکت باش، چون سودی در این اشعار نیست!»

 


8 آبان 1392

 

"خدا و آدم... "؟"


 

پس از آفرینش آدم خدا گفت به او:

نازنینم آدم...

باتو رازی دارم اندکی پیشتر آی.

آدم آرام ونجیب آمد پیش.زیر چشمی به خدا می نگریست.

محو لبخند غم آلود خدا.دلش انگار می گریست.

نازنینم آدم...

یاد من باش که بس تنهایم.

بغض آدم ترکید.گونه هایش لرزید و به خدا گفت:

من به اندازه...من به اندازه گل های بهشت...نه...

به اندازه عرش...نه...نه!

من به اندازه تنهاییت ای هستی من دوستدارت هستم...

آدم کوله اش را برداشت.

خسته وسخت قدم برمی داشت راهی ظلمت پر شور زمین.

طفلکی بنده غمگین...آدم! 

در میان لحظه جانکاه هبوط باز از خدا شنید که گفت:

نازنینم آدم...

نه به اندازه تنهایی من نه به اندازه عرش نه به اندازه گل های بهشت...

که به اندازه یک دانه گندم...

فقط یادم باش.

نازنینم آدم...

نبری از یادم!...

 

 

دوست می دارم...



دوست می دارم لبت را... 

خنده ات را...  

بوسه ات را...

 دوست می دارم به وقت راه رفتن لرزش پیراهنت را...

 دوست می دارم نگاهت را... 

خودت را ... 

پیکرت را...

 من خودت را دوست می دارم... 

خودت را...